به اوج آرزو ها مــرغ دل را بال و پـر بشکست
زتیر خصم ویرا نگر ، نگر هم پا و سر بشکست
بــــنای قــصر زیبا و به صــد ها خــانه در کابل
ز تیر راکت و هاوانه های کـــور کـر بشکست
نهـــــال آرزوی بـــاغ امــــید وطـن افـــسوس
ثمـــــر نگـرفت ز دست باغبانش با تبر بشکست
قلم در خون تپید و صفحه ها چون لاله رنگین شد
ز بار غـــصه ها صــاحب اثر را هم کمر بشکست
زبــی قــدری دل صاحب هــنر در زیر پا گـــردید
از این بی حــرمتی ها در میان دل گهر بشکست
دریغ در نیمه راه مــنزل مقــصود و خـــوشبختی
کــه پای کـاروان رفــته ی مــا در سفر بشکست
چه گـــویم از حـــوادث یا ز ظــلم لشکر دشـــمن
چــه زیبا آبدات نامـــی و صـــد هــا اثر بشکست
سخنور گــم شــد و قـــدر هـنر بـــی مـایه تر گردید
ز دست بـی ســوادان عــزت و قــدر هنر بشکست
“ثنا” بر حـــال میهن خـــون بگــرید کــم بود امروز
کــه نخــل آرزو هــای وطن هم شاخ و بر بشکست
از مولانا فرخاری : درخت باغ پنجوایی
درخت باغ پنجوایی ز جنگ بی ثمر بشکست
بپای دشمن انسان صدف طــفل گهر بشکست
طلسم غــول سـرمــایه کشد تیغ از نیام امروز
نظام صلح گیتی را نظام سیم و زر بشکست
شگفت است ای وطن بینی که طفلت غرقه ی خون است
از اینسان دشمن انسان جــهان در شــور و شر بشکست
نمی باید کـه دل بندم به دیــو دل سیه هــرگز
به قلبی قلب نازک را به نوک نیشتر بشکست
ز کج فکــری نمی دانی طریق راستی رفتن
حقیقت شام ظلمت را چو خورشید سحر بشکست
چرا در خواب خر گوشی ، ز غم دایم سیه پوشی
که ناموست وطـن از پنجه ی بیداد گــر بشکست
تو افــریط جـهانی را خــدا بــردار زیــن سامان
ســرای زندگــانی را کلید و قـفل و در بشکست
به چشم دل نمی شاید کـه بینم روی خــوشبختی
که هفت اعضای فامیلم ز بال یک سکر بشکست
بکــام طــوطـی فکــرم شکـر هــرگز نمی ریزند
شــرنگ تلخ را غــربی بجــای نیشکـر بشکست
ز چشم خشک فرخاری سرشک خون روان گردد
فــلک از فــرط نا دانی کــلاه کجنگــر بشکست
توضیح
تا گذشته های نچندان دور یکی از علایم کبر و غرور افراد نهادن کلاه در سر بود.کلاه گلدوزی شده را یک طرفه در سر می نهادند و به زمین منت میگذاشتند که من بالای تو راه میروم . بیدل (رح) در یک فرد این فرهنگ را چنین انعکاس میدهد.
به اوج کبریا کز پهلوی عجر است راه آنجا – سر مویی گرینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا
یعنی راهی که به مقام کبیریایی رسیدن را سهل و ساده می سازد فرو تنی و تواضع است.اگر برابر یکسر موی اینجا فروتنی (خم)کنی درآن مقام میتوانید کلاه خود را بشکنی و تکبر و غرور نمایی.
علی رغم معنی شکستن در ادبیات قبلی ، در بیت مقطع بمعنی کیبر و غروز است.
عزیزه عنایت: از هالند خورشید سحر
سحردرباغ تا دستم به گل شد شاخ تر بشکست
گرفتم دامن گل را و بلبل بـا ل و پر بشکسـت
شگو فه با تبسم گفت مشکــن شاخــه ء گل را
که ازاندوه گل, دل را به برمرغ سحربشکست
نگیـنی شبنم صبح بــود تــاجی بـرسر مــرســل
که خورشید سحر با یک نگه,زیر نظربشکست
صبا با مشک تر رقصان رسید ازجانب صحرا
سکوت فصل سرد وباغ وبستان وگذر بشکست
بهــاران وطن دارد هــوا وحــال جــا ن پــرور
نگـر,ازبی بهاری ها دراینجا دل به بربشکست
زراکــت هــای کــور دشمنــان ملـت و مـیهــن
هزاران نخل سبــزوآبـدات وبـام و در بشکست
نه تنها بــاغ شــد تـاراج د ست دشمن پــرکیــن
زهاوانش یکا یک خـانه های هرگـذر بشکست
بـیا ای بـاغـبان, غمخـوارشـو بـرنـو نهالانــت
که صدهـایـش ادو,با تیشه ووقت ثمر بشکست
رسـد روزی که کاخ دشمنان ازهـم فـرو پاشـند
زقـدرت دردل دریا صدف طفلی گهربشکسـت
معاشر میکند خد مت به فرهنگ وطن هــرجـا
حسودش ازحسادت خامه ودیوات وسربشکست
چه سـازم باغـم هجران (عزیزه) روزوشبهارا
کــه ازیـاد وطـن, دل درتنم بــارد گـربشکست
ارسالی : معاشر