بخش سوم – مهستی گنجوی‌؛ بزرگ‌ بانوی شعر پارسی دری : استاد پرتو نادری

مهستی وشهر آشوب

مهستی در بخشی از چهارگانی‌های خود به توصیف صمیمانه و عاشقانه پیشه‌وران و کسبه‌کاران پرداخته است. در پارسی‌ دری، این‌گونه شعر را به نام «شهرآشوب» یاد می‌کنند که در وزن چهارگانی سروده می‌شود. شهر‌آشوب در بُعد دیگر خویش، زبان طعنه‌آمیز و هجو‌گونه دارد. داکتر سیروس شمیسا آن را از فروع هجو می‌داند، چنان‌که گفته است: «شهر‌آشوب از فروع هجو است که به‌ نظر ما ژرف‌ساخت بسیاری از انواع و زیرانوع ادبی از قبیل طنز و کمیدی است. شهرآشوب شعری است که در هجو یک شهر و نکوهش مردم آن باشد.»

(انوع ادبی، ص ۲۴۲)

شمیسا، مسعود سعد سلمان (۴۳۸-۵۱۵) را نخستین شاعری می‌داند که شهرآشوب سروده است. این‌که او نخستین شاعر است یا مهستی، باز هم به‌درستی نمی‌دانیم؛ برای آن‌که مسعود سعد سلمان نیز از شمار شاعرانی است که در نیمه دوم سده پنجم و اوایل سده ششم هجری زیسته و هم‌روزگار مهستی است.

شهرآشوب‌هایی که مسعود سعد سلمان سروده، به ۹۲ پارچه می‌رسد که هیچ شهر و مردمی در این سروده‌ها هجو نشده‌ است، بلکه همه‌ توصیف رده‌های گوناگونی اجتماعی است. این سروده‌ها در وزن چهارگانی سروده نشده‌، بلکه بیشتر مقطعاتی‌ است در وزن‌های گوناگون.

این هم چند نمونه از شهرآشوب‌های مسعود سعد سلمان:

مه سنگین‌دلی ای مهر دل‌جوی

بت شیرین‌لبی ای یار زرگر

بدیدم زرگری شیرین‌نهادی

از آن کردم رخان خویش چون زر

مگر روزی رخان چون زر من

نهی جانا به سیمین عارضت بر

(دیوان مسعود سعد سلمان، ص۶۴۰)

گاهی هم شهرآشوب‌های مسعود سعد سلمان با طنز می‌آمیزد که تاثیرگذاری آن را بیشتر می‌سازد:

ز روی خواهش گفتم بدان نگار که من

ز شادمانی درویشم ای بت دلبر

مرا نصیب زکات لبان یاقوتین

 بده که نیست ز من هیچ‌کس بدان حق‌تر

جواب داد که من فقه خوانده‌ام، دانم

ز فقه واجب ناید زکات بر گوهر

(همان، ص۶۴۰)

ای منجم‌‌نگاه نجم‌‌جبین

راست‌حکم و درست‌تقدیری

گر ز شرمت هنوز برنامد

آفتاب سپهر شب‌گیری

حکم تو راست آید از تو بتا

طالع از روی خویشتن گیری

(همان، ص ۶۵۲)

در شهرآشوب دیگری مسعود سعد سلمان، نگران یار چاه‌کن خویش است که نباید خورشید را در چاه پنهان کند:

زمین مبُر بسیار و مَکَن ازین پس چاه

که چاه کندن ناید ز روی خوب سپید

بدان سبب که تو خورشیدی و روا نبود

که روز روشن در زیر گِل رود خورشید

(همان، ص ۶۳۸)

مفهم این مثل عامیانه «چاه‌کن در چاه است» نیز در این شهرآشوب بازتاب دارد.

شهرآشوب در سروده‌های مهستی همه در وزن چهارگانی‌ است. این‌که در شعرهای گم‌شده او چنین شعری در وزن‌های دیگر بوده یا نه، مساله‌‌ای است که نمی‌توان چیزی گفت.

قصاب منی و در غمت می‌جوشم

تا کارد به استخوان رسد می‌کوشم

رسمی‌ست ترا که چون کشی بفروشی

از بهر خدا اگر کشی مفروشم

(رباعیات مهستی، ص ۶۴)

مثلی در میان مردم وجود دارد که می‌گویند «کارد به استخوان رسیده است». این مثل، نهایت صبر و شکیبایی را نشان می‌دهد. کارد به استخوان ‌رسیدن، به مفهوم آن است که دیگر صبری برجای نمانده است و باید به اقدامی دست زد.

چون دلبر من به نزد فصاد نشست

فصادِ سبک‌دست، سبک دستش بست

چون تیزی نیش در رگاش پیوست

از کان بلُور شاخ مرجان بر‌جست

(همان، ص۴)

یک شیوه طبابت قدیم در این چهارگانی بیان شده است. مردم در گذشته‌ از اندام خود خون‌کشی می‌کردند و می‌پنداشتند که با این کار از بسیاری بیماری‌ها پیش‌گیری می‌کنند. کان بلُور استعاره‌‌ای برای دست معشوق و شاخ مرجان استعاره‌‌ای برای جهیدن خون از رگ دست او است.

فصاد، همان کسی می‌گوید که رگ مردم را نشتر می‌زند و خون‌کشی می‌کند، یعنی رگ‌زن.

سهمی که مرا دلبر خباز دهد

نه از سر کینه کز سر ناز دهد

در چنگ غمش بمانده‌ام همچو خمیر

ترسم که به دست آتشم باز دهد

(همان، ص ۴۲)

زیبا بت کفشگر، چون کفش آراید

هر لحظه لب لعل بر آن می‌ساید

کفشی که ز لعل شکرش آراید

تاج سر خورشید فلک را شاید

(همان، ص ۴۳)

هر کارد که از کشته‌ی خود بر گیرد

وندر لب و دندان چو شکر گیرد

گر باز نهد بر گلوی کشته‌ی خود

از ذوق لبش زنده‌گی از سر گیرد

(همان، ص ۲۹)

آن یار کله‌دوز چه شیرین دوزد

انواع کلاه از در تحسین دوزد

هر روز کلاه اطلس لعلی را

از گنبد سیمین‌زِه زرین دوزد

(همان، ص ۳۰)

موزن پسری تازه‌تر از لاله‌ی مرو

رنگ رخش آب برده از خون تذرو

آوازه‌ی قامت خوشش چون برخاست

در حال به باغ در نماز آمد سرو

(همان، ص ۳۰)

توصیفی است از مؤذن جوانی که چون آوازه «قامت» او، یعنی صدای اذان او بلند می‌شود، حتا سرو هم به نماز می‌ایستد و به رکوع می‌رود.

مفهوم دیگر این است که وقتی آوازه رسایی قامت او به سرو می‌رسد، سرو در برابر رسایی قامت او به نشانه تسلیم خم می‌شود؛ یعنی قامت یار رساتر از قامت سرو است.

صحاف‌پسر که شهره‌ی آفاق است

چون ابروی خویشتن به عالم طاق است

از سوزن مژگان بکند شیرازه

هر سینه که از غم دلش اوراق است

(همان، ص ۹)

آن کودک نعل‌بند داس اندر دست

چون نعل به اسپ بست از پای نشست

زین نادره‌تر که دید در عالم بست

بدری به سم اسپ هلالی بربست

(همان، ص ۱۲)

«بدر» همان ماه کامل است و این‌جا استعاره‌ شده برای روی زیبای جوان نعل‌بند. «هلال» استعاره‌‌‌ای برای نعل است.

شهری زن و مرد در رخت می‌نگرند

وز سوز غم عشق تو جان در خطر‌ند

هر جامه که سالی پدرت بفروشد

از دست تو عاشقان به روزی بدرند

(همان، ص ۳۶)

این شهرآشوب برای پسری جوان که پدرش پیشه جامه‌فروشی داشته، سروده شده است؛ اما پسر این جامه‌فروش آن‌قدر زیبا است که مردم در غم عشق او همه‌روزه جامه بر تن می‌درند.

چون زور کمان در بر و دوش تو رسد

تیرش به لب چشمه‌ی نوش تو رسد

گویی زِهش از حدیث من تافته‌اند

زیرا که به حیله به گوش تو رسد

(همان، ص ۳۱)

نکته‌ای خیلی مهم در پیوند به شهرآشوب‌های مهستی، این است که او چنان صمیمانه و عاشقانه می‌سراید که می‌پنداری شاعر خود سال‌ها چنان پیشه‌وری با مردمان زیسته است. گویی تجربه مستقیم خود را بیان می‌کند که بدون تردید چنین نیست؛ اما ین امر نشان می‌دهد که او چقدر با جامعه، رده‌های گوناگون اجتماعی و اهل حرفه‌های گوناگون آشنا بوده و نسبت به آنان حس و شناخت ژرفی داشته است.