زیر باران باید مرد در ادامه صدای پای آب« بخش نخست» : استاد پرتونادری

شعر «زیر باران باید مرد» لطیف ناظمی با ویژه‌گی‌های یک منظومه سروده شده است. هم‌گونی‌هایی با منظومه «صدای پای آب» سپهری دارد. به زبان دیگر، ناظمی این شعر را در حال و هوای «صدای پای آب» سروده است.

هر دو شعر زبان روایی دارند. ناظمی در دور دوم شاعری خود، یعنی در سال‌های غربت، سرایش شعر‌های بلند را نیز تجربه کرده است. چنان که منظومه «زیر باران باید مرد» و «خطبه‌ای بر منبر تاریخ» از چنین تجربه‌های اوست.

خواننده پیش از آن که شعر «زیر باران باید مرد» را بخواند، ذهنش با خواندن نام این شعر، به‌سوی این بخش منظومه «صدای پای آب» پرتاب می‌‌شود.

من نمی‌دانم

که چرا می‌گویند: اسپ حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچ کسی کرگس نیست

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد

چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید

هشت کتاب، ص ۱۸۱

این بخش شعر سپهری دو بحث را به میان می‌آورد. نخست این که ما جهان را در چارچوب بینش‌های سنتی، دریافت‌ها و عادت‌های فرهنگی بازمانده از گذشته‌گان، نگاه می‌کنیم. با چنین نگاهی بیش‌تر به همان نتیجه‌هایی می‌رسیم که گذشته‌گان رسیده‌اند.

اسپ حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست، کسی هم در قفس خود کرگسی نگهداری نمی‌کند، گل ‌شبدر هم به مانند لاله قرمز زیبا نیست. حال اگر ما به چنین چیز‌هایی چنان میراث و عادت فرهنگی خود باوری داشته باشیم، این امر بیش‌تر برخاسته از همان سنت‌ها و عادت‌های فرهنگی ماست. در این صورت همیشه در میان نگاه ما و آن چیزی که به آن نگاه می‌کنیم فاصله‌ای وجود دارد. این فاصله همان سنت‌های فرهنگی یا عادت‌های اجتماعی ماست که به‌گونه‌ای پیش‌فرض‌هایی می‌تواند نگاه ما را به مسیر اشتباه‌آمیزی بکشاند. تا زمانی که انسان از پشت شبکه عادت‌ها و سنت‌های فرهنگی و پیش‌فرض‌های خود به هستی نگاه می‌کند، به حقیقتی که نتیجه تجربه خودش باشد نمی‌رسد.

بحث دوم این است که چه‌گونه و با چه شیوه‌ای می‌توان اشیا را آن گونه که هستند، شناخت. شاعر به داشتن نگاه تازه‌ تاکید می‌کند؛ اما انسان به نگاه تازه نمی‌رسد تا زمانی که چشم‌هایش را از غبار نشسته، از عادت‌ها و سنت‌های سالیان دراز دور نشده و شیوه نگاهش را نسبت به هستی عوض نکند.

نگاه باید به خود اشیا برسد و در پشت پرده واژه‌ها باید به شی برسد و با آن یکی شود. وقتی سهراب سپهری ما را به زیر باران می‌برد و می‌گوید:

واژه‌ها را باید شست

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد

چترها را باید بست،

زیر باران باید رفت

فکر را، خاطره را زیر باران باید برد

با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت

دوست را زیر باران باید دید

عشق را زیر باران باید جست

زیر باران باید با زن خوابید

زیر باران باید بازی کرد

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت

زنده‌گی تر شدن پی در پی،

زنده‌گی آب‌تنی کردن در حوضچه «اکنون» است

رخت‌ها را بکنیم

آب در یک قدمی است

هشت کتاب، صص ۱۸۱-۱۸۲

«واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد!» او بی‌تردید به پیوند ذهنی شاعر با خود هستی تاکید می‌کند. او می‌خواهد بگوید که شعر با واژه نه، بل با خود واژه یعنی با هستی واژه آغاز می‌شود. یعنی شعر با شی آغاز می‌شود. شعر باید بیان پیوند ذهنی شاعر با هستی و زنده‌گی باشد، نه پیوند زدن واژه‌گان در کنار هم.

لحظه‌ای تصور کنید، شاعری هنگام سرودن شعر یک بار قلم را می‌گذارد و بعد فرهنگی را بر می‌گیرد و ورق می‌زند، شاید به دنبال واژه‌ای سرگردان است. آیا او از پیوند ذهنی خود با هستی سخن می‌گوید یا برای هماهنگی در سخن موزون یا ناموزون خود به دنبال واژه‌ها‌یی سرگردان است. بی‌تردید که چنین است. در حالی که اگر ذهن شاعر به‌گونه اشراقی با اشیا پیوند داشته باشد، در آن صورت این هستی است که با جلوه‌های گوناگون خود در سیمای واژه‌گان به ذهن شاعر هجوم می‌آورد.

ما هستی را با نشانه‌هایی مشخص کرده‌ایم. به زبان دیگر، واژه‌گان را جامه‌هایی پوشانده‌ایم که گویا سزاوار‌شان است. آن‌ها هر کدام در جامه‌های خود مفهومی را تبلور مادی بخشیده‌اند. واژه‌ها از این نقطه نظر تبلور مادی مفاهیم هستند نه خود مفاهیم.

سپهری همه‌ هستی را می‌خواهد در زیر باران ببیند، دوست را، مردم را و همه چیز را،‌ حتا عشق را. او می‌خواهد واژه‌ها را و مردمان را بیرون از پرده نام و نشان ببیند. پس باید پرده‌ها از چهره زدوده شوند. پس باید پرده‌ها را پس زد تا چهره‌ها را بدون پرده در زیر باران دید.

زنده‌گی هم چیزی نیست جز آب‌تنی کردن در حوضچه «اکنون». اکنون می‌تواند در یک جهت ذهن ما را با اندیشه‌های خیام پیوند زند و در جهت دیگر با اندیشه عارفان.

خیام زنده‌گی را یک «دَم» می‌داند؛ آن هم بی‌ثبات و شتابنده است: «این دم که فرو برم بر آرم یا نه.» یا مولانا، صوفی را ابن‌الوقت می‌خواند: «صوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیق/نیست فردا گفتن از شرط طریق.»

خیام بر لذت بردن از زنده‌گی تاکید دارد که باید زنده‌گی را با شادکامی سپری کرد؛ اما مولانا تاکید بر فنا شدن در هستی خداوند دارد. این زنده‌گی یک دم است، باید در راه معرفت و در راه رسیدن به خداوند فنا شود تا انسان به آن هستی همیشه‌گی و زنده‌گی جاوید بر‌سد. تا فنا نشود به چنان زنده‌گی نمی‌رسد.

سپهری نیز از آب‌تنی کردن در حوضچه اکنون، سخن می‌گوید و آب را در یک قدمی خود می‌بیند. یعنی تا رسیدن به آن حقیقت برتر و آن هستی جاوید یک قدم فاصله است، یعنی یک دم.

سهراب به مانند خیام ابدیت را در همین یک دم می‌داند: «ریه‌ها را از ابدیت پر و خالی سازیم.» هر دمی که ما فرو می‌بریم ابدبیت همان است. چون در همان دم زنده‌ایم. به گفته خیام، نمی‌دانیم این دم که فرو برم بر آرم یا نه؟

سهراب سپهری سفر خود در «صدای پای آب» را با معرفی خودش آغاز می‌کند. بسیار صمیمانه مانند کسی که در سفری با تو همراه می‌شود و بعد برای آن ایجاد فضای اعتماد، با خوش‌رویی خود را، اصل و نسبش را، زادگاهش و شغل و پیشه‌اش را به هم‌سفر خود بیان می‌کند. نمی‌خواهد چیزی در میانه ناگفته بماند. این هم‌سفر در صدای پای آب خواننده است.

اهل کاشانم

روزگارم بد نیست

تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی

مادری دارم بهتر از برگ گلاب

دوستانی، بهتر از آب روان

و خدایی که در این نزدیکی‌هاست

هشت کتاب، ص ۱۷۱

بعد به گذشته بر می‌گردد و به بیان خاطره‌های کودکی خود می‌پردازد. از مرگ پدر می‌گوید و نسب‌نامه و تجربه‌های کودکی خود را بیان می‌کند. از آشنایی خود با اشیا و هستی سخن می‌گوید. از اشیا آن گونه سخن می‌گوید که هستند. چنان است که آب را بی‌فلسفه می‌نوشد و توت را بی‌دانش می‌چیند.

این همان پیوند مستقیم و بی‌واسطه ذهن انسان ابتدایی با اجزای طبیعت است. ذهن انسان امروز، بی‌واسطه با اجزای طبیعت پیوند برقرار نمی‌کند. برای آن که ذهن ما چنان پرنده در تور عادت‌های فرهنگی و اجتماعی ما و شبکه‌ای از آگاهی‌ها و آموخته‌های ما قرار دارد و پرپر می‌زند.

شاید بتوان گفت که در میان انسان ابتدایی یعنی انسان کودک و کودک انسان در رو‌به‌رو شدن با هستی، هم‌گونی‌های زیادی وجود دارد. شاید بتوان گفت که انسان کودک با هستی همان‌ گونه برخورد می‌کند که کودک انسان.

بدین گونه روایت یا سفر دراز سپهری به سوی جامعه و طبیعت آغاز می‌شود. به گفته خودش، پاورچین پاورچین به راه می‌افتد.

روایت او در بخش دوم شعر با عرفان و فلسفه می‌آمیزد که بدنه اصلی منظومه او را می‌سازد. سپهری در این سفر با همه چیز در زیر باران دیدار می‌کند. به تعبیر خودش چشم‌ها را می‌شوید تا همه چیز را «جور» دیگری ببیند.

روایت شعر «زیر باران باید مرد» ناظمی از یک شب بهاری آغاز می‌شود. شاعر کسی را می‌بیند که در پشت میزی نشسته است. شاعر با گونه‌ای هم‌گون‌پنداری تنهایی خود را در نگاه‌های آن کس می‌یابد. به زبان دیگر، با دیدن او از خط تنهایی می‌گذرد. چنین است که چنان دو ساحلی که امواج رودخانه آن‌ها را به هم پیوند می‌زند، پل یک عاطفه در میان‌شان پدید می‌آید.

پشت آن میز تو را یافته بودم من

با دو تا چشمت

که دو آیینه شب بودند

و نگاهت که به تنهایی من می‌ماند

و میان من و تو

بین آن ساحل و این ساحل دور

پلی آبی می‌بست

پل یک عاطفه آبی را

من باغ آتشم، ص ۴۰۵

شعر با همین رویداد آغاز می‌شود که رویداد‌های دیگری را در پی دارد. پیش از این رویداد میز در ذهن شاعر مفهوم آزاردهنده و زشتی دارد؛ از میز بدش می‌آید. برای آن‌که میزها را به میدان سیاست‌های چرکین و سرزمین هوس‌آلود قمار بدل کرده‌اند.

میزها سفره چرکین سیاست شده‌اند

میزها دامگه دزدانند

میزها صحنه تقسیم ریاست شده‌اند

میز، طغرای دروغ

میز، جایی که از آن جا هر دم

زنگ‌ها را به صدا آوردن

مشت‌ها بر سر هم کوبیدن

سند مثله شدن‌ها را امضا کردن

عطش فلسفه‌بافی‌ها را شاندن

جام‌ها را پی‌هم، پر و خالی کردن

میز، آری، یعنی:

جای پیمان بستن

جای بشکستن عهد

سرزمین هوس‌آلود قمار

من باغ آتشم، ص ۴۰۵

اما در آن شب بهاری نگاه‌های آن کسی که در پشت میز نشسته است، میز را در ذهن شاعر مفهوم تازه‌ای می‌بخشد. میز برای او مفهوم تازه‌ای پیدا می‌کند. میز پلی می‌شود که عاطفه‌های عاشقانه را در میان آنان پیوند می‌زند.

میز را بر من

با دو تا چشمت مفهوم دگر بخشیدی

با نگاهت که به اندازه تنهایی من ژرفا داشت

میز را معنی زیبای دگر دادی

تو در آن سوی و من در این سوی میز

سند عشق بزرگی را

بر سر آن پل آبی امضا کردیم

و عشق را با هم قسمت کردیم

همان، ص ۴۰۶

در این پارچه، جمله «تو در آن سوی و من در این سوی میز» نه حسی را انتقال می‌دهد و نه هم زبان درخوری برای شعر دارد. به همین گونه تکرار «میز را» سهمی در ساختار شعر ندارد.

پرتو نادری