در سودای هنگامه شدن! نوشته از: یما ناشر یکمنش

صنف پنجم بود. در مکتب “دقیقی بلخی” دخترها و بچه ها با هم یکجا درس می خواندند. یکی از روزهای گرم تابستانی که چشم هایش از بسیار دیدن سوی تخته خسته بود، دنبال هیچ به صحن حویلی مکتب دوخته شد؛ و همان گونه بدون هدفی خاص به هر طرف نگاه می کرد. متوجه شد که پس از هر چند دقیقه، یک دختر را به ادارۀ مکتب می برند. وقتی این کار چند بار تکرار شد، ترسی او را فرا گرفت. نکند کاری از کسی سر زده باشد که او هم در آن شامل باشد؟ نکند گناهی از او سر زده باشد که خودش از آن خبر نداشته باشد؟

با داخل شدن هر دختر به ادارۀ مکتب، دلهره اش بیشتر شده می رفت که یکبار ملازم مکتب داخل صنف شد و صدا زد: “زهره را اداره خواسته است”. پاهایش سست شد. با هزار زحمت خود را از پشت ملازم تا اداره رساند. داخل که شد یکی از معلم ها صدا زد: “بخوان”. زبانش بند شد. چه را باید می خواند؟ باز گفت: “بخوان”. با لکنت پرسید چه را؟

بخوان که آوازت را بشنوم!

کمی انرژی گرفت. مکث کرد. معلوم نیست  کدام خواندن بود که شروع به زمزمه کردن آن کرد. معلم که شنید گفت درست است.

آنها برای یک گروه ترانه، دنبال دخترانی بودند که آوازشان برای خواندن مناسب باشد. وقتی آواز او را شنیدند، با اینکه کسی را قبل از او سرخوان گروه انتخاب کرده بودند، جای سرخوان را به او دادند. به این ترتیب او سرخوان گروه ترانۀ مکتب دقیقی بلخی شد.

 خود به یاد می آورد که در برنامه، خواندن عبدالجلیل زلاند را خوانده بودند: ” ای خدا، نظم جمهوری افغان، مبارک باشد.”

زهره در میان خانواده یی چشم به جهان گشود که ترنگ ساز رفیق شفیق روزان وشبان آن بود. آواز هارمونیه از کودکی ها گوش هایش را نوازش می داد. دختر مکتب که بود، آرزو داشت یکبار هم که شده داخل رادیو افغانستان را ببیند. وقتی پدر یا مادرش در مورد رادیو صحبت می کردند، حس کنجکاوی زهره تحریک می شد.

آن روزها فکر می کرد دیدن رادیو یکی از بزرگترین آرزوهایش است. کم کم شروع کرد به اظهار کردن این آرزو. شنیدن آرزوهای عجیب و غریب کودکان برای پدر و مادر، و وعده های والدین هم چندان کار نو و تازه نیست. اما مثل آن بود که آن روزها زهره فقط همین یک آرزو را داشته باشد.

ماه ثور 1354 خورشیدی، روز موعود فرا رسید. پدر دست زهره را گرفت و بردش با خود به رادیو. زهره چهارده ساله از خوشی سر از پا نمی شناخت. محمد ابراهیم نسیم مدیر موسیقی بود. وقتی از پدر شنید که زهره آواز خوبی دارد، تقاضا کرد بخواند.

او هم وقتی دید در مرکز تولید موسیقی افغانستان از او تقاضای خواندن می کنند، بدون هیچ درنگ شروع کرد به خواندن. آوازی به آن لطافت را نمی شد نادیده گرفت. ابراهیم نسیم می دانست در سرزمینی که مردمش حتی اجازۀ شنیدن صدای پای زن را ندارند، آوازی به این نازنینی را نباید از آنها دریغ کرد. 

فوراً پیشنهاد کرد همان روز آهنگی از زهره ثبت کنند. او منتظر چنین پیشنهادی نبود. مقابل چشمانش، لحظات زندگی کوتاهش مثل یک فلم مستند به نمایش آمد: کودک سه ساله که پهلوی هارمونیه ی پدر نشسته و می خواهد همچون او بخواند؛ کودک دلتنگی که با قیچی، بی خیال گوشه های بالشت و پرده را قیچی می کند؛ کودکی بهانه جو که وقتی قهر می کند عکس های خود را با قیچی ریزه ریزه می کند؛ دخترک نه ساله که در عروسی یکی از دوستان پدر می خواند؛ دخترک دوازده- سیزده ساله که آهنگ های تازۀ کاکا سرور را که همسایۀ شان است تمرین می کند؛ صداهایی از محافل خانگی که چندی است در گوش هایش خانه کرده: زهره بخواند! زهره بخواند!…

نمی خواست فرصت فکر کردن داشته باشد. موافقت خود را اعلام کرد. آهنگی از خان آقا سرور را که بر شعر هاتف اصفهانی “چه شود به چهرۀ زرد من، نظری برای خدا کنی”  ساخته بود، گزیدند.

باید شعری تازه گفته می شد. ناصر طهوری همان دم حاضر شد تصنیفی برای این آهنگ بسازد “به تو ای فرشتۀ شعر من” را ساخت. همان روز این آهنگ ثبت شد. ” آن روز، روز من بود. هر چیز به سرعت آماده می شد”. روز جمعۀ همان هفته در برنامۀ  “نوی آهنگونه” آن را به دست نشر سپردند.

*** 

وازدهم عقرب سال 1340 خورشیدی (3نوامبر 1961میلادی) زهره در کابل چشم به جهان گشود. پدرش غلام یحیی شورانگیز در هندوستان تحصیل سینما کرده و چندین آهنگ هم در رادیو خوانده است. مادرش صابره، زنی صاحب ذوق است که در موسسۀ هنرهای زیبا، افغان فلم و در رادیو تلویزیون افغانستان کار کرده است.

پدر کلان او محمد نادر که در شهر پلخمری صاحب دواخانه بود، با استاد سرآهنگ دوستی داشت و به پاس این آشنایی، استاد مرحوم به خانۀ شان می آمد. محمد نادر علاقمند موسیقی بود و رباب می نواخت. پسران او هم برای خواندن آوازهای خوب داشتند. مادر در شهر پلخمری و پدر در کابل به سر می بردند. ازدواج آن دو که با هم نواسه های خاله بودند، در عرصۀ موسیقی منجر به ثبت یکی دو آهنگ از ساخته های استاد هاشم شد که بعدها پیگیری نشد. 

زهره صنف دوم و قسمتی از صنف پنجم را در شهر پلخمری در مکتب حوا خواند و در کابل مکتب دقیقی بلخی را ادامه داد و از لیسۀ “آمنه فدوی” فارغ شد. زمانی که شورانگیز در پونه مصروف تحصیل سینما بود، زهرۀ خردسال در دو فلمی که شاگردان انیستیتوت فلم ساخته بودند، نقش ایفا کرده است. 

در سال 1981 میلادی، کابل را به قصد پاکستان ترک کرد. از اکتوبر همان سال تا 1995 در آلمان به سر برد. زندگی مشترک او با احمد ولی پس از چارسال در 1988 میلادی به جدایی انجامید. دسامبر 1994 با ویس سرور ازدواج کرد و از 1995 میلادی تا امروز در شهر تورنتوی کانادا به سر می برد. 

یک برادر و پنج خواهر هستند که از این جمع، فقط فرشته به موسیقی و آوازخوانی روی آورده است. پسرش احمد مسیح، بیست و پنج ساله است که از دانشگاه تورنتو فارغ التحصیل شده است. او اگرچه در کودکی علاقمند موسیقی، مخصوصاً گیتار بود ولی امروز فقط گاهی به زبان انگلیسی تصنیف می نویسد. دخترش، سارا شانزده ساله است و زهره دوست دارد او را سها صدا کند. از چهار سالگی  تا حال کورس های پیانو را تعقیب می کند و امروز صنف دهم مکتب است.

ویس سرور که خود در دامان یک خانوادۀ هنرمند پرورده شده، با ساختن آهنگ و سرودن تصنیف و شعر در کنار زندگی مشترک، در موسیقی هم او را همراهی می کند

وقتی قرار شد اولین آهنگ او از امواج رادیو نشر شود، ابراهیم نسیم نام هنری “پریوش” را برایش انتخاب کرد. با اینکه او هنوز نوجوان چهارده ساله بود، مخالفت کرد و تقاضا نمود آهنگش را به نام زهره نشر کنند: “نه خیر کاکا جان، پریوش را خوش ندارم”.

اما مدیریت موسیقی رادیو علاقمند بود او با یک نام هنری در اجتماع ظاهر شود. چون زهره را قبول نکردند، پیشنهاد کرد نامش را “نوشین” بگویند، زیرا مادرش این نام را خوش داشت و می خواست اصلاً او را نوشین بنامد.

چند ماه اول فعالیت موسیقی او با نام “نوشین” بود تا آنکه کسی اعتراض کرد که تخلص او از مدت ها پیشتر “نوشین” بوده است. این بار مادرش نام “هنگامه” را برایش انتخاب کرد و “زهره” شد “هنگامه”. اولین باری که او بر روی یک صحنه مهم برای هنرنمایی ظاهر شد، در یکی از برنامه های مسابقۀ ذهنی در تالار کابل ننداری بود. چون تازه آغاز به کار موسیقی نموده بود، گردانندگان برنامه، نام او را به عنوان یکی از سوال های برنامه انتخاب کرده بودند. اگر شرکت کننده نام او را می دانست، برایش جایزه داده می شد.

هنگامه، مدت کوتاهی پیش از قتل “نینواز” دست شاگردی به سوی او دراز کرده بود. رابطۀ او با هنگامه جدا از رابطه ی استاد با شاگرد، شباهت به رابطۀ پدر با دختر داشت.

“هر وقت خانه ی نینواز می رفتی، او را پهلوی هارمونیه می دیدی. استاد نینواز حتی متوجه بشقاب نان من می بود. کمی زیاد که می خوردم، مانع می شد. در جواب مادرم که می گفت دخترش را به نان خوردن بگذارد، به خنده می گفت: “چاق شدن آسان ولی آب کردن چربی سخت است”. چون آهنگ های تازه را بعد از یکبار شنیدن فراموش نمی کردم، نینواز مرا “تیپ ریکاردر” نام داده بود. با او که به رادیو می رفتیم، کلید موترش را به من می داد. وقتی آهسته تر از او قدم می زدم، صدا می کرد: “دختر تنبل پدر! تیز تر”.

شهرت هنگامه آهسته آهسته بیشتر می شد تا اینکه نوبت به آهنگ “گل به دامان توام” رسید. با این آهنگ دوگانه که با احمد ولی اجرا نمود، شهرت این زوج هنری به بالاترین حدی رسید که تا آن وقت یک زوج هنری در افغانستان می توانست به آن برسید.

هنگامه به یاد می آورد: “با اینکه ماماهایم به موسیقی بسیار علاقمند بودند اما نمی خواستند که من در رادیو بخوانم. مادرم که به دیدن ماماهایم به پلخمری رفت، من از ترس آنها با او نرفتم. یکی از ماماهایم به مادرم گفته بود: “در این روزها خانم ناهید یک خواندن بسیار خوب با احمد ولی خوانده است، گل به دامان توام…” مادرم گفته بود: “برادر گل، خانم ناهید نخوانده که زهره، خواهرزادۀ خودت خوانده است”. حیران مانده بود. بعد مادرم را گفته بود که اگر اینطور خوانده می تواند، از طرف من برایش اجازه است که در رادیو و تلویزیون هم بخواند.

هنگامه می گوید: “شبی احمد ظاهر با عبدالله اعتمادی به خانۀ ما آمدند. احمدظاهر پیشنهاد کرد آهنگی را که خودش ساخته، دوگانه بخوانیم. شعر سیمین بهبهانی را- آسمان خالی است، خالی روشنانش را کی برد- انتخاب کرده بود. گفت می داند که در آن شرایط اجازۀ نشر آن شعر را نخواهند داد، ولی فعلاً با همان شعر تمرین می کنیم تا فردا برایش او شعر دیگری پیدا کند. تمرین و ثبت کردیم. او گفت فردا رادیو می رویم تا آن را ثبت رادیو کنیم. در ثبت تلویزیونی آن تو لباس نصواری بپوش، من زرد می پوشم. یا که تو زرد بپوش، من نصواری. مادرم صدا کرد که ظاهر جان، بگذار که آهنگ پخته شود. احمد ظاهر با خنده گفت پخته شده است. آن وقت ها من در انسامبل سارندوی (پولیس) می خواندم. من چند روز بعد از احمد ظاهر شنیدم که وقتی احمد ولی از این گپ خبر شد، نزد سید داوود تلون رفت و شکایت کرد که احمد ظاهر می خواهد با خوانندۀ انسامبل سارندوی بخواند. تلون، فوراً احمد ظاهر را نزد خود خواست و با پرخاش گفت که حق ندارد با من دوگانه بخواند. پس از قتل احمد ظاهر، نینواز شعری برای این آهنگ تهیه کرد و برایم داد تا با همان کامپوز احمد ظاهر آن را در سوگ او بخوانم… قلب ما خالی است، خالی دلبر دل ها کجاست\ خاک تیره از تو پرسم، ظاهر زیبا کجاست”.

یک فهرست ناتمام از آهنگ های به یادماندنی هنگامه می تواند چنین باشد:

گل به دامان تو ام ( آهنگساز: نینواز /شعر و تصنیف: عبدالاحمد ادا)

شب لبان داغ خویش (آهنگساز: استاد رییس خان / شعر و تصنیف: خالد صدیق)

با تو پر ترانه می شود دلم (آهنگساز: وحید قاسمی / شعر و تصنیف: حمیرا نکهت دستگیرزاده)

باران شوم، تا ببارم قطره قطره (آهنگساز: نینواز / شعر و تصنیف: ــــ)

امشب چو شمع گریه کنان قصه می کنم (آهنگساز: حیدرنیساز / شعر و تصنیف: رازق فانی)

ای دل ترا نگفتم کز عاشقی حذر کن (آهنگساز: محمد نسیم / شعر و تصنیف: قطران تبریزی)

آسمان باران ببار (آهنگساز: نینواز / شعر و تصنیف: ــــ)

بلاگیر تو گردم (آهنگساز: نینواز / شعر و تصنیف: عبدالاحمد ادا)

لب های سردم جان گرفت (آهنگساز: مسحور جمال / شعر و تصنیف: ــــ)

در عمق چشم های سیاهت (آهنگساز: وحید قاسمی / شعر و تصنیف: فوزیه رهگذر)

در سکوت بی تو بودن (آهنگساز: حیدر نیساز / شعر و تصنیف: ــــ)

ای درد تو آرام دل (آهنگساز: حیدر نیساز / شعر و تصنیف: بر اساس شعری از لاهوتی)

هنگامه، صدای جوانی

هنگامه در ماه می سال 2006 میلادی که پس از بیست و پنج سال دوباره به زادگاه خود سفر کرد، برای توزیع کمک ها به موسسه یی رفت که زنان نابینا آنجا نگهداری می شدند. زنان وقتی دانستند که هنگامه آمده، به سویش هجوم آوردند و یکی فریاد زد: “ما جوانی خود را در صدای تو دوباره می یابیم”.

کار هنری هنگامه در داخل افغانستان، دولت مستعجل بود. بیشتر از شش هفت سال دوام نکرد. همانگونه که زود به شهرت رسید، همانطور هم زود قصد ترک وطن کرد. فعالیت در انسامبل مرکزی وزارت امور داخله که به نام انسامبل اکادمی سارندوی مشهور بود، اوج کار و پیکار هنری اوست. در این انسامبل، آهنگسازی و تنظیم موسیقی استادانۀ نینواز، تجمع نخبه های نوازندگی آن روزگار با حضور دو آوازخوان به یادماندنی، هنگامه و احمد ولی دست به دست هم داده، چند تا از زیباترین آهنگ های موسیقی ما را خلق کرده است.

شیوۀ ابتکاری تنظیم موسیقی در این انسامبل، پس از گذشت سی سال هنوز هم جذابیت خود را از دست نداده است. در یک جمله می توان ادعا کرد که در انسامبل سارندوی، هنگام هنگامه شدن هنگامه رسیده بود. او پس از سی و شش سال آوازخوانی، با چندین آهنگ خوب جایی در حافظۀ موسیقایی ما برای خود اختصاص داده است.

ظاهر شدن در تلویزیون با حرکات و ژست های زنانه، در روزگاری که زنان از ترس عکس العمل های خشن جامعه از خیر آن می گذشتند، شهامت و جرأت بسیار می خواست. این شهامت را در آن سال ها، چند خانم انگشت شمار داشتند که در میان شان هنگامه با ذوق ترین آنها بود.

هنگامه شهامت را با سلیقۀ خوب آمیخته بود. نوع ظاهر شدن او برای جوانان بسیار سرمشق شد. تصنیف “شب لبان داغ خویش دیدم بر لبان تو” را او وقتی فریاد زده، که لب کمتر زنی جرأت پچ پچ کردن زیر لبی آن را داشت. “این را بعضی ها در اینجا هنوز هم نمی خوانند، می گویند شرم است”.

هنگامه چشم به افق ها دوخته است و می گوید هنوز خود را هژده ساله احساس می کند. شنونده هایش وقتی از او می شنوند که “بی تو پر ترانه می شود دلم”، طراوت جوانی و لطافت عشق پیش دیدگانشان مجسم می شود.

 ·