باکوله بارغربت : گوينده ونويسنده {استاد صباح }

 Untitled

هیچ گاه تنهایی وکتاب وقلم، این سه روح وسه زندگی وسه دنیای مرا کسی ازمن نخواهد گرفت …؟ وطن چهارمین بود،آن را ازمن گرفتند.

گویند بانگ سحرگاهان  می‌آید

دادرسي ازبهري مظلومان ميايد

قانون را که به جنگل  برده اند
یکروزی به  افغانستان  می‌آید.

متاسفم تقديررا چنين نوشتند كه آواره وبا كوله ‌بار تلخي و درد بر دوش از دياري به ديار ديگر. گويي مقدوراست اينهايکه كه در چشمانشان ذره ترحمي،  شفقتي ، لطفي و همدردي وهمياري سوسو نمي ‌زند نگاهم رابرگيرم و لحظه ي برغم غربت لبخند تلخي برلب آورم.

 

ادواردو گالیانو، نویسنده‌ی نامدار آمریکای جنوبی، در کتاب آغوش‌های خود می‌نویسد: هیچ پوششی

نمی‌تواند زباله‌ی خاطره را بپوشاند. شکنجه‌هایی که انسان آواره دیده، نامردمی‌هایی که از سرگذرانید، رنج و شوربختی و دربدری در کشورهای مختلف چیزی نیست که با چند قرص و آمپول درمان شود.

آري بارديگر سوگنامه ي برگورآرزوهايم ، (باکوله بارغربت ) دردياروسرزمين ديگري درغربت سنگين وجان گداز ، جايي که حتي يک نفر، بانگاهي مهربانانه بتونمي بيندووازدروديواروازنگاهي آدمها، فقط بيگانگي ونامهرباني ميبارد.

ما كوله باري ازغربت به دوش وپا به پاي صبح رفتيم تا ان فرداهاي ديگرتا دروازه ي شهرديگر تا مردم ديگر، كوله باري ازتنهائي به دوش. وقتي ازجنگ ا زظلم وستم آوا ره مي‌شوديم، وقتي به كشور ديگري پناه ‌آورديم، تازه زندگي پرازدرد ورنج آغازگرديد.

مد تها قبل يکي ازدردهاي پنهاني ام رادرقاب تصنيف ريخته وبه لطيف ( هجران ) ننگرهاري سپردم ووي به پاس آشناي وسرگذشت غربت وبي وطني اش دردمندانه فرياد کشيد:

چرا ويرانه ها گلشن  نميشه

چرااين خوشه هاخرمن نميشه

سپيد شد موي من درشهرغربت

چرا خاک  وطن  کفن  نميشه.

 

خدا يا ميشنوي  آيا صدايم

صدا ها و نواي  آشنايم

بياد زاد گاهي نازنينم

گرفته رنگ حسرت گريه هايم

 

مسافرتا شدم  خاکم  بسرشد

شب وروزم به سختيهاسحرشد

دراول غصه هايم ازوطن بود

به اوافزوده غمهاي ديگرشد…

ما ازفراريانى هستيم که از جهنم تفنگ وبنيا د گرايي فرارکرد ه ايم به اميد صبحى و روزى بدون تشويش وزندگى بدون دغدغه، ما ازآنجايى آمديم که عشق و دوست داشتن جايى نداشت، ازآنجايى که گل هستي و محبت زير پاها لگدمال شده و هيچکس را فرياد رسى نيست. ماازآنجاآمديم که شلاق ميزد نه برتن ستمگر،بربدن مظلوم ترين قشرجامعه يعني روشنفکر.

ما نسلى هستيم سوخته که ازطراوت وشادابى جوانى چيزى نفهميديم، ازسرزمينى که بساط شلاق زدن، به دا رکشيد ن، بستن وبر د ن تنها خاطرات سوخته از دوران جواني ما ا ست وتنها اين تصاويرازايا م شگفتن درذهن ها باقى مانده است.

امروزنيز متاسفا نه بيکارى، زورگويي ، ستم ظالم به مظلوم و مواد مخد ره بيد ا د مي کند. بنيا دگرايا ن آزاديهاى فردى وا نسانى را به تاراج برده و حق همه انسانها را سلب نموده اند. در قاموس آن تهى مغزها، آزادى بشر وآزادى انديشه وهرچيزى که به آزادى ختم شود وبويى ازشرافت وانسانيت داشته باشد معنا و مفهوم ندارد.آنان به شعور انسانها توهين کرده اند، آنا ن انسان را در هم ميشکنند و غم وسياهى و درد ورنج وتباهى را به ارمغان مياورد.

 

غروب  لحظه ها  خاکستری  شد

دل من غرق در بي  باوری  شد

مروري خاطرات  لحظه ها گفت:

هرانچه ديده ايد، ازبي سري شد

 چمن ها زرد گشت ازبي بهاري

وطن  تنها ماند بابي قراري

صدايي زنگ چورخاموش نگرديد

خدايا تا بکي چشم انتظاري 

 

شکست وقامت فريادخم شد  

تبسم کوچ کرد راه الم شد

صداي همد لي ومهرباني

چرادرکوچه هاي شهرکم شد؟

 

من و تو ساقه یک ریشه هستیم  

نهال نازک یک بیشه هستیم

جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر

شکسته از دم یک تیشه هستیم

 

صدای گریه ی بارانم ايدوست

درخت کهنه درطوفانم ايدوست

بدوشم  کوله باري غم واندوه

فراموش شده کاروانم ايدوست

 

سرغم د يدام  در گیر درد است

غم غربت نميداني چه کرد ست

تمام زنده گي ام  گشته  حسرت

دل  من با غم هايم در نبرد است

 

بخوانم ازوطن تاگل برويد

غم جانکاه غربت رابشويد

بگويد مادرميهن غمم را

براي نسل هاي بعد بگويد

 

من آن مسکين تنهاي غريبم

ديگرازسهم کشوربي نصيبم

بخود گفتم وطن آباد  گردد

همه داند که خودراميفريبم

 

زمانرايخ گرفت ازآه سردم

سرا پاغصه وفرياد ودردم

قسم خوردم بنام مام ميهن

زرنجي مردمم غافل نگردم

 

بدوشم کوله باري ازجدايي

به دورازدوستي  وآشنايي

وطن اي زاد گاهي نازنينم

چراخوابي زچشمم ميربايي

 

نشد کس بانگي رسايي برآرد

صفاو صلحي برميهن بيارد

کسي کوتاه نکرد دست تفنگدار

كه پا بر جاده  مردي گذ ا رد

 

 غريوي ناله بودو ديده ي تر

 رهي نبود ازين درتا به آن در

 نوايي  گريه وبردن و کشتن 

 همه بي ياوروسرد و مکد ر

 

کسي ازظلم جنگسالار نپرسيد

نه قلبي خنديدوونه بغض ترکيد

نه شفقت بود،عدالت نه شرافت

نه قانون بودونه کس پاسبان ديد

 

د ل پا كم به يا د ت لا له گون است

بيا بنگرسرا پا غرق خون  است

به گوشم مادرميهن همين گفت:

وطن گم کرده اي حقت جنون است

 

فلک برميهنم ويرا نگري کرد

برايم همچنان افسونگري کرد

اول بيرون کرد از زاد گاهم

پس ازآن موي من خاکستري کرد

 

خبراز حال  من  داري  نداري

همه رنج است ودرد وبيقراري

براي رفتن  و بازگشت به ميهن 

همه عمرم گذشت به روزشماري

 

نه ازجنگ و نه از کین گفته ام من

نه از کفر و نه از دین گفته ام من

دلم  خون  ميگرد از غم  ميهن

بخوان سطري که ازاين گفته ام من

 

سراپاغصه ويک آهي سردم

تمام  لحظه ها فرياد ودردم

اسيري غربت ورنج وجدايي

نميدانم گناه ام را چه کردم؟

 

دلها خون شده اززخمي شقايق

کرخت وبي رمق گشته دقا يق

ديدي قاضي که درمسند نشسته

سيه پوشيده  درمرگ حقا يق

 

اميد و آرزوها را شکستند

تسلسل هاي فردا راگسستند

گرفتند انگشت برروي آفتاب

طلوعي صبح خدا را ببستند

 

چرابسترماسردوغمين است

تمام لحظه هایش اينچنين است

گذ شته سي سال واندي بيشتر

دل تنهای ما تنهاترین است

 

نفسي صبحگاهان سردوخاموش

صدايي چلچله گرديد فراموش

پرستوها سفر بستند و رفتند

همه بايک کلوله باري بردوش

 

طلوعي لحظه ها جاري نگرديد

صفايي بي ريا جاري نگرديد 

درين ظلمت سراي خود پرستي

نوايي قصه ها  جاري نگرديد

 

بسوزد  د ست بی رحم مقد ر

نموده سرد وسا کت و مکدر

نميدا نم  گلهاي  باغ  ما را 

کيها تا کجا ها کرده  پر پر

 

پرستوها ازاينجا پر گرفتند

سفرتا غربت د يگر گرفتند

درآن هنگامه ي کوچ ورفتن

غروب شامگاهان درگرفتند

 

مسا فر با نوا ها هم صدا شد

غريب پشت کوه هاي خدا شد

به يک شام سياه وسردوساکت

کجارفت آب ودانه اش کجا شد؟

 

چرا فصل بهاران نسترن  مرد

دل من خون گرفت درسينه افـسرد

به باغ  بابرو قرغه  وپغمان

گل نسرين ونرگس هردوپژمرد

 

درختي سبزهستي را شکستند

به نامردی تبر بر ریشه  بستند

گرفتند  ياد گاري  مشتر ک را

بزيري سايه ي اومی نشستند

 

کسي بادست خالي برنگردد

به ان شهر خیالی برنگردد

زبس ويران کردند وشکستند

همه گويد کلا لي بر نگردد.

 

چرا پنجره دل  راشکستند؟ 

سحرو روشنايي را ببستتند

خدا گر ديرگيرد سخت گيرد

سربا زار بد نامي نشستند 

 

د لها برمسندش خفته وغمگين

گره ها باز نشد از روي جبين

اگرعزم  من و تو جزم  گردد

نه تفنگ ماند ونه تاجر دين

 

شود باران ،کدورت را بشويد

حد يث  مهرو وفا را بگو يد

به باغ قلبهاي خسته ازجنگ

نهال صلح ودوستي ها برويد

 

پریشان شد درخت از حملۀ باد

گلی پرپر شد و از شاخه افتاد

جوانه ها همه خون گريه ميکرد

بياد شاخچه های خشک و برباد

 

دل من یاد باران کرده امروز

مراسردرگریبان کرده امروز

ازين غربت خيالم کوچ کرده

هوايي شهرياران کرده امروز

     

به چشمان اشک غم دارم دلتنگ

ز بی مهری زنا مردی زنیرنگ

سکوتي تلخ ودرد ناک تا کجاها

بود تا کي غريوي جنگ وتفنگ

 

خيالم تيت وپاشان کرده اينجا

مراسر درگريبان کرده  اينجا

تمام  خاطراتم  رنج  و اندوه

مرا دوچشم گريان کرده اينجا

 

چرادرخواست ماحصول نميشه ؟

چراغ ظلم ظالم گل  نميشه ؟؟؟

گذشت عمري درغربت وسختي

چرا توبه ما قبول  نميشه ؟؟؟

 

بچشمم قطره اشکی بجاماند

اميد اخرم  دستي دعا ماند

به ريشه ريشه ي باغ جوانه

چرا زخم تبرباقی چراماند؟.