قصه شاعرک بیچاره : نوشته – استاد جاوید فرهاد

شب بود. اندوهِ ناگفتنی‌ای در دل شاعر سنگینی می‌کرد. ناگهان عرقِ سردی روی پیشانی‌اش نشست. زیرِ لب با خودش زمزمه کرد:

“دستِ طمع که پیشِ کسان می‌کنی دراز

پُل بسته‌ای که بگذری از آبروی خویش”

شیطان را لاحول کرد و کتاب”صد سال تنهایی” را  که دمِ دستش بود ورق زد؛ اما فکرش جای دیگری بود، واژه‌ها و سطرهای کتاب از پیش چشمانش فرار می‌کردند. خلاصه چُرتش خراب بود.

ناخودآگاه کودکش که در کنار مادرِ خود آهنگ خواب داشت، پرسید:

– پدر جان چن روز به عیدِ قربان مانده؟

– سه روز!

شاعر یکه خورد و گفت:

کودک پرسید:

– دَه عید مردم کالای نو می‌پوشن؟

شاعر گفت:

-بلی!

کودک افزود:

– قربانی هم می‌کنند و گوشت می‌خورن…؟

شاعر: بلی!

کودک: به‌مام میتن که بخوریم؟

شاعر که به اصلِ گپ رسیده بود، با غرور و تفاخر ساختگی گفت:

– جانِ پدر! آدمای خوب گوشت‌خور نیستن!

کودک: پس آدمای خوب چه می‌خورن؟

شاعر: آدمای خوب نان‌وچای می‌خورن؟

کودک فاژه‌ای کشید و گفت:

– مثلِ ما بی‌بوره؟

شاعر پاسخی نداد و کودک به‌خواب رفت.

شاعر خواست به‌کسی زنگ بزند و دردِ دل کند… بی‌محابا یادش آمد که باری خوانده بود:

” ترکِ آرزو کردم، رنج‌ِ هستی آسان شد” 

عرقِ شرمنده‌گی بار دیگر پیشانی‌اش را تر کرد. باخود گفت: نمی‌شود، ممکن نیست….

یادش آمد که یکی را می‌شناسد که…، صد دل را یک دل کرد و زنگ زد:

طرف پاسخ داد. آب در حلقوم شاعر خشک شد. در ماند چه بگوید و چگونه از تنگ‌دستی‌ و بی‌روزگاری‌اش حرف بزند، افتخارها، نام، آبرو، اعتبار، حفظِ شخصیت،   آرزوی پسرانِ جوان و کودکانِ قدونیم‌قد، هم‌سرش، عید، دسترخوانِ خالی، بی‌کاری، جاده‌های خاک‌‌‌آلودِ شهر، رفت و آمد موترهای نظامی و موتر سایکل‌سواران مسلح با گیسوان مجعد و روغن‌‌زده، پیشانی‌ترشی صاحب‌خانه که به‌خاطر معطل شدن کرایه‌ی خانه چند روز بود سلامش را علیک نگفته بود و چَپ‌چَپ به‌سویش نگاه کرده بود….

این‌ها همه ناگهان در ذهنش خطور کرد.

طرف پس از تعارف و احوال‌پرسی به ستایشِ شعرها و نوشته‌هایش شاعر پرداخت. شاعر که گویی از شرم آب شده بود، نتوانست چیزی بگوید، شاید هم سخت شرمیده بود، کوتاه احوال‌پرسی کرد و گپ زد و پدرود گفت. گوشی تیلفون همراهش را کناری زد و زیرِ لب زمزمه کرد:

– قانع به‌یک استخوان چو کرگس بودن

بی‌زان‌که طفیلِ خوانِ ناکس بودن”

سپس باخود گفت: گیرم من کرگس؛ اما کو استخوان….؟

بعد لب‌خند تلخی زد و با خودش نجوا کرد:

آدم‌های خوب همیشه نان‌وچای می‌خورند؛ اما مثلِ ما بی‌بوره….

جاویدفرهاد