روایتی از « پیرو ی بچی آدی» : استاد جاوید فرهاد

نامش “پیرمحمد” و مشهور به “پیروی بچی اَدی” بود.

چندین دهه پیش از امروز در شهر کهنه‌ی کابل می‌زیست و از کاکه‌ها و جوان‌مردان بنام روزگارش بود.

مردمان کابل قدیم به دلیل آن‌که پیرمحمد پدرش را در کودکی از دست داده بود، او را “پیروی بچی ادی” می‌گفتند و یگانه پسر مادرش بود و او هم هیچ‌کسی جز همان مادر نداشت.

از کودکی مزه‌ی تلخ بی‌کسی (یتیمی) را با ده‌ها محرومیت دیگر در زنده‌گی تجربه کرده بود؛ اما آزاده‌گی، سخاوت و کاکه‌گی از رفتار، گفتار و سیمایش خوانده می‌شد.

یک‌شام که سرمای توان‌فرسا از لای ارسی‌های چوبیِ چهارمغزی رنگ‌رورفته به درون اتاق‌ها نفوذ می‌کرد و در بیرون برف سنگین می‌بارید، پیروی بچی ادی برای خریدن دو قُرص نان خاصه‌ی گرم از خانه بیرون شد.

دَمِ نان‌وایی “خلیفه خالوی پهلون” ایستاد و   پولش را از جیب بغل واسکتش کشید و با ادای ویژه‌ گفت:

” السلام و علیکم بادار جان، دو تا نان خاصه خو بتی!”

مردی که پشت دخلِ نان‌وایی نشسته بود، دو قرص نان را با احترام خاصی لای دسترخوان سپید تکه‌ای که پیرو با خود آورده بود، پیچید و به‌دست کاکه داد.

وقتی پیروی بچی اَدی آهنگ رفتن به‌ سوی خانه کرد، در وسط راه پیرمرد گدایی را دید که ایستاده و از خُنک می‌لرزد… دلش چون موم از آتش درد آب شد. نزد پیرمرد رفت و با تواضع رییش را بوسه زد و دستان سرد گدا را لای دستانش گرفت و با دَم گرمِ نفس‌هایش آن‌ها را چُف‌ کرد تا دستان پیرمرد گرم شوند.

سپس بالاپوش کهنه؛ اما گرمش را از تنش کشید و به‌ جان گدا کرد، دید پیرمرد پاپوش هم ندارد، پاپوش‌هایش را در همان سرمای یخ‌بندان از پاهایش بیرون کرد و به‌ پاهای پیرمرد کرد. نانش را هم به گدا داد و مقداری پولی را که در جیب بغل بالاپوشش بود درآورد و به او داد و خود پای‌لُچ، بی‌بالاپوش و بدون نان خشک، به‌ سوی خانه رفت و آن‌شب را با ادی شکم گرسنه به‌خواب رفت.

فردایش ره‌گذرانی که از دور و نزدیک گواه این ماجرا بودند، روایتِ سخاوت و کاکه‌گی پیروی بچی ادی را گوش به‌ گوش و سینه به‌ سینه برای دیگران نقل می‌کردند؛ اما هنگامی‌که کسی از پیرو می‌پرسید که شرح این ماجرا چگونه است، او می‌گفت: ” نی مه ای کاره نکدیم! ای کاکه‌گی ره شخص دگه‌ای به‌ نام پیروی رنگ‌مال کده، ما کجا و کاکه‌گی کجا….”

سال‌ها از این ماجرا سپری شد. کارنامه‌های جوان‌مردی پیروی بچی ادی وِرد زبان کابلیان قدیم شده بود و هرکس با روایتی از کاکه‌گی و “غریب‌نوازی” او، می‌خواست مثل پیرو کاکه و نام‌آور باشد؛ آرزویی که در عمل برای بسیاری از آدم‌ها دشوار بود.

یک‌سال که بازهم سرمای جان‌سوز تا مغز استخوان آدمی نفوذ می‌کرد، احوال آوردند که از بختِ بد پیروی بچی ادی، در یک شب سرد زمستانی زیر نان‌وایی خلیفه خالوی پهلوان یخش زده و مُرده‌است؛ این ماجرا درست پس از شش ماه از مرگ “ادی” مادر پیرو رخ داده بود؛ اما تا امروز هیچ‌کس از هم‌محله‌هایش آگاه نشدند که چرا و چگونه   پیرو را در آن شب سرد زمستان، زیر نان‌وایی یخ زد.

پسان‌ها هم‌سایه‌هایش می‌گفتند که پیرو بچی ادی پس از مرگ مادرش سخت تنها شده بود و هرازگاهی شبانه از خانه بیرون می‌شد و برای غم غلط کردن به‌زیارت‌های ” چهارده معصوم” و “تمیم انصار” می‌رفت و در کنار مجاوران آن زیارت‌ها می‌نشست و پنهانی از چشم همگان اشک می‌ریخت و زیر لب”اَدی اَدی” می‌گفت….

یادش خجسته باد!

جاویدفرهاد