نــه پشتـونــم نــه …. بلــکه افــغــانــم: عـبــدالـحــکـیـم حسـن یـار

نه پشتونم،نه تاجکم ،نه ازبک بلکه افغانم

منم آن مرد آزاده ، به هویت یک مسلمانم

نباشم من هزاره ، ترکمن ،ایماق ویاسادات

براه حفظ این میهن کنم قربان سر وجانم

کجا گفتم منم وابستهء قوم فلان زائی

ز هرنوع قوم گرائی هرزمانی من گریزانم

ندارد فرق پوهنتون و دانشگاه ز همدیگر

پئی نامش نمیگردم ، بفکر علم و عرفانم

نبودم غاصب املاک ، ندارم شهرک وخانه

زمین رافرش خودکردم،بزیرسقف آسمانم

فسادورشوه راهرگز ، نکردم بهرخودپیشه

غذایم خیلیهاعادی ،به فقردست وگریبانم

ندارم پول وسرمایه ،زتنگدستی نمی نالم

به نزد صاحب ثروت ،هماناپست و نادانم

بدرد و آه وهم فریاد، فتادم گوشهء ناشاد

ز سوز دل غزلهارا ، نویسم و همی خوانم

بساختم باهمه آلام ، نکردم ترک کشور را

به درد ورنج این ملت،بساکه من گروگانم

شهیدبیکفن اینجا ، به هریک نقطهء میهن

ببینم بیوه زن ها را ، به تشویش یتیمانم

چوبینم معدن مارا ، به یغمامیبرندهر روز

چه کاری میتوانم کرد ،بجزاینکه پریشانم

یکی نازدبپشتونیزم ،یکی دیگر بتاجکیزم

ازین درد فراوان تر ، ندیدم و نمیدانم

چسان خوابم بردشبها ، نداردنان همسایه

مریض بی دوابینم ، خداوندا من حیرانم

ضعیف وبینواهارا ، رفیق و یار وهمراهم

برای ناقض قانون ، همیشه خار چشمانم

عجب سوزی خداداده،درون سینهءرنجور

ببینم طفلکی گریان ، هماندم من بگریانم

غرورم راگه وناگاه ، نکردم با کسی سودا

منم شاهین بی پروا ، فراز ابر و بارانم

گرفتم رهءکه درپیش ، همیدانم خطردارد

زنم من نعره وفریاد،کی گویدکه هراسانم

به راه میهن ناجور ، اگر گیرند جانم را

بمن حافظ خدا باشد ، چرا که با غریبانم

کی هستم من ، چی است اندیشه وفکرم

حسنیارمیگویندمن را ، مگرگمنام با شآنم

سرطان 1395