شب بود. اندوهِ ناگفتنیای در دل شاعر سنگینی میکرد. ناگهان عرقِ سردی روی پیشانیاش نشست. زیرِ لب با خودش زمزمه کرد:
“دستِ طمع که پیشِ کسان میکنی دراز
پُل بستهای که بگذری از آبروی خویش”
شیطان را لاحول کرد و کتاب”صد سال تنهایی” را که دمِ دستش بود ورق زد؛ اما فکرش جای دیگری بود، واژهها و سطرهای کتاب از پیش چشمانش فرار میکردند. خلاصه چُرتش خراب بود.
ناخودآگاه کودکش که در کنار مادرِ خود آهنگ خواب داشت، پرسید:
– پدر جان چن روز به عیدِ قربان مانده؟
– سه روز!
شاعر یکه خورد و گفت:
کودک پرسید:
– دَه عید مردم کالای نو میپوشن؟
شاعر گفت:
-بلی!
کودک افزود:
– قربانی هم میکنند و گوشت میخورن…؟
شاعر: بلی!
کودک: بهمام میتن که بخوریم؟
شاعر که به اصلِ گپ رسیده بود، با غرور و تفاخر ساختگی گفت:
– جانِ پدر! آدمای خوب گوشتخور نیستن!
کودک: پس آدمای خوب چه میخورن؟
شاعر: آدمای خوب نانوچای میخورن؟
کودک فاژهای کشید و گفت:
– مثلِ ما بیبوره؟
شاعر پاسخی نداد و کودک بهخواب رفت.
شاعر خواست بهکسی زنگ بزند و دردِ دل کند… بیمحابا یادش آمد که باری خوانده بود:
” ترکِ آرزو کردم، رنجِ هستی آسان شد”
عرقِ شرمندهگی بار دیگر پیشانیاش را تر کرد. باخود گفت: نمیشود، ممکن نیست….
یادش آمد که یکی را میشناسد که…، صد دل را یک دل کرد و زنگ زد:
طرف پاسخ داد. آب در حلقوم شاعر خشک شد. در ماند چه بگوید و چگونه از تنگدستی و بیروزگاریاش حرف بزند، افتخارها، نام، آبرو، اعتبار، حفظِ شخصیت، آرزوی پسرانِ جوان و کودکانِ قدونیمقد، همسرش، عید، دسترخوانِ خالی، بیکاری، جادههای خاکآلودِ شهر، رفت و آمد موترهای نظامی و موتر سایکلسواران مسلح با گیسوان مجعد و روغنزده، پیشانیترشی صاحبخانه که بهخاطر معطل شدن کرایهی خانه چند روز بود سلامش را علیک نگفته بود و چَپچَپ بهسویش نگاه کرده بود….
اینها همه ناگهان در ذهنش خطور کرد.
طرف پس از تعارف و احوالپرسی به ستایشِ شعرها و نوشتههایش شاعر پرداخت. شاعر که گویی از شرم آب شده بود، نتوانست چیزی بگوید، شاید هم سخت شرمیده بود، کوتاه احوالپرسی کرد و گپ زد و پدرود گفت. گوشی تیلفون همراهش را کناری زد و زیرِ لب زمزمه کرد:
– قانع بهیک استخوان چو کرگس بودن
بیزانکه طفیلِ خوانِ ناکس بودن”
سپس باخود گفت: گیرم من کرگس؛ اما کو استخوان….؟
بعد لبخند تلخی زد و با خودش نجوا کرد:
آدمهای خوب همیشه نانوچای میخورند؛ اما مثلِ ما بیبوره….
جاویدفرهاد