آن بامداد سیاه ششم میزان ٬ خبر مرگ عاصی یکی از تکان دهنده ترین خبرهای تلخ در زنده‌گی من است. پرتو نادری

خبر مرگ عاصی یکی از تکان دهنده ترین خبرهای تلخ در زندهگی من است. من در آن هنگام در میکرورویان سوم درخانۀ پویا فاریابی زندهگی می کردم. در آن بامداد سیاه تا رادیو را روشن کردم، هفت بامداد بود که زندهیاد ارشادی خسرعاصی که در رادیو افغانستان کار می کرد خبرها را می خواند. شتابزده بود و هیجانی

خبرها که تمام شد، خبر شهادت عاصی را خواند. یک لحظه حس کردم که خانه تاریک شد، می گریستم، خانمم پرسید چه شده؟

گفتم :عاصی در انفجار یک راکت کشته شده است. چند روز پیش از ایران برگشته بود. لحظههایی گریستیم. نستوه هنوز کودک بود و عاصی را که گاهگاهی به خانه می آمد، می دید. او نیز می گریست، درخانۀ کوچک من همهگان گریه می کردند. رفتم به خانۀ استاد واصف باختری تا این خبر دردناک را برای او برسانم. از زینه های که بالا می رفتم ، این سخن سعدی در ذهنم می گشت: خبری دانی که دلی بیازارد، تو خاموش باشد تا دیگری بیارد؛ اما چارهیی نبود باید میرفتم. دروازۀ خانه را که تک تک کردم، خانم استاد دروازه را گشود، تنها این قدر گفتم استاد خانه است، اشکها هم چنان در چشم هایم بودند، دیدم که او هم می گرید. با صدای اندوهناکی گفت: باختری صاحب شب از این خبر آگاه شدند و رفتند.

عاصی در آن روزها از شدت جنگها رفته بود به خانۀ خسرش ارشادی که در شهر نو در کنار انجمن نویسندهگان قرار داشت. گروهی از شاعران و نویسندهگان مانده در کابل گرد آمده بودند. باختری را تکیده تر از هر زمان دیگری دیدم، سرش را پایین انداخت و گفت: شب همه شب دیداری داشتیم با عاصی و در کنار پیکرش تا بامداد بیدار ماندیم.

در قول آبچکان به خاکش که سپردیم، راکت پشت راکت بود که فراز تپۀ تلویزیون فرود می آمد و در ادامۀ آن، آتش، خاک و دود بلند می شد. جنگ بود و آدم کشی و فتح کوچهها و پسکوچهها. هراسی بود که راکتی در میان عزادارن عاصی فرو نیاید. تا مراسم پایان یافت، همراه با باختری پیاده راه زدیم تا میکرورویان، در راه که می رفتیم سخنی هم برای گفتن نداشتیم. خاموش مانند دو تندیس متحرک یا دو جنازۀ متحرک در کنارهم گام بر میداشتیم.

روز دیگر همراه استاد واصف باختری رفتیم به شفاخانه‌‌ی جمهوریت به دیدن رحمتالله بیگانه که دراین حادثۀ شوم زخم برداشته بود. روی چپرکتی دراز خوابیده بود. روایت میکرد که نزدیک شامگاه بود که عاصی در کارتۀ پروان به خانۀ ما آمد گفتم بیا خانه بنشینیم

گفت: نه دلتنگم بیایید که کمی قدم بزنیم!

عاصی، ایما و من همین گونه روانه شدیم؛ اما هنوز فاصلۀ دوری نرفته بودیم که صدای انفجار راکتیو بعد تا چشم گشودم دیدم به زمین افتادهام، عاصی و نیما نیز. عاصی در همان لحظههای نخستین رفته بود

بیگانه با درد بزرگی می گفت: کاش من به جای عاصی می مردم! چه دردناک بود شنیدن این روایت تلخ. روی دیوار اتاق به خط زیبایی نستعلیق نوشته شده بودخدا حافظ پرستوها، خدا حافظ گل لالهتا چشم ما به این نوشته افتاد، بیگانه گفت این نوشته از صبور سیاهسنگ است. دیرزو برای درمان بیشتر او را به پاکستان بردند.

صبور چندی پیش در پل محمودخان در زیر الاشه اش گلوله خورده بود وگلوله از آن سوی بر آمده بود. روزی همراه با زندهیاد استاد اسد آسمایی به دیدنش رفته بودم، به شفاخانهء جمهوریت. صبور روی چپرکت دراز افتاده بود با پاهای بیرون زده از چپرکت. به دشواری سخن می گفت؛ اما روحیهی استواری داشت.

برای استاد اسد گفت: در این حادثه شما پشتوزبانها زیان کردید! برای آن که من زبانم را سه قسمت کرده بودم. پیش روی را برای پارسی دری گذاشته بودم ، کنار راست را برای انگلیسی و کنار چپ زبان را برای پشتو! حال کنار چپ زبانم بی حس شده است، شاید دیگر نتوانم به پشتو سخن گویم.

به پاهای بیرون زده اش از چپرکت که دیدم، گفتم: صبور خدا را شکر کن که اینجا پروکروتسیسی نبود ورنه پاهایت را بر بنیاد قانون عدالت خود اره می کرد تا با چپرکت برابر شود

*

عاصی روزی ازمن خواست تا چاشتگاه به خانۀ شان بروم. آن وقتها او در خانۀ کرایی پدر در قول آب چکان می زیست که بعداً گورستان آن، خوابگاه همیشهگی اش شد. مادر بولانی تندوری پخته بود. بولانی داغ تندوری و ماست تازه و هیجانهایی دوستانۀ عاصی خود بزمی بود. هنگام برگشت به انجمن، به مادر گفتم: مادر چرا پای این جوان را به حلقهیی بند نمیکنید؟

مادر خندید و گفت: ای بچیم ای کی گردن به ای کارها میته! شو و روز دنبال کارای خود اس!

«علی سینا» که رفت، درآن روزهای سیاه گریه و مصیبت مادر عاصی به خانۀ ما آمده بود. من آن روزها نمی دانستم که چه کسانی می آیند و چه کسانی می روند،. برایم گفتند مادر قهارعاصی آمده می خواهد ترا ببیند. نمی دانم چرا نمی توانستم با مادر رو به رو شوم، به هرحال تا به اتاق داخل شدم؛ مادر از جای برخاست دستانش را بلند کرد و گفت: بچیم گریه نکو! بچیم گریه نکو! استوارباش، همه چیز از سوی خداس. نگاه کن من هنوز زنده ام بیست سال اس که عاصی از پیش من رفته ، هنوز زنده ام. سخنان مادر بیشتر مرا به گریه میکشید!

نمی دانم چرا دیدن مادر و آن سخنان تسلی دهندۀ او مرا آرامشی بخشید. وقتی مادر به خانه اش رفت، در دل احساس شرمندهگی می کردم. بارها خواسته بودم که روزی بروم خانه اش ببینمش؛ اما باز می گفتم شاید دیدن من او را بیشتر ناراحت سازد! غمهای خوابیدۀ عاصی باز در دل اش بیدار شود!

گفتم کاش روزی به دیدار مادر می رفتم. نستوه گفت: من باربار به دیدنش رفته ام و برای من می گفت: ببین! آن فرزندم رفت؛ اما این فرزندم گاهی هم به دیدن من نیامد! آه خدای من! تا بمیرم، این جمله مرا می سوزد به مانند مرگ قهارعاصی به مانند مرگ علی سینا!

پرتونادری