پاکم ز گنه، ناحقم آلوده مخوانید : داکتر صبورالله سیاه سنگ

  روزگار روزگار فوارۀ تیزاب خشم نورمحمد ترهکی و حفیظ الله امین بود. هی میگرفتند و میکشتند. یک سال میشد تلویزیون به افغانستان آمدهبود. فرزندان بسیاری از خانوادههامانند خانوادۀ ما که توان خریدش را نداشتندشامگاهان به چمن پشتکلینیک حمایۀ مادر و طفلدر دِهبوری کابل میرفتند تا برنامهها را از پشت شیشۀ دهلیز تماشا کنند. آنجا یک پایه تلویزیون در رف بالایی کنار پنجره برای مردم گذاشته شده بود.

از استاد عبدالله نوابی شادکام که پیوسته آهنگهای عاشقانه مانندلیلی لیلی بودی یارم یارم،ای دل! ای دل! دل دیوانه،از دست سر زلفت هر شب گلهها دارم،خدا مرا به فراق تو مبتلا نکندوهیچکس مینپسندم که به جای تو بود، ناگهان آهنگ خطرناکی دیدیم و شنیدیم: پاکم ز گنه ناحقم، آلوده مخوانید

فردای آن شب در خانۀ یاسین همت (قلعۀ واحد/ کابل) گردآمدیم و از آهنگ دگرگونه که نخستین بار پخش شده بود، یاد کردیم. اشرف که از دوستانش میخواست او را اشرف دهقانی بنامند، گفت: “به قرآن شادکام را زنده نمیگذارند“. یاسین گفت: “شادکام را چه میکنی؟ اگر حکومت بداند که نام و تخلص آن زن انقلابی را به خود چسپاندهای، ترا پیش از او به دار خواهد زد“. اشرف پاسخ داد: “هزار مرد مانند من فدای خاک پای آن زن؛ اما تا این حکومت «اشرف دهقانی» را بشناسد، یک تار مویم سیاه نخواهد ماند“. یاسین ریشخندزنان گفت: “برو گمشو! غیرمستقیم اعتراف کردی که حکومت ترهکی و امین تا سفید شدن موهایت دوام خواهد داشت“. اشرف با شرمندگی گفت: “گرچه هدفم چنان نبود، اعتراف میکنم که بد کردم“.

پرسیدم: “اگر حکومت عقل شناختن اشرف دهقانی را نداشته باشد، کنایههای «پاکم ز گنه ناحقم، آلوده مخوانید» را از کجا خواهد دانست؟ یاسین گفت: “این شعر معنای صاف و صریح دارد: پاکم ز گنه ناحقم خلقی/ پرچمی نگویید. و اگر این پیام را کسی به گوش مقامات بچکاند، به راستی شادکام زنده نمیماند“.

دیگر راهی برای پریشان نبودن نداشتیم. یاسین گفت: “پس ازین هر شام باید از شاگردان لیسۀ حبیبیه بپرسیم: استاد شادکام امروز به صنف آمدهبود؟

شب دهم اکتوبر 1979 بود. یک هفته از پخش آن آهنگ میگذشت. (خواهید پرسید: چگونه یادت ماندهاست؟ چرا نماند؟ هرچه فراموشم شود، بیستویکمین سالگرد زادروزم یادم نمیرود.) روی چمن دهبوری لم داده بودم و تلویزیون را از پشت شیشه تماشا میکردم: نورمحمد ترهکی به گفتۀ حفیظ الله امیندر اثر مریضی که عاید حالش بود، وفات کرد“. وقتی بانو ریا تالی ستیوارت گزارشگر امریکایی پرسید: “بیماری وی چه بود؟، امین پاسخ داد: “چون دکتور نیستم، نمیدانم“.

صد روز دیگر سپری شد. حفیظ الله امین نیز در اثر همانمریضیجان سپرد. سالها پس از مرگ چند رهبر دیگر که دکتور طب شدم، نام آنبیماریرا نیز دانستم: محرقۀ سیاسی. خدا نشان ندهد، هم مکروبی و هم ساری، آفت بیدرمان، بدتر از سرخکان و آبله مرغان. میگیرد و میکشد.

پس ازمرحلۀ نوین و تکاملی انقلاب شکوهمند ثورکسی زیرلایۀ پروندۀپاکم ز گنه، ناحقم آلوده مخوانیدرا بالا نکرد و نخواند. استاد شادکام زنده ماند و بیشتر خواند.

یاسین، اشرف و من میخواستیم برویم به دیدارش و داستان آن آهنگ را از زبان خودش بشنویم. تاریخ با سرنوشت ما شطرنج بد بازی میکرد: پیادههای دشمن هر روز وزیر میشدند و مهرههای ما همواره زیر سم اسپ و لگد پیل جان میباختند. فردا نداشتیم و هر امروز مان دیروز و پریروز میشد. گاهنامۀ روی دیوار را باد برباد میداد.

بختیار نبودیم: در کمتر از یک سال، نخست یاسین زندانی شد، سپس اشرف و من. آن دو که به زندگی می‌‌ارزیدند، به فرمان حزب دموکراتیک خلق افغانستان در دشت پلچرخی تیرباران گردیدند و من که به مرگ نمیارزیدم، فتیلۀ هفت سالگرۀ دیگرم را در سلول تنهایی زندان فروزاندم و سیوسه تای دیگرش را در آتشدان پشت میلههای آزادی

در هفتۀ دوم سپتمبر 1991 بدون یاسین همت و اشرف دهقانی به دیدن استاد شادکام در جمنازیم دانشگاه کابل رفتم. هنگام ایستادن در پیشرویش، باید بالاتر نگاه میکردم تا چشمهایش را ببینم. با آنکه دستان بزرگ و درشتدهقانیداشت (کاشتکار؟ نه! کاشتکار نبود، والیبال میکرد)، مهربانانه با من دست داد.

نام راستینم را به او نگفتم. نگفتم که از زندان رها شدهام. گفتم تیمور هستم و در ماهنامۀسباوونکار میکنم. با خوشرویی پذیرفت که هر چه بپرسم، پاسخ خواهد داد.

پرسش نخست روشن بود: همانی که یاسین همت، اشرف دهقانی و من دوازده سال پیش داشتیم: “پاکم ز گنه ناحقم، آلوده مخوانیدچه داستان دارد؟ و گفتم: “یاسین و اشرف زنده نیستند. به من بگویید“.

شادکام دست سنگینش را روی شانهام گذاشت و گفت: “حیف! حیف! سیاست همیشه چنین است: یا میکشد یا کشته میدهد. من هرگز سیاسی نبودهام و از آغاز تا امروز به سیاست علاقه نداشتم و ندارم. اما موقعیت اجتماعیام چه در لیسۀ حبیبیه و چه برون از آن قسمی بود که بعضی از دوستان، آشنایان و همکارانم عضویت حزب دموکراتيک خلق افغانستان را داشتند. بنابر یک سلسله دادوگرفتهای ضروری در زندگی اجتماعی، کسانی که از افکارم اطلاع درست نداشتند؛ با انتباه نادرست از ظواهر قضیه، تصور میکردند که گويا من ھم عضو حزب هستم. سخت نگران بودم و نمیدانستم چگونه بگویم آنچه شما تصور میکنید، حقیقت ندارد. روزی در دفتر رادیو افغانستان با زلمی بابا کوهی نشسته بودم و در دلم میگشت: آیا شعری خواهم یافت که با خواندن آن بتوانم تصورات نادرست دیگران را تغییر بدهم؟ به یاد کتابخانۀ بزرگ رادیو افتادم. رفتم و از میان دهها دیوان شعر، کلیات طالب آملی را برداشتم. در نخستین لحظات ورق گردانی این غزل شیوا را یافتم و به زودترین فرصت با موسیقی خواندم:

پاکم زگنه ناحقم آلوده مخوانید
مشکم به خیال غلطم دوده مخوانید

شام به شادکام پدرود گفتم و راه چمن دهبوری را در پیش گرفتم. هوا دمادم تاریک میشد. ساختمانکلینیک حمایۀ مادر و طفلبه زمین هموار شدهبود. شب به خانه رسیدم و یادداشت زیرین را برای شمارۀ چهلونهم/ سپتمبر 1991 [سنبله ۱۳۷۰] ماهنامۀسباووننوشتم:

اگر از کرانه داوری کنیم، هنرمند رویاها و انگارههایش را با دگرگونی شکلهای دلخواه میآراید و میپیراید، چنانی که آفریدۀ هنری وی پیش از همه برای خودش و سپس دیگران پذیرفتنی آید. روح و مایۀ تخیلات آدمیبه ویژه هنرمنداز کدامین سرزمین اندیشه و برداشت جان میگیرد؟ به گمان زیاد دست یافتن به همچو خواست در لفافۀ راز پیچیده میماند.

به گفتۀ بانوی هنرسنج همروزگار، دکتور سیمین شاید آدمیان به گناهان شان اعتراف کنند، اما به تخیلات شان هرگز. چه تخیلات راستین همواره در هالۀ رمزها نگهداری میشوند.

هنر تجسم و مظهر جاودانگی آرزوهای آدمیست. روانشناسی هنر میکوشد طبیعت و نفس خواستها وآرزوها را بشکافد تا به روند هنری راه یابد. کلید در همین جا به درد میخورد.

برگردیم به توانمندیهای پویشگرانه و روان بیتاب آنانی که استعداد شان را در چند رشتۀ هنر به آزمون گذاشتهاند و میتوانند برای نهانخانۀ ضمیر و تمایلات بیشتر از یک دریچه بگشایند.

عبدالله نوابی هنرمندیکه چهل بار گواه شکوفه گرفتن شاخساران در باغ زندگی و فروریزی آنها بر روی خاک بودهاست، با شادابی چهرهاش مینماید که از حسرت روزهای رفته نشانههایی به دل ندارد.

از کودکی گرایش زیادی به نقاشی و رسامی داشت. به جای مشق الفبا در کتابچۀ خط، گل و درخت میکاشت، عشق به خطوط درهم و برهمبرای اوشاید نخستین نشانۀ چراغداری به سوی اقلیمهای ناشناختۀ هنر و ادب بود. آهسته آهسته او از پویۀ آرزوهایش پیشی گرفت. در واپسین سالهای مکتب شور شاعری به دلش شرر افگند. اولین بار قریحهآزمایی خویش را به قلم و کاغذ سپرد و تا کنون نزدیک به دوصدوپنجاه رباعی و هشتاد پارچه شعر به اوزان آزاد دارد.

آن سالها سالهای شیدایی و وابستگی روحی وی به کلام عارفانۀ عاشقترین شاعر زمانهها مولانا جلالالدین محمد بلخی بود. میخواند و میسرود و مینوشت. لیسۀ حبیبیه کابل را به پایان رساند و به فاکولتۀ زبان و ادبیات رفت. آرزو داشت رشتۀ نقاشی و رسامی را دنبال کند، ولی در همان سال دیپارتمنت رسامی و نقاشی از برنامۀ فاکولتۀ ادبیات به چارچوب دیگری برده شد و آرزو گرچه در پوشش امید ماند، خاک نشد.

عبدالله نوابی به کمک پیشکسوتان این عرصه چهارده اثر نقاشی، خطاطی و رسامی خود را به نقد و نمایش گذاشت. از آن میان تابلویگوشوارهبرندۀ جایزۀ مقام اول گردید.

با آنکه چهارده سال پس از پایان آموزش برتر معلم ادبیات فارسی/ دری لیسۀ حبیبیه شد، روان کاوشگرش او را به سوی دیار رازناک و نارفتۀ سازها و آهنگها رهنمون گشت. به اینگونه، عبدالله نوابی، شادکام شد و به آوازخوانی رو آورد. در آغاز، آهنگهایش از ساختههای غلامعلی حید نیساز بودند و سپس خودش راه تصنیفپردازی را برگزید. او در یک دهه، سهصد آهنگ رادیویی و سیوپنج آهنگ تلویزیونی به هنرپذیران و هوخواهان پیشکش کرد.

برخوردش با موسیقی از رنگ یگر است. میگوید: “در هنر عرفان را جستوجو میدارم و میخواهم بر سراسر زندگیم تقدس و صداقت موسیقی پرتوافگن باشد. تا لامکان عشق و احساسم در موسیقی سیر و سیاحت میکنم تا آنجا که در هالۀ اندوه شیرین از خویشتن بیرون آیم“.

نمیتوان میان خودش و شمایل هنرش پرده یافت: سیمای آهنگهایش را دارد: ملایم، معتدل و نافذ. از گفتار و نوشتارش برمیآید که او را امتداد عشق و امید به رشتههای دیگر هنر تا موسیقی کشاندهاست. ساز و آواز در محراق آرزوهایش نقش بسته، زیرا برای او همه راهها به همان پایان مییابد.

به پندار شادکام،موسیقی نباید تنها ابزار سرگرمی و تفنن باشد و در حاشیۀ زندگی قرار گیرد. باید پیامآوری کند، جنبۀ صوفیانه و عارفانه داشته باشد و اصالت را نگهدارد“. نامبرده هنگام ترسیم مرز میان ساز دارای طبیعت خانقاهی و موسیقی به اصطلاحدمدستیکه به گفتۀ وی شماری از تازهکاران خود را در آن گم کردهاند، در متن نوع اول برای خودش جایگاهی برگزیدهاست.

یکی از کارکردهای ویژۀ شادکام تهیه، تنظیم و اجرای آهنگهای فلمیست. با آغاز از فلم تلویزیونیاشک و لبخند، آمادهسازی و گردانندگی موزیک متن و آهنگهای فلمهایفرار،مردها ره قول اس،پرندههای مهاجرونقطۀ نیرنگیاز خدمات ارزندۀ وی به شمار میرود.

شادکام یکی از پرکارترین هنرمندان کشور است. افزون بر سرگرمیهای هنری، چند رشتۀ ورزشی را نیز پیش میبرد و اکنون مدیریت عمومی ورزشی پوهنتون را به دوش دارد. او با وجود چنین سرگرمیها، افزون بر گردانندگی و گویندگی برنامۀ رادیوییاز هر چمن سمنی، هر ماه یک آهنگ به ستدیوهای رادیو افغانستان ثبت میکند و برای دیگران آهنگ میسازد.

میگوید: نزد من معیار مشخص در مورد ارزیابی و پذیرش آهنگها موجود است: شعر یا تصنیف ارزنده و متعالی، احساس و ابتکار، ارتباط و مناسبات منطقی میان شعر و آهنگ، پیام برای مردم، دقت در تلفظ و ادی کلمات

سباوون با ارجگزاری بیپایان به این هنرمند والا آرزومند است که عبدالله نوابی همیشه شادکام باشد.

[][]

هژدهم جنوری 2019

https://www.youtube.com/watch…

*