صفحاتی از یک زندگی پرنشیب و فراز دروصلت وطن و درغربت هجرت (بخش ششم) : پروفیسرداکتر عبدالواسع لطیفی

امروزکه موهایم به رنگ زمستانی استwase_latifi

دستت چون خاطرات دور، به روی دستم لغزید و رفت

یادت هنوز در لانۀ شفق هایم نورانیست

ای همفکر، ای همسفر وای هموطن …  (هما طرزی)

چندجمله ازشعر آزاد وروح افزای (لانۀ عشق) شاعرۀ فرزانۀ وطن هماطرزی را ازکتاب(کوچ پرندگان) اوکه قبلاً درجریدۀ وزین امید معرفی کرده ام، بخاطری یادآورشدم که یاد از لانه های عشق و صفای وطن ودوستان گمشدۀ همتن وهم میهن میدهد… بهرحال، درشمارۀ گذشته درقسمت اخیربخش پنجم، نوشتم که پارچه ای رادرقبال مطالعۀ دواثر حسرتبار از دونویسندۀ افغانی وفرانسوی زیرعنوان (مرغان شکسته پرِ بی پناه) چنین به رشتۀ تحریرآوردم :

شامگاهان درغروب سرد و سرگردان

برگشتم به آستان شهر زادگاهی خویش

شهروندان همه خسته و افسرده وحیران

ترسیده ز مهاجمین اجنبی و بداندیش،

جاده هاهمه مخروب، درختان بی برگ وبار

خانه هاهمه ویران، ناپیدا شده یاران،

لیک پدیداربود درکوچه های حسرتبار شهر

گروه های بدمنظر، از سرزمین دیگران

بی لجام ودست به سلاح، پرکین و ناآشنا

نه ازهمراهان دیروز، نه از سالکان فردا

بی بهره زجوهر فرزانگی ، پروردۀ دست پلید اجنبی !

ـــ

آفتاب می نشست درغروب آتشین قله ها

پدرود میگفت با یتیمان، با بیوه زنان، باگرسنه ها

عدالت وانصاف همه جا مرده بود

ضمیر درنهاد دژخیمان خوابیده بود،

دادگاه زور بود وسلطۀ ستمکار

بر مردم بی یار و یاور و رو به فرار !

گفتم چیست انگیزۀ این سرگشتگی

ترک جاه ومال وطریق آوارگی ؟

گفتند ماییم درآسیب مردان نابکار

زخم های ما هزار و دردها بی شمار

ماییم مرغان شکسته پر بی پناه

افتاده در حصار دیوار ها

ــ

ما درین شهر فریادرسی نداریم

جزمحتسب وباجگیر داد رسی نداریم !

ازما ببر پیامی به جهان آزادگان

به همۀ هموطنان، به جمع (سبکساران) !

به آن خانۀ ملل، به جلسۀ داوران :

که جور انسان بر انسان دیگر، ازسرزمین دیگران بس است !

چشم پوشی ازظلم نابخردان، بر کتلۀ شهروندان بس است !

تا به کی تحقیراین ملت با نیرنگ های اجنبی ؟

تابه کی فقر وفلاکت و بیداد و بی رحمی ؟

بنگر که ماییم مرغان شکسته پر، بی پناه درحصار دیوار ها …

بهرحال، درهمان لحظات اشک آلود وحسرتبار که درجستجوی کدام روزنۀ روشن آزادی بودم، یادم ازقطعه شعرشاعرفرانسوی (پول ایلوار) آمد که سالهاقبل در اشتیاق آزادی با دل وجان خوانده وچنین ترجمه کرده بودم :

به تو ای آزادی !

من روی بازیچه های طفولیت و اوراق مدرسه ام، روی تنۀ درختان وبرسر ریگهای ساحل، و توده های برق، اسم ترا می نویسم،

بالای تصاویرطلایی، روی اسلحۀ رزم آوران ومبارزان، اسم ترامی نویسم،

درظلمت اسرارآمیز شب و زیبایی های روح انگیزآسمان، درپرش پرترنم مرغکان و در افق دوردست ودر همه سایه هاوروشنی های طبیعت، اسم ترا می نویسم.

درشفق صبحگاه، روی امواج کف آلود دریاها، برسر بادبانها و بر قطرات حیاتبخش باران و باآهنگ رعد وسیر توفانها، اسم ترامی نویسم،

برسرتاج پادشاهان، بردروازۀ کاخ ها وکوخ ها، برجبین دوستان و روی دستهای لرزان  وکرخت، روی چهره های رنگ پریده ولبان خاموش، روی وسوسه ها واندیشه های مرگ وپرتو درخشان زندگی، روی بالهای عقابها  روی روزنه های امید، روی همه آرزوها، اسم ترامی جویم ای آزادی !

اندوه های نخستین زندگی : تا یادم است تلخترین وشدیدترین غمها واندوه های دوران کودکی ام وقتی پدیدار میگشت که حادثۀ یا مصیبتی بریکی ازاعضای خانوادۀ ما رخ میداد، وبردل وجانم وتا اعماق روحم اثرناگوار می انداخت. راستی درهمین لحظه که این سطور رامینویسم، بخاطرم میآیدجریان مصیبتهای جانکاه وتکان دهنده ایکه ازسه دهه به اینطرف وخاصتاً درهمین شب وروزطی جنگها وکشتار وفرار وآوارگی هاوبی خانمانی های پی درپی در اکثرشهرهای ویران افغانستان، برسریکی ویاچندین عضوفامیلهای درمانده وتیره روز بوقوع میرسد، وناگزیر پدری، مادری، خواهری برادری یافرزندی را اندوهگین وداغدار ساخته، وجراحات روحی التیام ناپذیری راخاصتاً درروان حساس کودکان بجامی گذارد.

درهمان روزگار کودکی که بیش ازهفت سالی عمرنداشتم، چه اندوهی میتوانست ازین عمیقتر وجانکاه ترباشدکه یکروز دیدم مادر عزیزم ناگهان سخت مریض ودردمند شد، وسبب آن بطورناخود آگاه و ازفرط رواداری، همین خودم بودم !… بلی تعجب نکنید، همین مادری که چون جان شیرین دوستش میداشتم، اتفاقاً بخاطرمن مریض شد ومدت یکماه دهنش نسبت آسیب گلو ازبازشدن ماند، فکین او بی حرکت شدوجز مایعات، دیگرهیچ لقمۀ دانی راخورده نمیتوانست. فاجعه این طوربه وقوع پیوست :

یک روزکه روبروی او مشغول خوردن کشمش نخودی بودم که با خواهرم ازدکان لاله فتح واقع درجوارمسجد اندرابی، درمقابل یک شش پولی آنزمان خریده بودم. چنددانه کشمش رابه مادرم نیزتقدیم کردم، اوکه مصروف خیاطی بود، به خوردن کشمشهای من میل نداشت، ولی بااصرارزیاد چند دانه رابه دهنش پیش کردم، وقتی با عجله وبی میلی به جویدن آغازکرد، یکی ازچوبکهای کشمش در اثر سرفۀ ناگهانی در جدار نازک مخاطی گلویش گیرافتاد وتخریش کرد وسرفه های بیشتر تولید نمود، ولی چوبک خارج نشد، وباعث تشویش وناراحتی اش گردید. شب همانروز شدیداً تب کردو روزهای عد مریضی اش بیشترشد ودوامدار گردید. من درحیرت بودم که چگونه یک چوبک کوچک کشمش به تنهایی خودسبب اینهمه حوادث ناگوار ومریضی دوامدار گردید ؟!

حالا میدانم که همان چوبک سبب تخریش والتهاب مخاط گلو شده وزمینۀ مساعد رابرای فعالیت میکروبهای عادتاً بی ضرر دهن که به قسم (سایروفایت) وجود دارد، تشکیل داده وبامیکروبی که در چوبک هم ضمیمه بوده، یک محراق التهابی و انتانی ساخته بود و تدریجاً بالای اعصاب ناحیوی تأثیرنموده باعث رکود وشخی عضلات فکین شده بود، ومانع بازشدن دهن میشد… ازآن به بعدمادر عزیز وشوربختم دیگرنمی توانست لقمه نانی رابدهن بگذارد وبه سختی حرف میزد وجز چای وجوشانه وغذای مایع، چیزدیگر خورده نمی توانست . روزها درگوشۀ خانه نشسته وراه علاج چنین آفت مشقتبار رانمی یافت. نمی دانم چراداکتران آنوقت مرض اورا تداوی نکردند؟ شاید داکترودوای لازمه برایش میسرنشد و یااصلاً درشفاخانۀ زنانۀ(قلعۀ باقرخان) ویاشفاخانۀ گندنای کابل کدام داکتر پیدا نشدکه مرض اصلی اوراتشخیص و تداوی کند.

یک ماه تمام مریضی مادرعزیزم همینطور ادامه یافت وغم واندوه بی پایانم ازین رهگذر که خودرانیز درتولیداین آفت مقصرمیدانستم روزافزون بود، ومانند نباتی که ازمنبع آب دورمانده باشد، پژمرده و زردگونه میشدم. شبهاوقتی به بسترمیرفتم فکرمریضی وبدبختی مادرم خواب ازچشمم می ربود وهرقدر دعا ونیایش یادداشتم زیر لب برای میخواندم. چند مرتبه باخواهرم که ازمن بزرگتربود به زیارت شاه دوشمشیره که درحوالی کوچۀ اندرابی واقع بود، رفتیم ودعاکردیم و چندپولی هم به مجاورزیارت خیرات دادیم . نشاط زندگی وآرامش روحی ام ازبین رفته بود وهمه جاوهمه چیز

در نظرم مکدر وغم انگیز جلوه میکرد.

به نظریۀ متخصصین ناراحتی های روحی و روانشناسان، شخص مبتلا به چنین غم واندوه جانکاه باید متوجه عواقب ناگوارآن گردد، وبه مجادله اقدام کند، درعوض دلخوری وپنهان نگهداشتن غم واندوه و زجرت روحی خود، بایدبه آشکارساختن وبروزدادن آن درنزد دوستان وخویشان اقدام کنیم وهم فراموش نکنیم که اظهارات خالصانه ، گریه وریختن اشک درچنین مراحل، تأثیرتسکین دهنده و شفابخش دارد وسرشک گرم ما برای شستشوی غبارغم وتأثیرات مضر آن همیشه آمادۀ خدمت است، وباکی ندارداگرگاهگاهی برای تسلیت خود گریه کنیم واز سرزنش آتش غم بکاهیم .

بهرحال، این مریضی ومشقات مادرم بود که مرابرای نخستین بار با غم واندوه عمدۀ انسانی وعاطفی آشناساخت، ودرتشکل گوشۀ از روند معنوی وکرکترم نقش ماندگاربازی کرد. پس ازیکماه مادرم رو به بهبودی رفت، شخی وکرختی فکین او تدریجاً برطرف شد، و روزیکه من وخواهرم اوراصحتمند وخوشحال دروقت صرف غذابر سردسترخوان دیدیم، خیال کردیم صبحگاه عیداست، خانۀ ما و طبیعت را رنگ آمیزی کرده اندوهمه کس وهمه جا غرق شادی و شادمانیست. مانند پرنده ایکه ازتنگنای قفس آزادشده ودر پهنای آسمانها پروبال کشوده باشد، نشاط وسرور درزندگی رابازیافتم وبه درگاه خداوند شفابخش شکرگزار شدم .

متعاقباً مامایم که به مادرم یگانه خواهرخود لطف ومحبت فراوان داشت، او راباما یکجابرای چندروزبه خانۀ خود دعوت کرد. در همین خانۀ محقربود که با اندوه های دیگرزندگی آشناشدم . منزل کرایی مامایم دریک محلۀ بی بضاعت کابل درجوار یک قبرستان که بنام (بالاجوی) مسمابود، قرارداشت. درمدت چندروزی که آنجا بودم، درکنارپنجرۀ منزل دوم که بطرف زمین خشک وبی آب و درخت قبرستان بازمیشد، می نشستم وبه شهرخفتگان ومنظرۀ خاموش وغم انگیز قبرها خیره میشدم. ازمشاهدۀ سنگهای مختلف الشکل ایستاده وخارها وبته های خودروی آن اشباح وهیولاهای خیالی درذهنم خطور میکرد ودراندیشه های دور وتاریکی فرومی رفتم. صحنه های اندوهبار این قبرستان تأثیرات عمیق رادرروحیاتم بجامیگذاشت، وباقصه هایی که ازنکیر ومنکر وبهشت ودوزخ شنیده بودم، دست بهم داده وانتباهات، تعبیرات خاص درذهنم تولید می کرد. گاهی قبرکنی رامیدیدم که باضربه های بیل و کلندخود سینۀ سخت زمین رامی شگافد ودربدل آن مزدی از مرده دارمیگیرد، تا غذا ومایحتاج خانودۀ خودرا مهیا سازد. گاهی کودان وفقرا رامی دیدم که بعدازدفن میت، برای گرفتن پول اسقاط به یکسو هجوم می آورند وباتلاش زیاد ازهمدیگر سبقت میجویند. یک روزهم در یک غروب غم انگیزمادرم را دیدم که برمزارطفل جگرگوشۀ خود زانو زده خاک سیاه آنرامیبوسد وگریه وناله وفریاد میکرد؛ ازهمان ناله وفریادی که مدتهاست دراکثرشهرهاودهکده هاوکوچه هاوکلبه ها وویرانه های وطن جنگزده ومصیبت رسیدۀ ما طنین اندوه بار می اندازد وهزاران مادر داغدیده ازفقدان جگرگوشه هایشان بااین شعر استادخلیلی گریه و همنوایی دارند :

ای گمشده زآشیان مادر    ای کودک بینوای ناشاد

افسرده چوگل زسردی دی      لرزنده چو شمع در دم باد

از صرصر بی کسی فسردی     ای گلشن آرزوی مادر

چون اشک بخاک ریختی حیف    ای گوهر آبروی مادر

بهرحال، تأثیرات وانتباهات عمیق آن صحنه های غم انگیز هیچگاه ازخاطرم زدوده نشده است، وگاهگاهی چه درخواب وچه بیداری شمۀ ازآن رویدادها درذهنم خطورمیکند، واکثراً باخود میگویم روح کسانیکه درمشقات زندگی درجهان چشم پوشیده اند، پس از مردم به وادی آرامش وصلح وصفا درپناه خداوند خواهندرفت. با چنان ذهنیتی که داشتم، سالها بعد قطعه شعر(ویکتور لویی) شاعر فرانسوی را زیرعنوان (ارواح آرام) چنین ترجمه کردم :

ای مردگان بشر آرام بخوابید، بخوابید درآغوش خاموشی ودرآن آرامگاهی که دردها وشکنجه های شمانیز بخواب رفته اند ،

بخوابید در راحت جسم ودر بیخبری های ضمیر، درپی تمام خستگی ها وفرسودگی هایی که در روی زمین وداع گفتید،

مژگان سنگین شما دیگر بروی جهان پرماجرا بازنخواهد شد، دیدید که زندگی ناپایدار بودوهمه چیز دریک شب یایک روز ودریک لحظه خاتمه یافت. فردا سبزه هاوگلهای وحشی روی خاکهای شما می رویدونسیم به نوازش آنها می آید،

دیگربرای شما بدبختی هابه پایان رسیده و دردهاو زجرتها رااحساس نمی کنید، بادها باملایمت روی آرامگاه شمارا بوسه خواهد زد وبا دسته گلهایی که عزیزان روی مزارتان گذاشته اند، بازی خواهد کرد. آفتاب صبحگاه برسرخاکتان نورافشانی خواهدکرد ومرغکان رقص کنان برفرازتان ترانه خواهند خواند !

جسم تان بخواب رفت وروح تان درپناه خالق مقدس، راحت وصلح وصفا برشما که دیگردر قطار ما نیستید…/ (دنباله دارد)

امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.