تا اژدهایی را می کشتند، خود به اژدهای دیگری بدل می شدند و چنین بود که آن دهکده هماره قلمرو اژدها باقی ماند!
* باری دوستی روایت میکرد که روزگاری دهکدهیی بود افتاده در دامن کوهی. در آن کوه غاری بود فراخ و اژدهایی در آن میزیست. اژدها هر ازگاه از غار بیرون میزد و خود را به دهکده میرساند و دهکده را غارت میکرد. کودکانی را میبلعید، مردان و زنانی را و هر زندهجانی را که سر راهش میآمد. چون شکمش پر میشد، راه کوه پیش میگرفت وبه غار میرفت و چند روزی میخوابید تا باز بیرون آید.
مردمان به جان آمده بودند. زمین سخت بود و آسمان دور! سالها میگذشت و مردمان دهکده بودند که در شکم اژدها فرو میرفتند. اهل دهکده پس از هر هجوم اژدها گرد می آمدند وبا هم مشورت میکردند که چگونه میتوانند دهکده را از شر اژدها رهایی دهند؛ اما مشورهها به جایی نمیرسید، تا این که روزی جوانمردی قامت بلند کرد و گفت:
– ای مردمان دهکده، بدانید که من امروز به جنگ اژدها می روم!
همهگان به حیرت به سوی او دیدند. شماری گریستند، چون می اندیشیدند که جوانمرد دیگر برنخواهد گشت. مردمان گفتند:
– ما نیز با تو رویم تا در کشتن اژدها سهمی داشته باشیم؛ اما جوانمرد نپذیرفت و گفت:
– من خود میروم، این دهکده بر من حق بزرگی دارد.
جوانمرد شمشیر، تیر و کمان بر گرفت و سوار بر اسپی روانۀ کوه شد. چون به غار در آمد اژدها سر از خواب بر داشت و دید جوانی بلند بالایی در برابر او ایستاده است. اژدها که گرسنه شده بود، بیدرنگ بر جوان هجوم برد تا در نخستین لحظه او را به کام خویش فرو کشد؛ اما کار به این ساده گی نبود، جوان شمشیر بر کشید و دربرابر اژدها ایستاد و نبرد جوانمرد با اژدهای آدمیخوار آغاز یافت.
صدای خشمگین اژدها در غار میپیچید، بیرون میزد و تا دهکده میرسید. مردمان هراسان شدند، آنان نیز راه کوه در پیش گرفتند. چون در دهنۀ خانۀ اژده رسیدند، صداهای اژدها خاموش شد. شماری میگریستند و شماری با نگرانی به دهنۀ غار چشم دوخته بودند. چون میهراسیدند که اژدها کار جوانمرد را تمام کرده که چنین خاموش شده است.
لحظهها با سنگینی میگذشتند، نا گهان چیزی را دیدند که از غاز بیرون می آید همه هراسیدند و خواستند بر گردند که صدای جوانمرد را شنیدند، چون روی بر گشتاندند، دیدند که جوانمرد پیکر بزرگ اژدها را بر دوش افگنده وبیرون می آید.
مردمان دویدند به سوی جوانمرد. دیدند که او اژدها را ازپای انداخته است. همه شادان شدند و صدای خندههای شان در آسمان پیچید.
جوانمرد به مردم نگاه میکرد؛ اما نگاهایش رنگ دیگری داشتند. مردم به شگفتی اندر شده بودند که چرا جوانمرد سخنی نمیگوید و از این پیروزی شادمانی نمی کند. کسی یارای پرسشی را نداشت، تا این که جوانمرد در میان سکوت مردم، پیکر اژدها را بر زمین افگند و خود دوباره به غار برگشت.
مردمان با شگفتی، لحظههایی چشم انتظار جوانمرد ماندند؛ اما دیگر از جوانمرد خبری نشد.
گفتند :
– برویم، ببینیم که در این غار چه میگذرد که جوانمرد بر نمیگردد.
مردمان آرام آرام و یکی یکی به غار اندر شدند. چون پیشتر رفتند دیدند که جوانمرد در جایگاه بلندی دراز کشیده است. تا مردم صدا زدند:
– ای جوانمرد دهکده! بر گردیم تا به افتخار تو جشن برپا داریم که این دهکده دیگر دهکدۀ تست. تا میخواستند چیزی دیگری گویند که جوانمرد، چنان اژدهایی بر مردمان هجوم آورد و غرش صدای او در تمام غار پیچید. مردمان از غاز گریختند؛ اما نه همهگان، چون چند تنی راجوانمرد از هم درید بود.
مردمان منزلی به سوی دهکده دویدند و آن گاه ایستادند و به سوی غار نگاه کردند، دیدند اژدهای جوان و بزرگ پیکری بر دهنۀ غار رو به سوی مردم میغرد و صدایش چنان تندری در آسمان کوهستان و دهکده میپیچد. مردمان دریافتند که جوانمرد خود به اژدهای دیگری بدل شده است!
مردمان که هراسناک به سوی خانههای شان میدویدند، ناامیدانه از خود میپرسیدند؛ مگراین غار چه افسونی دارد که هرکس آن جا را فتح میکند و اژدها را میکشد، خود به اژدهایی بدل می شود. مردمان هنوز میپرسند تا باشد پاسخی یابند!
پرتو نادری