بهار : از م – اسحق ثنا

بهار


شد بهار از میهن و از قصه ای یاران بگو

از زبان لاله های در عطش سوزان بگو

سبزه ها در صحن گلشن نیمه جان آورده سر

از دل پر غصه و ، وز حسرت دهقان بگو

 

غنچه ها از هیبت باد خنک پر پر شده

از شقایق های پرپر گشته بوستان بگو

خوش نمی آید بگوشم صوت مرغ نغمه خوان

با من از مرغ قفس افتاده در زندان بگو

کو کجا رفته قناری مرغک خوش بال و پر

نیست در گلشن نشان زین مرغ‌ خوش الحان بگو

سیر باغ ملک غیر اینجا به رنگ دیگر است

خوش نمی آید از اینم تو کمی از آن بگو

من در این غربتسرا بردم اگر سر زیر بال

ماجرای حال من بر سایر مرغان بگو

با من از فصل بهار از فصل صلح و آشتی

با من از فصل طرب از میله پغمان بگو

خانه ها از اشک مرجانی چراغانی شده

از فغان مادران از سوگ فرزندان بگو

ای ” ثنا ” از درد و داغ خانه بر دوش وطن

هر طرف آواره و از خیل سرگردان بگو

محمد اسحاق ” ثنا “