پرده بکارت
(پرده محکومیت زنان)
سهیلا وحدتی : نوشته شما را در سایت وزین زندگی مطالعه کردم به تائید از نوشته شما وبخاطر یاداوری واقعیت های تلخ زندگی زنان چه در کشور افغانستان وچه در سایر کشور های جهانی بنا برتجاوز جنسی بر زنان تحمیل گردیده است باید بازگو بداریم تا حد اقلا توانسته باشیم رنج را که هم جنس های ما از تجاوز جنسی تا اخر عمر متحمل میشوند بگوش جامعه رسانیده باشیم واقعیتهای فروانی در تمام جوامع بشری از این ناحیه وجود دارد که خانم ها از افشای ان نسبت شرمساری فامیل در برابر جامعه در درون خود مخفی میدارند وبا وجدان ترین انسانهای که مورد تجاوز قرارگرفته اند درجامعه بی وجدان ومنفور شناخته شده اند این وظیفه روشنفکران است پرده از روی جنایات بردارند ومردم خود را در رابطه کمک بدارند از زندگی برباد رفته زنان داستان ها وقصه های بنویسند الف : اگر مردی مورد تجاوز قرار میگیرد دختر ی را بنام (بد) برای برای شخص تجاوز شونده مثل اموال معامله میگردد وزنیکه بنام (بد)دران خانه میاید در حالیکه معصوم ترین انسان است تا اخر عمر رنج میبرد .
ب: هرگاه دختری مورد تجاوز قرار میگیرد اولا کسی قضیه را افشا نمی کند واگر افشا هم شود بازهم یکدختر معصوم دیگر در قربانی ان از خانه متجاوز بنام (بد) مثل اموال هدیه داده میشود
روی این معاملات تجارتی که اصلا ننگین ترین عمل باید پنداشته شود بر خلاف جانبین بخاطر انتقام کشیدن از یک دیگر زنان را قربانی اعمال شوم خود میدارند .
امید وارم تا خانم های که از نعمیت سودا برخودار هستند پرده از روی واقعیت ها بردارند تا وحشت نداشتن پرده بکارت به قربانی هم جنسان ما تمام نشود .
از خواهرهم وطن ما که دست خوش عیاشی پدر خانواده گردیده بود تحریر میدارم .
هوای بارانی شهر پراشویب کابل نفس را در درون ستنه ام تنگ میساخت از دل تنگی وغرش باد وباران کنار کلکین به تماشاه رقص درخت های تنومندی که از شدت باد به زمین خم وچم میشدند …ایستادم ابر ها در حرکت شان دوام دادند و هوای اهسته اهسته روشن شده میرفت منتظر بودم تا لباس های را که قبلآ شستوشو کرده بودم به تناب بیاویزم زمان که لبا هارا اویختم شمیم اشناء بدماغم انباشت چشمانم برای در یافت این شمیم راه های دور ودرازی را پیمود وبا دو خط موازی دیده ام دوره های جوانی ودوره های مکتب استقلال وپوهنتون کابل را گز وپل کردم بیادم امد که در دوره های تحصلی من انسانکم بضاعت و مگر خوش سلیقه بودم یک پطلون برنگ کریمی داشتم ویکی برنگ فولادی مگر بخاطر که لباسم از یک نواختی براید همیشه با رفقایم جهت خریداری پیراهن یخن قاق به سرای لیلامی فروشی سر میزدم بیادم امد که این همان شمیم لباس های لیلامی است که دماغم به ان اشناست زیرا وضع اقتصاد ما چندان خوب نبود وپدرم یک مامور دولت بود برای خانواده هفت نفری که دو خواهر وسه برادر بودیم خریدن لباس جدید از توانائی پدرم بعید بود بناء بعضی روز ها همرای رفقایم به سر چارپائی ها ودکان های لیلامی سر گرم میشدم تا به ثلیقهلبا هایم بیافزایم یادم از روزی امد که با دوتن از رفقایم به سرای چندول رفته بودم دکان بدکان وچار پائی به چارپائی سرگرم بودیم به یک دکان داخل شدیم که مالک درک نداشت هر سه ما مصروف پالیدن لباس های مورد ضرورت خویش بودیم من کمی بداخل دکان پیش رفتم که صدای تنفس خفیف شینده میشد گوشهایم مسیر صدا را تشخیص میکردمگر در تاریکی که ازلباسهای کشال شده کوت نبد در عقب دکان سایه افگنده بود کسی را دیده نتوانستم تا اینکه چشمانم در تاریکی عادت کند که یکی از رفقایم صدا کرد (قسیم قسیم اینه این پیراهن برابر جانت است) دیدم که با شیند این صدا مالک دکان از زیر خرمن لباسهای کنج اطاق مثل یک خرس خون خوار بلند شد و باعصبانیت با ما برخورد کرد دو رفیق شله وچگره ئی او را بها ندادند ومن زیر
کا نه کنجکاو مسیر صدابودم اندک بعد یک قرص متهاب از زیر انبار لباس های لیلامی سر بلند کرد و روی چو ماهش را با چادری کهنه ئی پوشانید و به بهانه خرید لباس مصروف شد .
خون در رگ هایم به جوش امد طرف قد وقواره وکنج های دهن نصواری مالک دیدم مات ومبهوت ماندم بالاخره از دکان خارج شدیم در تمام راه گنس وگول بودم ورخسار چون ماه ان دختر مرا به یاد قصه های پدر کلانم انداخت که هروقت از دوی وپری حکایت میکرد .
بعد از دیدن چهره واقعی زندگی/که کثافات ان تحت شعار لطا فت ها وظرافت های زندگی /از دیده ما جوانان مخفی گردیده بود تماشا کردم ومسیر زندگی من برای ابد تغیر خورد زیرا دنیای ناپاک را به چشمان خود دیدم از خودم بدم میامد واز مرد ها بدم میامد هر روز که خود را در اهینه میدیدم تنفر وانرجار در قلبم زیاد میشد اما گره مشکل نا گشوده ماند زیرا نفر ملامت را نمیدانستم .
در انزمان من متعلم لیسه استقلال بودم میدیدم که هم صنفانم بعد از رخصتی جهت
تما شا وازار دختران لیسه عایشه درانی کنار دریای کابل میرفتند ودختران را پرزه باران میکردند اما قفل دلم با هیچ کس باز نمیشد سودائی وگنس وگول از رفیق های خود جدا میشدم طرف خانه میرفتم
اعضای خانواده ما نیز متوجه تغیر عادتم شده بودند به من میگفتند اول نوبت برادر کلانت است بهر صورت چند سال گذشت مگر ان قرص مهتاب را دو باره ندیدم .
در اواخر ماه حوت مادرم مرا برای خرید قیسی خشک به بازار فرستاد تا ان زمان از لذت قیسی خشک چندان اگاهی نداشتم قیسی تازه را میدانستم واز خشک ان خبر نداشتم از مادرم پرسیدم که برای چه قیسی خشک ضرورت دارد
مادرم گفت:
که بخاطر روز نوروز هفت س درست میکند (میوه تر کرده)
مادرم عادت داشت که سالانه یکبار دیگچه / سمنک / نزر بی بی هوا وبی بی مراد وغیره را جشن میگرفت چند روز بعد از نوروز مادرم سمنک انداخت من ازمادرم پرسیدم که در سمنک قیسی ضرورت نیست همه اعضای فامیل بالایم خندیدن که تا دیروز قیسی را نمی شناختی وحالا میخواهی در سمنک قیسی بیاندازیم مادرم با لبخند صمیمی مادرانه گفت برو قسیم جان یک چارک چار مغز برایم بیاور که به عوض قیسی در سمنک می اندازم .
شب سمنک پزی طبق معمول اقارب وخیشاوند ها وهمسایه های ارد میاوردند تا در محفل سمنک پزی حصه بگیرند محفل کاملا زنانه بود دختران دائره میزدند وزنان در دپچه زدند شب را سحر کردند .
صبح زمانیکه من اماده رفتن به پوهنتون شدم دیدم که همه زنان به دور لنگر گرم سمنک دست نیاز برای به مراد رسیدن شان بلند کرده بودند بعد از ختم دعا هر کس در کاسه که شب ارد اورده بودند سمنک پرکردند وطرف خانه شان رفتند درحالیکه دروازه حویلی باز بود دیدم صدای تک تک دروازه بلند شد وخواهرم صدا کرد دروازه باز است ومادرم صدا کرد قیسی جان چرا شب نیامدید مادرت هم نیامد ….
من که این مهتاب چارده را درشب جستجو داشتم درصبح روشن دیدم مهو تماشا صورت زیبایش بودم که به مادرم گفت خاله جان زود تر سمنک مرا بدهید که این صدا مثل بلبل سنگ شکن پرده های گوشم را درید در همین حال خواهرم صدا کرد قسیم سرت ناوقت میشود از صدای خواهرم تکان خوردم وبایسکیل خودرا گرفته طرف پوهنتون رفتم دوباره سوادئی شدم ……
شب از خواهرم پرسیدم که ان قیسی دختر کیست ودر کجا زندگی میکنند ؟
خواهرم گفت چه پرسان میکنی دختر همسایه ماست چند خانه بالاتر زندگی میکنند …مثلکه دلت را برده ؟
گفتم نی ..نی فقط میخواستم بدانم …خواهرم گفت
قیسی در مکتب ستاره همرای من یکجا بود من که به مکتب عالی رفتم او هنوز هم در مکتب ستاره بود اینه من مکتب را تمام کردم وقیسی هنوز هم در صنف هشت ویا نهم است….قیسی مکتب را خوب واساسی میخواند …اه راستی دوسال از من بزرگتر است یعنی که هم سن وسال توست …مگر هوشت باشد که دل نبازی چندان دختر خوب نیست .
چندین سوال دگر هم کردم که خواهرم ترسید وسولاتم را جواب نداد شانه هایش را با قهر بلند انداخت وگفت که دختر مقبول زن میلون نفر است هوشت باشد یک فامیل بد نام هستند .
حس کنجکاوی من زیاد تر شد بالاخره از مادرم پرسیدم مادرم چنین گفت :
پدر قیسی بالای یک دخترخورد هم سن وسال قیسی تجاوز کرد و شمسی دختر بزرگش را در (بد)داده است وان دختر که مورد تجاوز قرار گرفته بود بالای خانمش انباق شد …حالا مرد دوزنه صاحب یک تولی طفل است اقتصاد شان خیلی خراب شده مادر قیسی از دکان داران لیلامی لباس برای اطو کاری میاورد تا یک مشت پول بدست بیاورند …قیسی دخترک خوب اما نمیدانم که چرا شوهر نمی کند وگر نه هم سن وسال خودت است از خاطر پدرش هیچ کس دل نمی کند که از قسیس خواستگاری کند یک چند نفر هم که پیدا شد قیسی رد کرد …..حالا مادرش مریضی سل دارد و قیسی تمام امور خانه را بدوش میکشد ومادر اندرش هم سن وسال قیسی است …چندان در کار خانه بلد نیست
بعداز معلومات مادرم به اصل قضیه پی بردم که این دختر نازنین قربانی دگر بی عدالتی جامعه سنتی ما است …به بی گناهی قیسی تمام سلول های مغزم منفجر شد وان لیلامی فروش با لبان نصوار الودش به چشمم مجسم شد به بی عدالتی اجتماع می اندیشم که ما مرد ها قانون را بر نفع خود عیار کرده ایم کجاست عدالت اجتماعی که از حقوق این فرشته معصوم دفاع کند و به خاطر شرم مردم صدای خود را کشیده نمیتواند شوهر هم گرفته نمیتواند بخاطر که ما مرد ها انقدر از خود گذری نداریم اگر دختری را عروسی کنیم بنابرنداشتن پرده بکارت او را از خانه می کشیم و یا به شکل برده از وی تا اخر عمر استفاده میکنیم .
قیسی بیچاره باید جام زهر را سر بکشد وتا اخر عمر رنج ببرد که پرده بکارت اش از بین رفته است .
چندی بعد مادر قیسی وفات نمود وبعد از ان خانواده قیسی از کوچه علی رضا خان کوچ کردند و رد پای قیسی دو باره از نزدم گم شد.
از پدرم پرسیدم که خانواده قیسی کجا رفتند پدرم گفت ادرس دقیق ندارم میگویند که در کدام کوچه در باغ نواب زندگی میکنند روز ها به سر نوشت مبهم قیسی فکر میکردم ورنج میکشیدم و از ان به بعد فامیل نیز متوجه حالتم گردیدند چون برادر بزرگم عروسی کرده بود وخواهر م که دوسال از من خورد تر بود عروسی کرده بود پدر ومادر برای من سراغ دختران جوان را میگرفتند همه از طرف من رد می شد نا خود اگاه عاشق شده بودم مگر نمیدانستم که این عشق بخاطر مقبولی قیسی است ویا بخاطر بی گناهیش ….بالاخره برای پدرم از واقعیت که رنج میبردم قصه کردم
پدرم با وجود کارمند باسوادبود قهر شد وگفت که تومسوولیت تجاوز دگران را نداری تو چرا قربانی بدهی ؟
هرقدر همرای پدرم استلال کردم جای را نگرفت گفتم ای کاش مرد ها هم پرده بکارت میداشتند تا از نداشتن ان تا اخر عمر رنج میبردند این پرده بکارت نیست یک پرده محکومیت برای زنان است هیچ کس از تجاوز کننده بد گوئی نمی کند زن که مورد تجاوز قرار گرفته محکوم هم است بنازم به این عدالت …..ومهم تر از ان خود زن ها زیاد تر از مردان بالای انسان محکوم قضاوت غیر عادلانه می کند .
فامیل از ترس که من با قیسی عروسی نکنم از هر طرف بالایم فشار میاوردند که برای عروسی اجباری تن بدهم ..اما تلاشها بیهوده بود .
.یکروز همرای یک دوست دوره پوهنتونم برخوردم بعد از احوال پرسی مرا به یک فاحیشه خانه دعوت کرد …از وی پرسیدم که توکه زن داری چرا به فاحیشه خانه میروی ؟
با بی تفاوتی گفت :خانم برای مدت طولانی به خانه پدرش مزار شریف رفته است ؟
با شیندن این حرف بمی در مغزم انفجار گردید که اگر زنت در مزار با کسی اشنا شود چه احساس میکنی ؟
گفت: طلاقش میدهم …هردو باهم دعوا کردیم وخم پیچ کوچه های کهنه شهر کابل را طی کردیم وبه نزدیک یک خا نه رسیدیم رفیقم در را تک تک کرد یک مرد کهن سال در را باز کرد گویا رفیقم را می شناخت من متردد بودم رفیقم دستم را کش کرد زود داخل شو که همسایه ها نبیند ؟
پیر مرد ما را به خانه متروک رهنمائی کرد از رفیقم پرسید که این اقای نو است …
رفیقم گفت بلی این بی عقل تاحال عروسی نکرده وبا هیچ زن عشق نکرده است .
پیر مرد گفت که پول این اقا دوچند میشود ….هردو در اطاق های جداگانه رفتیم …
تمام افکارم پریشان بود ونمی خواستم به این عمل تن بدهم فکر میکردم که شاید با انجام این عمل پرده بکارت خودم از بین میرود …..دیدم که دروازه باز شد ویک خانم امد روی دوشک که نشسته بودم پهلویم دراز کشید من نه خواستم که رویش را ببینم او از من سوال کرد که دفعه اول شما است ؟
گفتم بلی من نمی خواهم …مگر همرای رفیقم اینجا به زور اورده شدم از من پرسید که عروسی کردی ….زن وفرزند داری ؟
گفتم نه …نمی خواهم عروسی کنم
عرق از سر ورویم سر کرد خانم بادست های لطیفش رویم را نوازش داد وگفت پروا ندارد من هم نمی خواهم صرفآ کمی قصه میکنیم بخاطریکه من هم مریض هستم او سرش را بالای زانویم گذاشت وبا انگشتان ظریفش سر وصورتم را نوازش داد وگفت بمرض لاعلاج مبتلا شدم …من بدون که به صورتش بنگرم پرسیدم که مریض هستی چرا این کار را میکنی …گفت مجبورت دارم …به خود جرئت دادم که وبه صورتش نگاه کردم دیدم که گم شده خود را پیدا کرده ام از وحشت چیغ زدم …تو …توقیسی هستی گفت بلی من قسیسی هستم …پرسیدم که چرا این کار را میکنی ……اشک یاس در چشمان اهو مانندش حلقه شد دو باره پرسیدم که چرا این کار را میکنی …میدانی من پشت تو میگشتم میخواستم همرایت عروسی کنم لب خند تلخ روی لبان مقبولش نقش بست و با اه سرد گفت از مرد ها این توقع ….تو میخواهی با یک فاحیشه عروسی کنی چرا زن برایت قات شده …گفتم پشت دگر گپ نگرد من سالهاست که ترا میپا لم مگر اصل جریان را برایم قصه کن که چرا به این کار تن میدهی گفت بالایم تجاوز صورت گرفت وزمانیکه مادرم را از دست دادم تمام امور منزل بدوش من افتاد پدرم دگر توانائی کار را ندارداز مجبوریت دوخواهر کوچکم را به طویانه خیلی گذاف برای مرد های مسن فروخت وحالا پیر شده کار کرده نمیتواند ….
وان زن دگر که با رفیقت دراطاق دگر عشق میکند مادراندر من است …من حالا دو طفل دارم که در کوچه بنام طفل های مادر اندرم معرفی اند … من حالا به مرض (ایدز) مبتلا شده ام اما پدرم مرا مجبور میسازد من که هر مرد را ملاقات میکنم برایش میگویم که مریض هستم بعض ایشان مرد های خوب اند ومگر بعضی ایشان بخاطر که پول میدهند مرا لت وکوب میکنند ……
باشیندن این واقعیت تلخ زار گریستم …
پرسیدم که تو به تداوی ضرورت داری ..
گفت غصه نخور گپ از تداوی گزشته است .
چشمانم در نقش های قالین رنگ رفته اطاق کوک شد ……..
بعد از ان همیشه خبر اش را میگرفتم برای نان وادویه اش کمک میکردم روزی خبر مرگش بریم رسید در مراسم جنازه چند نفر بیش نبود زیرا یک فاحیشه از جهان چشم پوشید ….دل هیچ کس نسوخت و چشم هیچ کس نم نزد …فرشته ء که خود خواهی پدر بجای درس وتحصیل به کار شاقه اطوی کاری تن داد ومورد حمله وحشیانه مرد لیلامی فروش فرار گرفت و به فاحیشه تبد یل شد قیسی که مثل خواهر من خواهر تو صدها خواهر دگر هم وطن ما حق تحصیل حق زندگی وحق عشق ومعاشرت داشت
این که او کی بود و چرا دست به فحشا میزد کسی به واقعیت اعتراف نمیکرد مگر حالا بنام یک زن بد کاره شهرت یافته است وتن فروشی بخاطر نان پیدا کردن طفل های پدرش .
اگر داشتن پرده بکارت باعث دامن زدن فحشا گردد و زندگی شرافت مند انسان ها فدای این پرده شود از داشنتش.. ..نداشتنش بهتر است وگر مرد ها هم دارای چنین پرده بکارت میبودند شاید بالای کسی تجاوز نمیکردند
از همان روز تاحال برای ازدواج حاضر نشدم واز خودم نفرت دارم که مرد هستم
بقلم ماریا دارو تحریر شد