هزاران عقده در دل داشت فطرت
[][][][][][][][][][][][][][][][]
ظاهر هـویدا/ جرمنی، 27 و 28 اگست 2009
کتاب “ناشنانس ناشناس نیست” – برگهای 200 تا 208
تشکر که نظر من حقیر و فقیر سراپا تقصیر را در مورد دکتور فطرت عزیز پرسیدید. اول امیدوارم از اضافهگویی من خسته نشوید. دوستان و البته یک تعداد دشمنان هم که خدا کم شان نسازد و زیاد شان هم نسازد، در حصۀ من میگویند “مختصرِ ظاهر هویدا هم از مفصلِ دیگران بیشتر است“. اما باور کنید هر چه بگویم، با کُلیت بازی نمیکنم. من اهل صراحت هستم و میخواهم مشخص صحبت کنم. البته، دو شرط دارم، پیش از آنکه افکارم را در مورد فطرت عزیز خاطر نشان سازم.
شرط اول اینکه نقطهنظرهای من زیر تیغ سانسور روانه نشوند، زیرا کسانی که با من سر و کار دارند و مرا میشناسند، میدانند که من ظاهر هویدا هستم و از قیچی سانسور بیزار و متنفر. در هر موردی که بخواهم، به صداقت و شهامت حرف میزنم. در صحبتهایم ریب و ریا نیست، مصلحت و مصلحتبازی نیست، ساخت و بافت نیست و نمیخواهم باشد. من در پای حرف حرفم نامم را مینویسم و در پای نامم امضا هم میکنم و اگر مهر هم ضرورت باشد، در پای امضا مُهر سنگی هم میگذارم. من عادت دارم که مسئولیت و عواقب حرفهای خود را هم مرد مردانه به دوش میگیرم.
شرط دوم اینکه همانطور که شما عزم جزم و راسخ کردهاید برای نوشتن زندگینامۀ فطرت عزیز، زندگینامۀ مرا هم بنویسید که البته آن نوشتۀ قبلی تان در مجلۀ “سباوون” [اکتوبر 1990] هم همین لحظه در پیشروی من حی و حاضر افتادهاست که آن را دوست نازنین و جـوان خوشقـد و قامت ما آقای جواد منصور پوپل لطف کردند و به من دادند که از لطف و محبت ایشان هم دم نقد همینجا تشکر میکنم تا قرضدار دنیا و آخرت شان نمانم. اما از شما تشکر حضوری نمیکنم، اما خوب در غیاب تان هر چه گفتهام، شما میتوانید از میرزاحسین ضمیر بپرسید که هویدا در مورد آن نوشتۀ سـیاسنگ چه گفت و چه نگفت. من با تعهد ایمانی و وجدانی به خود گفتهام که در پیشروی و حضورداشت کس تعریفش را نمیکنم، حتا اگر آمر و رییس و وزیر و فرد اول مملکت یا رهبر اول جهان هم باشد، اما اگر انتقاد داشته باشم، دریغ نمیکنم و این عادت من است، به اصطلاح “عادتِ به مرگ“. کسی خوش میشود، خوش شود؛ نمیشود، نشود. به من چه؟
وقتی که کتاب زندگینامۀ مرا شروع میکنید، در باره زندگی و هنر من نقطهنظر نه تنها از فطرت عزیز بخواهید، بلکه از تمام هنرمندان اعم از ذکور و اناث، قدیم و جدید، موافق و مخالف و در یک کلام از دوست جانی و دشمن خونی و حتا دوستانِ دوست و دشمنانِ دشمن من هم بگیرید. یقین دارم که از آنها را نیز سانسور نمیکنید و نباید بکنید که یک مقولۀ بسیار مشهور است، میگوید “سانسورگر بزرگ ترسوی کوچکی بیش نیست” و من این را از زبان دوست همزبان و دوست مشترک ما کارو به شما آوردم.
در حصۀ من، در صدر فهرست، شما از دکتور صادق فطرت باید بپرسید و با وی در میان بگذارید که به مصداق همان شوخی سالهای قدیم ما در رادیو که میگفتیم “من گفتم، تو هم بگو” نظریاتت را مفصل و مکمل در مورد هویدا به گفتۀ مولوی “هرچه میخواهد دل تنگت بگو” که به عبارت عامیانۀ ما “چیزی که عوض دارد، گله ندارد“.
متوجه باشید که من مولوی میگویم نه مولانا که هزارویک دلیل خود را هم دارم، اما شما در حضور فطرت عزیز مولانا بگویید نه مولوی، چون خودش مولویزاده است، حرف مرا کنایه فکر نکند.
حالا برگردیم به موضوع نظر یا نقطۀ نظر یا نقاط نظر یا نقطهنظرها که نمیدانم از لحاظ صرف و نحو یا دستور زبان کدامش درست است، چون من متاسفانه نحوی و صرفی و زبانشناس نیستم. عرض کنم حضور شما عرایضم را در باره فطرت عزیز:
اول: دوکتور فطرت چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه انکار کنیم، چه اعتراف کنیم، حق فراموشناشدنی بزرگی بر موسیقی افغانستان دارد. از همان جایی که من و صادق فطرت آغاز کردیم، جادهیی را که من و صادق فطرت پیمودیم و زحمات توأم با عرقریزی شب و روز که من و صادق فطرت متقبل شدیم، باور کنید، هر کس دیگر میبود حالا او را به گوشۀ انزوا و اعتکاف میکشاند و نه تنها صدا که گلویش را از هستی ساقط میکرد و از هنر دو دسته و دو گوشه توبۀ نصوح میکرد.
روایت و حکایت این قصه بسیار طولانی است. شما برای شنیدنش اصرار نکنید و من برای گفتنش اصرار نمیکنم که خدانخواسته موضوع اصلی بحث ما باز به تعویق نیفتد.
باید اذعان بدارم که فطرت عزیز در این راه یعنی در راه اعتلای موسیقی مملکت بیشتر از من کار شاقه انجام دادهاست و حتا میتوانم بگویم که دونیم برابر من. حتماً سوال پیدا خواهد شد که چرا “دونیم برابر” گفتم و نگفتم “یک برابر یا دو برابر یا سه برابر“.
عرضم به حضور مبارک شما اینکه من تنها فارسی/ دری میخوانم یا میخواندم. شاید از سر تفنن و تذوق یا خواهش و فرمایش یا سفارش یا هر ملحوظ دیگری که بوده، سه چهار پارچه آهنگ پشتو هم خواندهام. از قضا آنهم چند آهنگ از فطرت عزیز را که همین لحظه تنها یکی را به خاطر دارم که میگوید یا میگویم یا میگوییم: جانانه راشه په گلشن نوی بهار دی
اما حقا که اصل، اصل است. انصافاً من کجا و او کجا؟ و نفرین ابدی باد بر کسی که در اینجا شکستهنفسی کند. چون قدما گفتهاند که شکستهنفسی روی دیگر سکۀ خودستایی است و بدون شک درست هم گفتهاند. امروز بسیار هستند افرادی که وقتی میخواهند تعریف و توصیف شخص شخیص خود را از زبان مخاطب زیادتر بشنوند، رجوع میکنند به تظاهر به شکستهنفسی تصنعی و جعلی و ملحقاتش. بگذریم.
آهنگهای دیگرم را به قصور حافظه و به حساب شما طبیبان حاذق که باز تصادفاً اینجا سر و کار من با یک دکتور طب شده، به گل روی همان مقولۀ زوال حافظه یا آلزایمر قبولش کنید که دیگر در حافظه چیز چندانی نمانده و اگر مانده هم باشد، بالایش یک خروار گرد و غبار نشستهاست. اما شما در زیر دل تان زیاد خوش هم نباشید، چون این برف پریشان بر سر هر بام میبارد و شما هم این روزها را در پیش دارید، منتها نه به این زودیها.
خوب! چرا “دونیم برابر“؟ حل معما چنین است: فطرت عزیز به فارسی/ دری میخواند و با فصاحت و بلاغت و فخامت یک پارسیگوی ذاتی میخواند که مثلاً اگر من چند دفعۀ دیگر مرتب در مرتب خود را مثال داده بروم، این بسیار حدیث نفس خواهد شد، قسمی که فغان شیخ فریدالدین عطار را از درون مقبرهاش خواهد کشید که آن بزرگوار سخت مخالف بود با حدیث نفس و امثال این اراجیف و اباطیل من که حالا بیان میکنم.
فطرت عزیز تلفظ زبان فارسی را با دقت و وسواس غبطهآوری که دارد، بهتر از این بندۀ خاکی الله که فارسی/ دری زبان مادری من است، ادا و اجرا میکند که الحق! احسنت و تصدقت! این شد یک برابر، ای جان برادر.
دوم: فطرت عزیز به مقدار و تعداد مجموع آهنگهای من، پارچههای پشتو خواندهاست. از این زبان شیرین و نازنین بیتبصره میگذرم که او را بر آن تسلط و اشراف زیاد است. چرا که زبان مادری وی است و من طعم جانبخش وروحافزای انار قندهار را در زبان شیوای پشتوی فطرت مزه میکنم و علاوه میدارم که شاید هزاران شنونده بلکه ده هزاران شنونده یا دهها هزار شنونده – باز هم هر کدامش که از لحاظ ادبیات امروزی در نگاه شما درست باشد – مثل من و بهتر از من وجود دارند هم در افغانستان و هم خارج از سرحدات افغانستان که اگر یک کلمه پشتو هم نفهمند، در وقت گوش فرادادن به آهنگهای پشتو یا شیر و شکر فطرت عزیز، صرف به لحاظ تلفظ معیاری او مجذوب، مفتون، واله و شیدای آنها میگردند. این شد دو برابر من.
سوم: من یک تعداد آهنگهای لسان اردوی او را میگذارم به حساب “نیم برابر” زیرا که زبان پر عذوبت اردو از لحاظ موسیقی و مخصوصاً در قسمت آوازخوانی، به اصطلاح برادر ناتنی یا برادر–اندر زبانهای فارسی و پشتو تلقی میشود. اجازه بدهید یک قوس معترضه باز کنم و حقیقت مسلم دیگری را نیز تصریح کنم و آن اینکه در افغانستان اگر صرف یک نفر حق داشته باشد به زبان اردو آواز بخواند، این یک نفر کسی جز شخص شخیص صادق فطرت نیست.
نمیدانم که چرا تب سوزان اردوخوانی در سینۀ بیقرار بسیاری از آوازخوانان ما وجود دارد و هر کس به تصور اینکه از قافله عقب نماند، حتمی با هر تقلایی که بوده، یکی دو سه پارچه اردو میخواند – تا اردو خواندن چه باشد! – که فردا در دفتر سجل سوانح مبارکش با حروف زرین و زرنگار درج شود که فلان هنرمند عزیز و محترم مملکت علاوه بر زبانهای ملی چند پارچه اردو یا هندی نیز خواندهاست. یا کرام الکاتبین!
روزی از روزها احمدظاهر مرحوم که من او را هنرمند دلها نام نهادهبودم و بعد در مطبوعات رسمی، رادیو، تلویزیون، فلم و سینما و هر جای دیگر، همیشه و همه کس همین اصطلاح “هنرمند دلها” را در موردش استعمال میکرد، بدون آنکه ذکری از منبع کند و یا در حاشیهگکی آرام و آهسته یا حتا زیر لب بگوید یا بنویسد که واضع یا بنیادگذار این اصطلاح ظاهر هویداست، البته غیر از محترم جلال نورانی که واقعاً یک فرهنگی با لحاظ و با پاس و جوانمرد به معنای حقیقی کلمه است. خبر شدم که روزی آقای نورانی به شکل ذوالمعنین به بشیر رویگر گفته بود: “اگر ظاهر هویدا نمیبود، احمدظاهر هنرمند دلها نمیشد“. که البته، این حرفش هم به معنای محبوبیت احمدظاهر دلالت میکند و هم به مفهوم آن لقب اعزازی تحفۀ اینجانب.
خوب، هنرمند دلها آمد و به من گفت: والله! امروز هوای خواندن یک آهنگ هندی با آواز محمدرفیع به سرم زدهاست. گفتم: ظاهر جان! والله روی همان الله جلوجلاله را ببین و این اشتباه را نکن که بعد پشت دست گزیدن به رسم ندامت سودی نخواهد داشت.
گفت: منظورت را نفهمیدم. گفتم: منظورم صاف و سچه است. وقتی تو نتوانی کلمات و اصطلاحات را مثل رفیع ادا کنی، هر نوع تلاش در این مسیر، تلاش مذبوحانه یا به اصطلاح رایج همان وقت کاریکاتور خواهد بود. خوب! همان لحظه متوجه شدم که به چینهای جبینش یکمقدار چینهای دیگر علاوه شد و خفیفاً ملال خاطر یافت، اما چند ماه بعد در حضور چندین هنرمند مشهور و محبوب به من گفت: من از تو گلهمند هستم که چرا با تحکم و دستور قویتر مانع خواندن من به زبان اردو نشدی. اگر تو یک مقدار سختگیری زیادتر با من میکردی، شاید همان روز یک مقدار بیشتر آزرده خاطر میشدم،اما نه اینکه مثل امروز پشیمان باشم.
من همین سخنی را که همین الآن و الساعه به شما میگویم، عیناً با عین عبارت به احمدظاهر گفتم که اگر در افغانستان فقط یک هنرمند حق داشته باشد به زبان اردو آواز بخواند، آن شخص داکتر صادق فطرت عزیز است و لاغیر. امروز هم همان را میگویم. اینکه فلان و بهمان هنرمند هم در تخیلات و تصورات خود خواب “سیگل افغانستان” شدن را میبیند یا از طرف اقارب و گروپ طرفداران چکچکی و ریکلامی خود لقب “سیگل افغانستان” یا “رفیع افغانستان” یا “لتا منگیشکر افغانستان” را به دست آوردهاند، دروغ است و فریب است و فسون. برگردیم به سلسلۀ فطرت عزیز. اینهم شد همان “نیم برابر” ای جان برادر!
خلص بگویم همان قدری که من ظاهر هویدا حق ندارم انگلیسی یا روسی یا آلمانی یا یونانی بخوانم، فطرت عزیز حق دارد و صلاحیت دارد و سوابق تسلط لسانی دارد که اردو بخواند. این، یعنی که در مجموع همان دونیم برابر من. البته در این حصه، اعتیاد اردوخوانی فطرت عزیز مطرح میشود که من ملاحظاتی هم دارم در آن مورد. در آخر بخش انتقادات آنها را هم به همین صراحت خواهم گفت. و اگر از برکات قصور حافظۀ الزایمری خود باز فراموش کنم، لطفاً با یک اشارهگک به یاد من بیاورید.
چهارم: خصلت دیگر فطرت کتابخوان بودن اوست. تا جایی که من صادق فطرت را میشناسم، او هیچ کتابی را بیهوده و از سر وقت تلفی به دست نمیگیرد. خوشش نیاید، میگوید: این را دوست ندارم، نمیخوانم. به فلان موضوع علاقه نیست، نمیخوانم. میگویند در اداراتی که کار میکرد، حتا مکتوبهای طولانی را نمیخواند و میگفت: حوصله اش نیست. دست تان آزاد! اما وقتی که کتاب مـیخـواند، قسـمی که درک کـردهام و این را از اعماق عادت شخصی میگویم که شخص کتابخوانده و شخص کتابناخوانده را در پنج دقیقه تشخیص میدهم، صادق فطرت طوری که عرض کردم، به جای تورق در کتاب، تعمق در کتاب میکند. او را یکی از دانشمندترین هنرمندان افغانستان یافتهام.
فطرت عزیز در چند مورد توانایی بینظیر دارد: ادبیات رشتۀ تحصیلی اوست و تبصره بر آن خـارج از محـدودۀ صـلاحیت این حقیر. در مارکسـیزم– لنینیزم، در اقتصـاد، تاریـخ و فلسفه و جامعهشناسی و همچنان در قسمت فراگرفتن و تکلم درست زبانهای خارجی قسـمی که نشان داده بر علاوۀ سه زبان پشتو، فارسی و اردو با لسان روسی در حد کمال و معراج و با زبان انگلیسی در حد توان آشنایی اکادمیک و سکالر دارد. خلص کلام، فطرت از سرآمدان روزگار ماست. من این جملۀ قصارش را از خودش به عاریت میگیرم که میگوید: شخصی که پنج لسان میداند، به تنهایی پنج نفر است. روی همین ملحوظ فطرت عزیز ما هم پنج نفر است.
پنجم: موضوع دیگر استعداد فطری و جبلی نطاقی و انانسری اوست. یقین دارم که اگر روزی فطرت عزیز به تأسیس کدام حزب سیاسی اقدام کند، تنها در سخنرانی مقدماتی خود یک هزار عضو را جذب میکند. از دیدگاه من این یک جفای نابخشودنی است که او یک نطاق، یک گوینده و یک سخنران بسیار قوی را درپشت میلههای شخصیت خود محبوس نگهداشته و اجازۀ آزادی بیان به او نمیدهد. یعنی به این استعداد خود جفا میکند.
از نگاه شخصیتی، فطرت عزیز به مصداق پنج شخصیته بودنش، دارای پنج کرکتر کاملاً جداگانه و ضدونقیض است و شناختن همه آنها کار حضرت قیقانوس علیهالسلام. صادق یک شخص است با یکتعداد عادات و خصایل مخصوص به خود. صادق فطرت شخص دوم اوست و کاملاًمتفاوت از “صادق” اول. فطرت که من آن را ترجیح میدهم فطرت عزیز بنامم، چهرۀ سوم، “دکتور صادق فطرت” چهرۀ چهارم و بلاخره ناشناس همان آوازخوان نام آشنا و به تمام معنی شناسا برای همۀ ما و شما، چهرۀ پنجم اوست.
یک) صادق دارای عصبیت و عصبانیت مخفی اما مهارناشدنی است. صادق از زمین و آسمان، از خالق و خلایق، از شرق و غرب و شمال و جنوب، از ازلیت تا ابدیت و از مور و ملخ شکوهها دارد. صادق از شاه و گدا، از همسایه و همصنف، از همکار و حریف، از خویش، بیگانه و در یک کلام از عالم بشریت دل پرخون دارد. صادق از پیر و طفل و جوان افغانستان گلهمند است که چرا هیچوقت قدرش را ندانسته اند و سخت پشیمان است که چرا در یک چنین جهان فانی و قدرنشناس متولد شدهاست. به عقیدۀ او هیچ انسان روی زمین با صادق نیکی نکردهاست و لذا هیچکس مستحق تایید شدن از جانب صادق نیست. این شخصیت او تنها به کسانی واضح میباشد که مثل من به عالم درون وی راه یافته باشند که این کار، خودش اگر از محالات نباشد، از سهولیات هم نیست. در حقیقت، در این چهره است که او به تمام معنا ناشناخته مانده، حتا برای فامیل. نه فامیل صادق را میشناسد و نه صادق فامیل را. نه او دوست را میشناسد و نه دوست او را، چون در این شخصیت او از همه موجودات زنده بیزار است. صادق در عوالم باطنی خودش از همه درد دارد، از همه بیمهری و حتا خیانت دیدهاست. این صادق متعصبترین، کینهدل ترین و بیرحمترین موجود روی زمین است.
دو) صادق فطرت بر عکس صادق تا حد زیادی مترقی است. به عبارۀ دیگر یک پوشش ظاهری و برآمد نمایش مترقی دارد. مکنونات قلبش به خداوند معلوم، اما دوست عزیز ما در چهرۀ صادق فطرت هم ضد سلطنت ظاهرشاهی است، هم ضد سردار داوود، هم اپوزیسیون نورمحمد ترهکی و حفیظ الله امین، هم مبارز ضد ببرک کارمل و نجیبالله، هم روشنفکر خلاف مجاهدین و طالبان و بالاخره عنصر ضد حکومت انتقالی کرزی و بسته تیم گرمابه و گلستانش. صادق فطرت در این موقعیت مانند آقای گلوب گلایدن سیاستمدار معروف المانی ما یک منتقد مادرزاد است.
صادق فطرت هیچ حزب، تنظیم، جناح، سازمان، کمیته و گروه و محفل را تایید نمیکند، بر همه انتقاد دارد، بطلان همه را میتواند ثابت کند و به اصطلاح اگر زورش برسد، چپ و راست و میانه را به یک چوب میزند و به یک زنجیر میبندد و به یک زندان بزرگ میاندازد. صادق فطرت همه ایدیولوژیها را با تیوری شخصی خود رد میکند و در آخر میگوید: نه تیوریسن هستم، نه اندیشهپرداز، نه متفکر سیاسی و نه سیاستمدار، اما همین شکستهنفسی یعنی که من مافوق همه هستم.
سه) و اما دکتور صادق فطرت، این شخصیت دقیقاً شخصیت متقابل بالرأس “صادق فطرت” است. در این قالب او نه مبارز است، نه منتقد و نه حتا شخصیت مستقل دارد. سری به ارگ سلطنت میشوراند و اگر انتقادش کنی، میگوید: سلطان و فامیل شاهی سلطان خوشدار آواز من و هنر من هستند. چشم التفاتی به سریر قدرت سیاسی سردار دیوانه نیز دارد و با آنکه ظاهراً از او ابراز انزجار و اشمئزاز میکند، در وصف جلال و جبروتش ترانۀ جمهوری میخواند و میگوید: “ای عسکر دلیر! ای قوم قهرمان“! اگر انتقادش کنی، میگوید: من اهل این کار نبودم و نیستم، مجبورم ساختند. برادر عزیز! کدام مجبوریت؟ کدام مصلحت؟ کدام عسکر دلیر و کدام قوم قهرمان؟ آیا تمام عساکر سردارد داوود همان عساکر اردوی شاهی نبودند؟ آیا تمام قوم سردار داوود همان قوم محمدزایی اعلیحضرت محمدظاهر، پادشاه افغانستان نبود؟ کدام دلیری و کدام قهرمانی؟ کودتا چه مشروعیت دارد؟ کودتا سفید و سرخ و سیاه ندارد و هر کدامش بدتر از دیگر غیرمشروع است.
دکتور صادق فطرت همانگونه که ترانۀ اول انقلاب شکوهمند ثور را به آرگاه و بارگاه حزب دموکراتیک خلق افغانستان خلق و رهبر نابغهاش نورمحمد ترهکی تقدیم کرد، به مجرد سقوط جناح خلق، منتقد بیرحم دستگاه مخلوع و مداح سینهچاک نظام فاتح گردید. بذلهگوییها، ظرافتها و شوخ شنگولیهای دکتور صادق فطرت در میان دستگاه رادیو/ تلویزیون برای بزرگان جناح پرچم و قبلۀ آمال حزب شان یعنی بزرگان حزب سرخ مسکو به مثابه زیربنای منصب دپلوماسی آقای دیپلومات ما گردید.
حالا هیچ تعجب ندارد، اگر همین دیپلومات مجرب و آشنا به اصول مارکسیزم لنینیزم، خوانندۀ اولین ترانۀ اجتهادی مجاهدین کرام نیز باشد. دوکتور صادق فطرت که چرخش 180 درجهاش تنها به ذوالجلالوالاکرام معلوم است، در ستدیوهای رادیو تلویزیون پشاور، کویته، لاهور، کراچی و راولپندی آنقدر نعت و مناجات و پارچههای اسلامی جهادی خواند و آدیو و ویدیو ریکارد کرد که شاید هیچ هنرمند متعهد تنظیمی و تسلیمی آنقدر با وجد و جذبه از لحاظ کمیت و کیفیت نخوانده باشد.
باز هیچ جای تعجب ندارد که همین آوازخوان سیاستمدار ما در دوران قرون وسطایی تسلط طالبان همه چیز را بگذارد و شبوروز بر روی هر ستیژ قومی ترانههای احساساتی قندهاری به نفع و تقویت و تشجیع طالبان بخواند. تا جایی که از کسی شنیدم رسماً در یک کنسرت در لندن اعلان کردهبود که از خواندنهای فارسی دری خود اظهار ندامت میکند و خود را ملامت میداند که چرا تمام عمر شریفش را وقف زبان شیرین پشتو نکردهاست. وقتی که حاکمیت طالبان عملاً به گودال و زبالهدان تاریخ انداخته شد، باز هم دکتور صادق فطرت اولین هنرمندی بود که چند مشت و لگد بر لاش بیجان طالبان حواله کرد و در سایۀ عنایات جناب کرزی آن سرود ملی مسخره را خواند که البته خواندن سرود ملی یکی از آرزوهای دیرینۀ فطرت عزیز بود که بالآخره به آن نایل آمد. امتیازاتش هم نوش جانش.
چهار) حالا که گپ از گپ گذشته و کار از کار و به اصطلاح هر صحنۀ تماشا آمد و رفت، فطرت عزیز مستقیماً به حضرت بیدل و مولانا و تصوف و عرفان لایزالی پناه بردهاست، زیرا پس از هفتاد سال زندگی، گویا هاتفی از عرش و سروشی از ملکوت به گوشش گفته که تو متعلق به یک خانوادۀ مذهبی، روحانی و تصوفی هستی و باخبر که در روز فردای قیامت نه مقام دیپلومات سیاسی در مسکو ترا نجات خواهد داد، نه قربت با رهبران چپ حزب خلق و پرچم و شعلۀ جاوید، نه حتا آن نعت و مناجات خواندنهای کذایی از منبر تنظیمهای جهادی و طالبی و حکومت انتقالی.
پنج) در بین تمام چهرههایی که ذکر شد بهترین، محبوبالقلوبترین و پر طرفدارترین چهره ناشناس است. هنرمندی که آواز خوب و زیبا دارد، هنرمندی که هنرش را و مردمش را دوست دارد، هنرمندی که پارچههای عاشقانه میخواند، با سیاست و سیاستمداری و سیاستبازی بیگانه است، هنرمندی که در آهنگهایش گل میخواند، گل توضیح میدهد، گل توزیع میکند و گل به دست میآورد و هنرمندی که تا چشم کار میکند، در هر گوشه و کنار جهان هواخواه و طرفدار دارد. باید هم داشته باشد. چه کسی مستحقتر از او؟
ناشناسی که من میشناسم، هنرمند واقعی است. هنرمندی که نام بزرگش فصلی از تاریخ موسیقی افغانستان را به خود اختصاص دادهاست. در این چهره او با موسیقی سر و کار دارد. گرچه در این ساحه نیز از فرط علاقه و جنون جسته و گریخته مرتکب زیادهروی میشود. اجازه دهید، یک قضیه مختصر را منحیث مقدمۀ مربوط به متن ارایه کنم.
در اوج سالهای قدرت رفیق ببرک کارمل، جوان بلندبالا و خوشقامتی دم دروازۀ تعمیر رادیو تلویزیون به انتظارم نشسته بود. گفتند این جوان رعنا و رسا که مسعود نام دارد، چندین روز میشـود که میآید و اینجا سـر چـوکی مینشـنید و آرزوی دیدار شما را دارد. به هر صورت، با او ملاقات کردم. شکل و شمایل این جوان بسیار برایم آشنا بود. تصور میکردم که او را قبلاً هم باید دیدهباشم. اما باز باید قصور حافظه را بهانه بسازم، هر چه بر خود فشار وارد آوردم، از خاطرات قدیم و جدید چیزی دستگیرم نشد.
بالآخره پرسیدم: مسعود جان! چرا چهرۀ مبارک خودت به نظرم آشنا میآید؟ جوان گفت: نمـیدانم، شـاید به خاطر اینکه دوسـتانم مـیگویند که مـن به امیتابھ بچن شـباهت دارم. به محض شنیدن نام امیتابھ بچن یقینم حاصل شد که او واقعاً تشابه غیر قابل انکار با آن هنرمند هندی داشت.
پرسیدم: چه کار و چه مصروفیت؟ گفت: تازه به دفتر رادیو مقرر شدهام و در بخش دکلمه و تمثیل کار را شروع کردهام و هم با یک کمپنی سینمایی در تماس هستم که در اولین فلم نقش قهرمان مرکزی به من داده شدهاست. مسئولین کمپنی از من تقاضا کردند تا خواهش شان را به شما برسانم. و آن اینکه در قسمت موسیقی فلم با ما کمک کنید.
پرسیدم: کدام کمپنی؟ گفت: اپارسین فلم. من که اصلاً از موجودیت چنین کمپنی اطلاع نداشتم و هنوز هم نمیدانم اپارسین یعنی چه؟ لغت داخلی خود ماست، خارجی است؟ چیست؟ خوب! هر چه بود، بود؛ قول و قراری با مسئولین امور گذاشتیم که باز هم این اصل قضیه نیست.
اصل قضیه این است که آن آقای مسعود، خدا گردنم را نگیرد همکار تخلص میکرد، چنان در نقش امیتابھ بچنی خود غرق رفتهبود که حتا در جریان صحبت کردن عادی با من هم مثل یک دوپلیکیت، قسمی در قالب آن هنرمند هندی درآمدهبود که اگر هرقدر کوشش هم میکرد، نمیتوانست بیرون براید.
دلم طاقت نکرد و گفتم: مسعود جان! یک گپ میزنم، آزرده نشو. اینکه تو به یک هنرمند مشهور هندی شباهت داری، بد نیست، چونکه درین مورد گناه نداری؛ اما اینکه میخواهی از ادا و اطوار و ژستهای او تقلید کنی و در همین قالب زندانی بمانی، این عیب است. تا خود را از این قالب بیرون نکشی و مسعود مستقل نشوی، من برای فلم خودت موسیقی نمیسازم. یکی و خلص.
حالا سرنوشت غمانگیز ناشناس عزیز ما هم همان سرنوشت مسعود همکار است که هر جا هست، خوش باشد و شاید حالا آن جوان سینمایی که در حوالی پنجاه سالگی خواهد بود، خدا کند که راه مستقل خود را یافته باشد. به عقیدۀ من، اگر ناشناس در طفولیت و جوانی و حتا بیست سالگیها، خود را در قالب سیگل راحتتر مییافت و آهنگهای او را یا کاپی یا بازخوانی میکرد، برای شروع سفر هنری اش بد نبود، چون “درازست ره منزل و نو سفر، نو سفر است“. گناهش نبود. به عبارۀ دیگر، تقلید چه از هنرمند سینما باشد، چه از هنرمند موسیقی، چه از شرق و چه از غرب، در اوایل زندگی هنری مفکوره و مانور بدی نیست. گرچه چندان خوب هم نیست. اما اینکه ناشناس در هفتاد سالگی هم به شنوندگانش آهنگ بابل مورا و کاتب تقدیر و نمیدانم چها و چهای دیگر از سیگل یا مکیش را بازخوانی میکند، چه گلی به فرق زندگی هنری خود میزند و چه گلی به فرق شنوندگان خود؟
نمیگویم که کاپی یا تقلید یا بازخوانی آهنگ کدام آوازخوان دیگر گناه کبیره است یا کفر محض است. اگر این کار یگان بار بر سبیل تفنن یا تذوق یا شوق باشد، بیجا نیست، اما چهل پنجاه سال که به حساب نیم قرن میشود، خود را در قالب کس دیگری انداختن به معنی مطلق مصادره کردن شخصیت هنری خویشتن خویش است.
یقین دارم اگر خود سیگل هم زیادتر زندگی میکرد، سبک و سیاق هنرش به مرور زمان تغییر مییافت و آن روش قدیمی خود را دور میگذاشت. این کشف ظاهر هویدا نیست، اصل تکامل است. ناشناس هیچ مجبوریت ندارد که “سیگل افغانستان” نامیده شود.
شخصاً خیلی خوش میشوم اگر امروز کسی به من بگوید: تو ظاهر هویدای دهمزنگ هستی، تا اینکه خدا نخواسته بگوید: تو موتزارت قارۀ آسیا هستی. برای آنکه در حالت اول احساس شخصیت میکنم، اما در حالت دوم علاوه بر اینکه خجالتزده میشوم، به فکر اعادۀ شخصیت خود میافتم که چرا خودم نباشم، در همان سطحی که هستم به عوض آنکه کسی باشم که وزن نامش بر شانههایم سنگینی کند و در حقیقت من آن نباشم.
درعرصۀ مسایل خصوصی قبلاً هم تذکر دادم باز هم تذکر میدهم، ده بار دیگر بپرسید، ده بار دیگر همین جواب را خواهم گفت که قطع نظر از هر گونه خبط و خلا و خطای شخصی و سیاسی که در کار هر انسان وجود داشته میتواند، منتها از هنرمندان زود علنی میشود.
من به ناشناس آوازخوان که حنجرهاش به تنهایی خود یک هارمونی مخصوص دلنشین دارد و تسلطش برهنر آوازخوانی که حالا یک جنبۀ حلاوت رویایی به خود گرفته، از صمیم قلب احترام دارم. البته ما شوخیهای خود را هم داشتیم و هم داریم او مرا به تمام معنی میشناسد و میفهمد که ظاهرهویدا اهل خدعه و نیرنگ نیست. خوب را خوب و بد را بد میگویم و از فلک هم هراسی به دل راه نمیدهم.
نام هراس یاد شد، یک بار من این موضوع هراس را در دفتر رادیو بر سبیل شوخی یاد کردم. عبدالمحمد غیاثی رویش را طرف من کرد و پرسید: آیا در سرتاسر افغانستان از کسی میترسید؟ جواب دادم: در همین شب و روزی که شما این سوال را از من میکنید، همه از سلیمان لایق و خیالمحمد کتوازی میترسند، اما من از دکتور صادق فطرت ناشناس میترسم و به اجازۀ شما که آقایان لایق و کتوازی نیز حق دارند از او بترسند. گفت: چطور؟ از روی چه میگویید؟ گفتم: مرجع بلند آن دو نفر کمیتۀ مرکزی حزب است اما مرجع بلند فطرت عزیز دفتر مرکزی حزب کمونیست شوروی است. هر کسی را که خواسته باشد، برباد میکند، چون زبان روسی را بهتر از خود روسها میداند و میفهمد که در کجا چه بگوید. آقای غیاثی خندید و گفت: اگر از من بپرسید حالا به تایید سخن شما میگویم که من از کسی میترسم که از دکتور صادق فطرت نترسد.
قسمی که عرض کردم صرف یک شوخی صمیمانه بود. حالا بامزه یا بیمزه، موضوع دیگر است. باید بگویم که شخصاً خودم کدام اذیت و آزار سیاسی از فطرت عزیز ندیدهام که شاید یک علت آن این هم باشد که ما دو نفر دوستان همدل و همذوق، همکاسه و همپیاله و همکار بودیم.
این را هم به صراحت علاوه میکنم که من در طول دوران شناخت و آشنایی با این هنرمند عزیز و واجبالاحترام از هیچکس دیگر هم نشنیدهام که مستقیم یا غیرمستقیم از زبانش یا از دستش یا از حضورش ضربه خورده باشد. بیشتر ازین، سر نازنین تان را به درد نمیآورم و به قول معروف: و السلام. نامه تمام