من میروم از این شهر، اینجا همه جنون است
این شهر بی خدایان، این شهر مرگ و خون است
تا کی به دوش خود من، تابوت را بگیرم
امروز نوبت تو، فردا من هم بمیرم
اینجا کسی نه رحمی، دارد نه درد وجدان
ای مردمان بی کس، ای مردمان حیران!
شهری سیاه و در سوگ، دیوی بر ان نشسته
شهری خراب و تاریک در یک سکوت خسته
هر قامت جوانی، ریزد چو برگ پائیز
اینجا ز غصه پر شد، اینجا ز غصه لبریز
نامرد و نامروت، سر ها ز تن بریدند
اتش زدند و کشتند، مردم چه ها کشیدند
هر روز مرگ و مردن، هر روز این روالست
نه صحبتی ز دیروز، نه صحبتی ز حالست
هر چشم غرق اشکی، هر قلب مهد ماتم
هر روح و جان فسرده، در غصه ها و در غم
فریاد رس ندارند، این مردمان درگیر
جلاد ها رها شد، با تیغ و تیر و شمشیر
هر کس که گفته اینجا “دروازه بهشت است”
ایا بهشت همینست، اینقدر پلید و زشت است؟
من میروم از این شهر، ان بیرق سفیدی
ان چهره های منفور، ان وحشت و پلیدی
من خسته ام از این شهر، از این همه خیانت
نفرین بر شما باد، ای لشکر خباثت!
شعر و تصوير از بانو لینا روزبه حیدری