استاد رحیم الهام شاعر، پژوهشگر و زبان شناس بزرگ افغانستان بود. روانش شاد باد و نامش ستوده! مرد ظریف، قلندر، بی پروا به داوری های این و آن در بارهء خودش.
گاهی به شوخی می گفت: اگر من در زبان شناسی تبحر نداشته باشم تحوض دارم. استاد را نه تنها احترام بزرگ داشتم که دوستش نیز داشم. در سخنانش بسیار می آمد بچهء پدر. این سخنش هرگز از یادم نمی رود که شبی با استاد واضف باختری ، زنده یاد سلطان علی سحاب، من و شاید دوست دیگر به خانه ی استاد در مقابل باغ بالا رفتیم. نیمه شب زمستانی بود برف شدید می بارید . استاد دروازه خانه را تک تک زد صدای بانویی بلند شد، کیستی؟
استاد گفت: دروازه را باز کن که یک موج شعر هجوم آورده است.
یوسف عمران مدتی شریک روز های غربت من در پشاور بود. زمانی در یک اتاق زنده گی می کردیم. همیشه قصه می کرد. آن وقت ها حیران تخلص می کرد. می گفتم حیران این قصه ات را چند بار شنیده ام.
می گفت : لطفا بار دیگر هم بشنو!
من می شنیدم ، او راوی بسیار شیرین کلامی است، همیشه دوستش دارم.
زمانی مدیر نطاقان رادیو تلویزیون بودم و او گوینده ، آه خدایا گاهی چنان سر به سر دیگران می گذاشت که همه را به کاسهء سر آب می داد. چون سرزنشش می کردم کت کت می خندید و همه خشونت من فرو کش می کرد.
یوسف من ،درود بر تو، متوجه زلیخاهای روزگار باش!
در بارهء خودم هم بگویم این تصویر من از روزگاری است که به نام علی سینا گزارشگر بی بی سی در پشاور و تهیه کنندهء یک برنامهء فرهنگی برای آن رادیو بودم.
علی سینا هنوز مکتبی نشده بود. باربار می پرسید: پدر رییس بی بی سی چرا به پشاور نمی آید؟
می گفتم چرا؟
می گفت: معاش مرا بدهد.
می گفتم: کدام معاش تر!
می گفت: این علی سینا که گزاراش می دهد منم و شما معاش مرا به پرتو نادری می دهید!
علی سیا باز آمدم برایت می گویم، من بار بار شده است که نیرو را علی سینا صدا می زنم. آن اتاق کوچک را هنوز به نام اتاق علی سینا یاد می کنند. باشد میان هردومان بسیار می کوشم که همه خاطره هایت را از یاد ببرم، اما نمی شود.
نمی دانم چرا از من قهری که چند سال است به خوابم نمی آیی!
یوسف عمران که یکی دوبار خانه آمده بود علی سینا چنان با او دوست شده بود که گویی برادر بزرگش بود. علی من کودک بود ؛ اما رفتارش بزرگتر از هر بزرگی بود!