یک هفته به امتحان آزمایشی دخترم در کورس کاج مانده بود تمام هفته را درس خواند یک لحظه هم به چیزی دیگر فکر نمی میکرد همواره درس میخواند تا در امتحان ناکام نشود
دخترم از طلفیت دختر لایق و زحمتکش بود تمام عمرش را صرف مطالعه و کتابخوانی کرد
هنگام که به امتحان رفت نماز صبح را ادا کرد و دوباره کتاب خواندن را شروع کرد و یک ساعت بعد آمد دست های من و مادرش را بوسید و گفت برایم حتمآ دعا بکنید که بخیر در امتحان نمره خوب بگیرم گفتم خدا یار و مدگارت باشد دخترم
هنگام از خانه بیرون شد انگار میدانستم دیگر دخترم بر نمی گردد با نگاه های معصومانه نگاهش کردم او با خنده های زیبایش نگاهم کرد هنگام از خانه بیرون شد در فکر شدم و با خود گفتم یک روز دخترم حتمآ بخیر داکتر میشود با کوشش های که او میکند.
رشته دلخواه دخترم هم داکتری، طب (معالجوی بود) بود دخترم درین آواخر خیلی پریشانی هم میکرد چون میدید که دختران را برای مطالعه آموزش و درس نمی گذارند بناً همیشه جگر خونی میکرد که امتحان کنکور بلاخره چه میشود با وجود این همه مشکلات در راه که هدف داشت منصرف نشد و رهی تعلیم را پیش گرفت.
دخترم آن لحظه که کورس رفت در دلم برایش خیلی دعا کردم که سوالات خود را خوب حل کند من در همین فکر ها اندیشه ها بودم که ساعت های هفت و نیم صبح صدای انفجار شنیدم با شنیدن صدا قلبم محکم سیخ زد و گفتم خدا خیر کند با خود گفتم حتمآ باز هم بالای هزاره های بی گناه ما انتحاری کرده اند آنگاه در دلم دخترم گشت ولی برایش زنگ نزدم گفتم در امتحان است برایش مزاحمت نشود چند دقیقه نگذشته بود که تلویزون را روشن کردم تا از حادثه اطلاع حاصل کنم دیدم برایم یک دوستم که خبر داشت دخترم در کورس کاج درس میخواند تماس گرفت و گفت دخترک امروز کورس رفته من گفتم بلی گفت صدای انفجار از زندگی های همانجا بود با شنیدن این خبر نفسم به بندش آمد و با گلوی بغض و چشم اشکگین گفتم دخترم…
آن لحظه خانمم در تشناب بود صدای ما را نشنید من از خانه با پسرم یکجا به عجله بیرون شدیم و با گریه رفتیم سوی کورس کاج با خود میگفتم ای خدا دخترم زنده باشد ای خدا او را چیزی نشده باشد ای خدا من تنها یک دختر دارم ای خدا…. هنگام آنجا رسیدیم خیلی مردم جمع شده بود یکی مورده ای را در دوش کرده و یکی زخمی را من با دیدن ای وضعیف خیلی شوکه زده شدم ط/الب ها مارا نمیگذاشت پیش برویم من با گریه و فغان پیش رفتم و گفتم دخترم در کورس بود من را بگذارید با گفتن این حرف من را چیزی نگفتند من هم پیش رفتم دیدم تمام کورس زده و پرچه شده بود هنگام داخل رفتم هر سو دست و پاه و بدن های پارچه پارچه دیدیم زیر پاهایم همه اش خون بود و من با گریه و ناله دختر خود را جستجو میکردیم دیدم یک طرف چند تن از دخترهای مرده را گذشته اند هنگام پیش رفتم دیدم جسد دخترم با روی سرخ خونین جسم تکه و پاره افتاده بود با دیدن آن لحظه سینه ام گویی چاک شد دنیا بالایم تاریک شد
با فغان رفتم خود را نزدیکش رساندم گفتم دخترم دخترم ولی دخترم دیگر جان را به جانان سپرده بود
من جسد خونین دخترم را با دستهای خودم از آنجا بیرون کردم و خانه آوردم کالایم هنوز هم با خون دخترم سرخ مانده است
دخترم آرزو داشت داکتر شود او را با یک دنیا آرزو شهید کردند . دخترم برای آموزش و تعلیم رفته بود او را تکه تکه کردند.
داستان صحنه سازی شده است
نویسنده
انصارالله برهان