صفحاتی ازیک زندگی پرنشیب و فراز دروصلت وطن و درغربت هجرت ( بخش16) : پـروفــیــسرداکتــر عبــدالواســع لطــیــفــی

داکتر  لطیفی

دل می رود زدستم صاحبدلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهدشد آشکارا

نخستین عشق و ازدواج دردورۀ تحصیل : وقتی دورۀ دوازده سال مکتب به پایان رسید ودپلوم بکولریا رابدست آورده، داخل فاکولتۀ طب کابل شدم، باانگیزۀ پرهیجان علایق ومیلان واحساسات طبیعی که خاصۀ این دورۀ پرشورزندگی وعبور به مرحلۀ آرزوها ورویاهای جوانی میباشد، جسته جسته راجع به ازدواج وتشکیل خانواده و متعلقین وانتخاب همسرآینده ام، نقشه ها وخیالپردازی های گوناگون وبوقلمون، درمخیله وشعایرم راه می یافت، ودرعین زمان به تأسی از الهامات وانتباهاتی که مطالعۀ رومانهای عاطفی وعشقی ومشاهدۀ بعضی فلمهای پراحساس، درملکات درونی وشعایرم بجاگذاشته بود، باخودمیگفتم  چقدر نیک وعالی ودلپذیرخواهد بوداگرهمسرزندگی ام یک دوشیزۀ عفیفه ونیک سیرت وخوب صورتی باشدکه او رااز دل وجان دوست داشته باشم، ودرهمۀ امور زندگی باهم توافق نظر و همنوایی اخلاقی وعاطفی داشته وشریک موافق درامورزندگی و دوستدارهمدیگر، وقبل ازرسیدن به مرحلۀ نکاح وعروسی، باکرکتر و سطح نظرو موقف اجتماعی همدیگر آشنا باشیم …

ازقضا درمسیرهمین اندیشه ها ونیازمندیهای پرحرارت بودکه به یک دخترنیک سیرت وپاکیزه صفت علاقمندشدم که جزء اقارب نزدیک، وفرد فرزانۀ فامیلش بود. درهمین احوال قلباً وروحاً مستشعر شدم که علاقه ام به او درهر دیدوبازدید عادی فامیل بیشترمیشود، و دربرخوردنگاه معصومانه وپرخلوص او، دلم به تپش میآیدواحساس میکردم که انعکاس یک بیت ماندگارحافظ حالت پرهیجان وپر احساس صفحۀ نوزندگی ام راکه تاآنوقت تنهابروی خودم کشوده شده بود، نمودار میسازد :

دل میرودزدستم صاحبدلان خدا را درداکه رازپنهان خواهدشدآشکارا

بهرحال، من دراعماق روح وروان خودباتمام کوایف، عاشق و گرویدۀ حسن رفتار ومرودات خانوادگی وصحبت گرم ودلنشین او گردیدم …

درهمین احوال که من مصروف تحصیل درصنوف اول فاکولتۀ طب بودم، اطلاع یافتم که بخاطرگلودردی (التهاب تانسل ها) درشفاخانۀ مستورات توسط مرحوم استادنوروزعلی متخصص امراض گوش و گلو تحت عملۀ جراحی قرارگرفته ودورۀ نقاهت رادرخانه سپری می کند. فوراً به عیادتش رفتم، بعدازاحوالپرسی باکشاده رویی از مصروفیت مطبوعاتی ام ونشرشمارۀ جدید مجلۀ ژوندون که پدرم مرحوم عبدالباقی لطیفی اولین مدیرمسئول آن بود، جویا شد. قبل از اینکه به سئوالش جواب بدهم، درهمان لحظه چشمم به یک جلد مستعمل دیوان حافظ شیراز افتادکه درطاقچۀ اطاقش جلب نظرمیکرد فی البدیهه درحالیکه صدایم کمی ارتعاش داشت، گفتم تاوقت به دست آوردن شمارۀ جدید ژوندون، مطالعۀ اشعارزیبا ورنگین حافظ نیزخیلی سرگرم کننده والهام بخش است. بعد بدون درنگ وتأمل، دیوان شاعر شیراز راباادب ومحبت گرفتم وپس ازدعا ودرودی در دل خود، نیت فال حافظ کردم وباخودگفتم هرچه دردیوان لسان الغیب خودحافظ صاحبدل وشیرین سخن فالم رابرملا میسازد، همان نیازدلم درحریم چنین محبت سربه مهر خواهد بود. درحالیکه سایر حاضرین مصروف صحبتهای دیگربودند، بطور قرعه دیوان راکشودم واین ابیات جاودانه که بعدها صدهامرتبه درتنهایی های خودخواندم وحفظ کردم، پیش چشم حیرت زده ام پدیدارشد وبعد درحیات زناشوهری ما به یادگار ماند :

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت

بنگرکه از کجا به کجا می‌فرستمت

حیف است طایری چوتو درخاکدان غم

زین جا به آشیان وفا می‌فرستمت

در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست

می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر

در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب

جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت

ای غایب ازنظرکه شدی همنشین دل

می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت

در روی خود تفرج صنع خدای کن

کآیینۀ خدای نما می‌فرستمت

تا مطربان زشوق منت آگهی دهند

قول وغزل به ساز ونوا می‌فرستمت

ساقی بیاکه هاتف غیبم به مژده گفت

با دردصبرکن که دوا می‌فرستمت

حافظ سرودمجلس ما ذکرخیرتوست

بشتاب هان که اسب و قبامی‌فرستمت

صفحۀ الهام بخش فال حافظ رانشانی کردم ودروقت خداحافظی، با ادب وصفای نیت بدستش دادم وآهسته گفتم: من از دل وجان گرویده ومعتقدفال حافظ هستم ! همیشه امیدوارکننده وشفابخش است، خواندن فال امروزی که من صفحۀ آنرانشانی کرده ام، برای هردوی ما دلپذیر خواهد بود… دیوان لسان الغیب راسادگی وبدون اینکه به گفتار پرتب وتابم التفات خاصی کرده باشد، ازدستم گرفت ودرجای اولی اش روی طاقچه گذاشت، وبه همه عیادت کنندگان که درحال خداحافظی وبرآمدن بودیم، اظهار امتنان کرد…

وقتی ازخانۀ آن موجود رویایی والهام بخشم بیرون آمده روانۀ منزل شدم، برای نخستین بارخاطرۀ نگاه معصومانه ولی پرانتباه وپرکشش او تار وپودوجودم را درحریم محبتش به نواآورد، واین شعرمولانا با حقیقتش حالتم را برملاساخت :

علت عاشق ز علت هاجداست   عشق اصطرلاب اسرار خداست

وابیات عشقی شعرای دیگرنیز پی درپی درمخیله ام روشنی نشاط بخش می انداخت… ماننداین شعرماندگار عطارکه دوست وهمصنفی زمان مکتبم داکترعبدالغفور روان فرهادی درمقالۀ عالمانه خودزیر عنوان (عشق ازنگاه عطار) درجریدۀ وزین امید به نشررسانید :

بعدازین وادی عشق آمد پدید    غرق آتش شد کسی کانجا رسید

کِش درین وادی بجز آتش مباد    زانکه آتش نیست عیشش خوش مباد

عاقبت اندیش نبود یک زمان    درکشد خوش خوش برآتش صدجهان

نیک وبد درراه او یکسان بود   خود چو عشق آمد، نه این نه آن بود

وازکتاب شعروسرود داکتر رستگاراین مصراع رازمزمه کردم :

چشم دل بازکن که جان بینی   آنچه نادیدنیست آن بینی

گربه اقلیم عشق روی آری     همه آفاق گلستان بینی

بهرحال، هنوزتحصیلات فاکولته رابه پایان نرسانده ودرصنف سوم فاکولته طب بودم که محفل ساده وکم خرج ولی پرازصمیمیت و توافق وهمرنگی عقدنکاح وعروسی ام باهمین دخترپاکیزه سرشت، درحضورجمعی از اقارب نزدیک وعدۀ محدودی ازدوستان عزیز صورت گرفت. ازهمان آغاز فرخنده به این وصل وبه این شعرجاودان اقبال عقیده داشم :

خلل پذیر بود هر بنا که می بینی  بجزبنای محبت که خالی ازخلل است

واینک بیش ازشصت سال تمام ازآن محفل فرخندۀ عروسی میگذرد و هیچ خلل درحیات باهمی ما رونمانگردیده است. بلی تاامروز هر مشکل وهرعلتی رادرپرتو چنین دوستی ومحبت راستین ودیرین آسان ساختیم وباقناعت وواقعبینی ودرک طبیعت همدیگر، وقبول ذهنیت متقابل، همزیستی ساده وبی پیرانه راادامه دادیم، وهنوزهم پرعشق ووفا وبه این گفتۀ شاعر همنوا میباشیم :

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت های ما

وقتی پس ازسه روز رخصتی عروسی، به فاکولته رفته وبه همصنفی هایم مژده دادم که متأهل شدم، اکثرشان ازین اقدام من تعجب کردند، وپس ازاظهار تبریکی وشوخی هاوتبصره های موافق و مخالف، طورعموم باهم گفتند خیلی دل وگرده میخواهدکه آدم در دورۀ محصلی باداشتن معاش ماهانه45 افغانی عروسی وازدواج کند! ولی ازین نکتۀ جاندار وحساس آگاه نبودندکه من وهمسرعزیزم تصمیم گرفتیم درپهلوی ادامۀ تحصیل من، اوباکار خیاطی وگلدوزی ومن باتحریر وترجمۀ مقاله هابرای جراید وپروگرامهای رادیویی وقت، معاش ماهوارکافی بدست آوریم، وبامساعی شباروزی خود رفع مایحتاج کنیم.

چندماهی نگذشته بودکه باعقد قرارداد روزانه دوساعت معلمی موقتی لسان فرانسوی رادر لیسۀ حربی (حربی شوونزی) وبعده گرفتن ترجمه های مضامین مجلات برگ سبز وژوندون، صاحب معاش ثابت ماهوارنیزگردیدم، ولی ازشماچه پنهان که برای بدست آوردن این معاش، زحمات خیلی زیاد وطاقت فرسا رامتحمل میشدم. شبها بعدازمطالعه وآمادگی دروس فاکولته، بعدازساعت ده الی نیمه های شب وبعضاً تاصبح مضامینی راکه عم بزرگوارم مرحوم استاد عبدالرشیدلطیفی ازمجلات فرانسوی انتخاب میکرد، ترجمه میکردم ودرجریان دروس روزمرۀ فاکولته، هرروزازساعت12 تا2 بعدازظهر که وقت صرف طعام محصلین بود، باسواری بایسکل ازعلی آبادبه طرف لیسۀ حربی واقع مهتاب قلعه رفته به تدریس زبان فرانسوی صنوف11 و12 میپرداختم وپس ازیک ونیم ساعت تدریس، دوباره با عجله به فاکولتۀ طب برمیگشتم. بعضی روزهافرصت طعام چاشت برایم میسرنمی بودیا درآشپزخانۀ فاکولته که نان چاشت محصلین را تهیه میکردند، نان کافی برایم باقی نمی ماندوتاساعت پنج عصر، ختم دروس روزمره، گرسنه میماندم. علاوه براینها، ترجمۀ شفاهی دروس بعضی پروفیسران فرانسوی فاکولتۀ طب نیزدرداخل صنف بعهدۀ من بود، ولهذا بعدازپنج عصر، یکی دوساعت دیگرنیز بایددرفاکولته می ماندم ونوتهای دروس ترجمه شده رابرای خودم کاپی میکردم.

راستی ازین مساعی پرزحمت وتلاشها، علاوه برکسب معاش، دوثمرۀ نیک حیاتی نیزحاصل کردم : یکی اینکه برای تحمل مشقات وسختی وفشارهای فزیکی آماده تروبه اصطلاح سرسخت ترشدم، ودوم اینکه درکارترجمه ونویسندگی تجارب بیشتر بدست آوردم./ (دنباله دارد)  منتشرۀ هفته نامۀ امیدشماره 1016 مورخ 31 مارچ 2016