گویند باری مردی بر درختی فراز آمده بود و شاخههای سبز و پرشگوفۀ درخت را می برید. رهروی که از راه می گذشت ایستاد و خیره خیره در کار مرد نگریست.
مرد گفت: مگربا من کاری داری؟
رهرو گفت: نه کاری ندارم؛ اما انگشت حیرت زیر دندان دارم که تو چگونه این همه شاخههای سبز و پرشکوه را می بری و شاخههای خشکیده را برجای میگذاری؟
مرد گفت: راهت را بگیر و برو که من حکمت آموخته آن فلسفه دان بزرگم!
رهروگفت: من در این حوالی که فلسفه دانی نمیشانسم، پس این فلسفه دان بزرگ کیست؟
مرد گفت: کسی که حکمت چهار گوشۀ جهان را درانبان تفکر خویش پنهان کرده است، و چون دریای تفکرات فلسفی اش توفانی شود، در شبانه روز جای پنج وقت نماز پنجاه بار چنان چیغی زند که گویی آن انفجار نخستین بار دیگردر هستی رخ داده است.
رهرو گفت: پس این حکمتی که تو میگویی او در چه زمانی به تو آموخته است.
مرد گفت: گاهی باشد که توفان مغزی اش آرام گیرد و آن گاه ذرهیی از حکمت خود را به نزدیکان جانثار خود عنایت فرماید، از همین سبب انبوهی از تشنهگان حکمت و فلسفه چنان مور و ملخ به دور او حلقه زده اند تا او عنایتی کند و برکف دستان شان چیزی اندازد و من یکی از نیک بختان روی زمینم که روزی دیدم، بر کف دستانم چیزی می درخشد، چون آن را با زبان برداشتم و تاریکی این حکمت و فلسفه را در تمام هستی خود حس کردم!
اما رهرو از فلسفهگوییهای مرد دلتنگ شده بود و از سخنان او چیزی سر درنمی آورد، با دلتنگی گفت: ای دوست! من از زمین می گویم و تو از آسمان؛ چیزی بگوی تا من بدانم که چرا این شاخه های پرشگوفه را می بری و بر زمین میاندازی و شاخههای خشک را برجای میگذاری؟
مرد گفت: مشکل من با توهمان است که مشکل آن فلسفه دان بزرگ با دیگران، ما میگوییم و شما فهم نمی کنید. کلاغ اندیشۀ ما بر پرواز همه عقابان جهان می خندد، برای آن که ما فاتحان آسمان های تاریک پندارهای خودیم، آن فلسفه دان بزرگ می گوید: این روشنایی را که دیگران می گویند؛ خود تاریکی است و چون به تاریکی برسیم دیگر اختلافی نیست و ما در تلاش رسیدن به یک صدایی ویک رنگی هستیم، بالا تر از سیاهی دیگر رنگی نیست. شما اسیر رنگها هستید و شما به کرمک هایی میمانید که در حفرههای خاک دست و پا میزنند!
رهرو چیزی از سخنان مرد سردر نمی آورد، ناگزیر به راه خویش گام گذاشت؛ اما گامی چندی نبرداشته بود که مرد صدا زد: ای رهرو سرگردان! مگر نمی خواهی پاسخات را دریابی؟
رهرو گفت: سخنان تو برای من بوی جنون می دهد، چیزی از آن نمی فهمم.
مرد : بلند بلند خندید، و گفت همیشه چنین بوده است. همیشه اهل فلسفه، حکمت و تفکر را با سنگ نادانی کوبیده اند، باش با زبان فهم خودت سخن میگویم ونخست از خودت می پرسم: مگر این شاخههای خشک از کجا شدند؟
رهرو گفت: شاخههای همین درخت اند و روزگاری شاخه های سبزو پرشگفه بودند!
مرد گفت: احسنت، احسنت، به نظر می آید که چیزی از فلسفه سرت میشود! این شاخه های خشک روزی شاخههای تر بودند، پس هرشاخۀ تر میتواند روزی خشک شود! اگر شاخههای تر وجود نداشته باشند، دیگرهیچ شاخۀ درخت خشک نمی شود. من نیز این شاخههای سبزو پرشگوفه را می برم که پند پذیر شوند و عبرت گیرند تا دیگر خشک نشود و بدینگونه درخت از بی ثمری رهایی یابد!
رهرو سرفروانداخت و به راه خود روان شد؛ اما مرد صدا زد باش تا حکمتی دیگری ترا گویم که سرانجام رهبری جهان حکیمان راست، پس حکمت بیاموز تا رستگار شوی!
رهرو با بی حوصلهگی روی برگشتاند وگفت: این را هم از من بدان، این حکمت که تو از آن فلسفهدان بزرگ آموخته ای حکمت نحس است. من گذشتم از حکمت تو و آن فلسفه دان بزرگ تو! می روم و شاخه های خشک باغم را می برم تا شاخه های تر بهتر و بیشتر رو به آسمان شاخ و پنجه کشند و میوه های شیرین به بار آورند.
***
این حکایت از آن گفتم که یکی از حکمت آموختهگان آن فلسفه دان بزرگ پول اکرامیۀ سربازان را به خانوادههای طالبان داده است. پرسیدند که چرا چنین کار ناروانی را روا داشته ای؟
در پاسخ گفته است: حکمت بیاموزید که جامعه به درختی میماند و این سربازان همان شاخه های تر و پر شگوفهیی این درخت اند، اما هر شاخه استعدای خشکیدن را دارد؛ ما این پول از آن به طالبان دادیم تا مردمان پند پذیرشوند و دیگر به خدمت سربازی نیایند و جامعه چندین رنگ نشود! ما برای یک رنگی جامعه کمر بسته ایم، وقتی پول اکرامیه به خانوادههای سربازان داده نشود، نتیجه این میشود که آنان می روند و طالب می شوند و جامعه می رسد به یک رنگی یعنی تاریکی مطلق که خود روشنایی دیگر است و هنوز خرد پایین مردم به ذات این روشنایی پی نبرده است!
ما باید آینده نگر باشیم! این جهان از تاریکی بیرون شده است وهرقدر که رنگ رنگ شد، به همان اندازه زندهگی دشوار گردید. ما را حکمت چنین گوید که باید به اصل خود برگردیم، به همان تاریکی اولین. مگر مولانا نمی گوید:
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش!
پرتونادری