با دود از وراى بدن ميشود برون
اين درد ها كه از سر و تن ميشود برون
با نور با جلايش رؤياى زنده گى
از ديده هاى خسته زن ميشود برون
پروانه ى كه خشك شده لاى دفترم
از بين يادواره من ميشود برون
حالا كه فصل غم شده است آفتاب هم
از دست هاى سرد چمن ميشود برون
ما شاهديم روى جسد هاى مرده و
روحى كه از وجود وطن ميشود برون
اين روز ها حرير و پرند نگفته ها
از لاى پنجه هاى سخن ميشود برون
تنها تويى كه زنده و جاويد مانده ى
در هر نفس كه از تن من ميشود برون
پرنيان صديقيان