چون مرغ بی قرارم من چمن گم کرده را مانم
اسیر دام صیادم وطن گم کرده را مانم
مخا از من که بنمایم سرود تازه یی انشا
که عمری شد که من شعر و سخن گم کرده را مانم
کسی گاهی خبر در غربت از حالم نمی گیرد
نیم آگاه ز خود هم خویشتن گم کرده را مانم
در این جا نی شب یلدا نی تجلیلی ز مولاناست
چنان میدان که اینجا انجمن گم کرده را مانم
قرارم نیست در دل با مهیت تو نمی سازم
کهمن آداب و اطوار کهن گم کرده را مانم
وطن را روزی آباد و مرفه ای ثنا بینم
شوم تا فارغ ازغم ها مهن گم کرده را مانم
محمد اسحاق
ونکوور کانادا
۳۱/۱۲/۲۰۲۲