شما نیز نظر به اخبار صحی و وقایع چشمدید به این نکته متوجه شده باشید که
ازچندسال به اینطرف، خاصتا نزدخانم هاوقایع مرض سرطان روبه افزونی بوده وقربانیانی ازهمه طبقات باخودداشته است. داکتران معالج ومتخصصین سایکولوژی به این موضوع همنظر اندکه مقاومت روانی و ایستادگی خودی دربرابراین مرض ازپیشرفت آن درپهلوی تداوی های مروج طبی خیلی موثربوده وچه مریضانی که درین مبارزۀ صحت مقابل مرض بهبود چشمگیری بدست آورده اند. اینک ادناکوهیل که ازباشندگان کلورادو اعترافات پراحساس وپرانتباهی درین راستا باتجربۀ شخصی برشته تحریر آورده که درمطبوعات فرانسه ومجلۀ کامپینان انتشاریافته وداستان واسناد واقعی آنرابشما تقدیم میدارم، که ترجمۀ تلخیصم ازفشردۀ (رازهای زندگی) میباشد. داکترمعالج این خانم چنین ابرازداشته:روزی درمعاینه خانه ام مشغول مطالعۀ مکاتیبی بودم که ازمریضان سابقه ام مواصلت کرده بود، دربین نامه ها اسم (ادناکوهیل) توجۀ مرابخودجلب نمود، این زنی بودکه شش سال قبل دراثرداشتن مرض سرطان، نظربه تشخیص مربوطه بیش ازششه ماچانس حیات نداشت.
وقتی مکتوب اورا دیدم ازحیرت زیاد درجای خودخشک مانده وتعجب کردم که چطوراین زن مشرف به موت شش سال تمام زنده مانده وحالابه من نامه نوشته است ! بلی، اکثر متخصصین سرطان حیات رقتبار ادناکوهیل راتنهاشش ماه به کمک ادویۀ مختلفه امکان پذیرشمرده بودند تادرخلال آن مریضه خودرابرای سفرابدی آماده ساخته وبالاخره باجهان وداع بگوید…من(مترجم) سرگذشت شورانگیز وقیمتداراین خانم سرطانی راکه برای مجلۀ کامپتیون نیزفرستاده است، برای شماتقدیم میدارم وتمنا ازاهل مطبوعات می کنم داستان حقیقی اوراهمه بدقت بخوانند. آنهایی که درزندگی مایوس و بیچاره شده اند، آنهاییکه بامرگ دست وگریبان بوده وهنوزهدف حیات را نمیشناسند، کسانیکه مریض اندوخود رامحکوم به فنا میشمارند، آنهاییکه از امراض هراسناک بوده ومشقات طبیعت راتحمل کرده نمی توانند، آنهاییکه خودرا مبتلابه امراض روحی وجسمی علاج ناپذیرخیال میکنند وبالاخره آن هاییکه بکلی سالم وصحتمند نیزمیباشند، یکبار متن وحاشیۀ این اعترافات را بدقت بخوانند. ادنا کوهیل عنوان سرگذشت خودرا (مجادلۀ من بامرگ) نوشته و چنین آغازکرده است:یکی ازروزهای عادی جنوری 1946 بود، موترشهری که مرابه معاینه خانۀ داکترمعالج میبرد به حرکت یکنواخت خودادامه داده قلل سربفلک کشیدۀ کوهها کلورادو رامانند خطوط درشتی درنظرم جلوه میداد. دخترک شوخ و پر شورم (شارون) که نهمین بهارزندگی خودرا سپری میکرد نیزدرپهلویم قرار داشت. من وطفلکم راجع به موضوعات گوناگون باهم صحبت داشته ودر خصوص عابرین ومناظری که ازمقابل چشمان ما ردمیشد تبصره هامی کردیم گاهگاهی باخود میگفتم آیامعاینۀ که امروزداکترازمن بعمل میآورد مانند سایر روزها عادی وسطحی خواهد بود ؟راستی ازعرصۀ چندماه حالت صحی من خوب نبود وسبب این حادثه را زیادت کارهاوگرفتاری هاییکه ازرهگذرتربیت وبازرسی چهار طفل صغیرم ومتارکۀ پدرشان دوشم راخم ساخته بود، تعبیرمیکردم، ولی بعدهادانستم که این قضاوتم درست نبود. آهسته آهسته عوارض غیرطبیعی وضحرت دهنده را دربدن خود احساس نموده ومیلان به استراحت وبیکاری، بحرانات نابهنگام روحی، عصبانیتهای بی موجب وبعضی دردهای مخفل درناحیۀ سفی بطن و تهوع وغیره مرا شکنجه میداد… بالاخره خودرامحتاج به معاینۀ داکتردانستم.چندلحظه قبل ازشروع معاینات خبرناهنجاری که واقعیت آنرابهیچ صورت قبول نمیکردم، درخفایای روحم طنین غم انگیزمی انداخت. وقتی معاینات به پایان رسید ناگهان دیدم که خطوط چهرۀ داکترتغییرکرده ورنگ صورتش به سفیدی مایل گردید، درلحظۀ که نتیجۀ مشاهدات خودرامی نوشت حالت واژگونی داشت، قلم میان انگشتان مرتعشش به تکان افتیده ولبانش بی اختیار چیزی رازمزمه میکرد، ازحرکاتش چنین برمیآمدکه حکم اعدام کسی راصادر میکند…درین دقیقۀ پرآشوب داکترنسبت به من نیازندکمک وتسلیت بود!بالاخره معلوم شدکه مبتلا به سرطان ومحکوم به مرگ بودم ! درهنگام مراجعت طوری بیچاره وفرسوده شده بودم که تمام جرئت خودرا ازدست داده وکوچکترین دفاعی راازخود بروزداده نمی توانستم. طفلک راکه دراتاق مجاور منظرم بود به رفتن اشاره نموده وباپرستاری که مارامشایعت میکرد با خندۀ تلخی خداحافظی نمودم، خندۀ بی فروغی که درسیمای یک کالبدچوبی پدیدارگشته بود !سرطان! اوه چه کلمۀ وحشت انگیزی!… درجادۀ عمومی زیرشعاع آفتاب مانند کورها راه میپیمودم، دست دخترعزیزم رامسلسل فشرده ودرتصورم این یگانه چیزی بود که دردنیای واژگون شده ام هنوزبخودش شباهت داشت. درجاها ییکه ازدحام عابرین کمترمیبود، میل داشتم مانندیک حیوان زخمی به گوشه هاپناه برده وجراحات خودرا بازبان مالش دهم …وسوسۀ مرض سرطان مانندپنجۀ آهنینی گلویم رامیفشرد. وقتی یکی از شیرینی های دخترکم رابامیخانیکیت عجیبی به دهن گذاشتم دیدم جسمم نیز پرخاش نموده وگلویم چیزی رافرو برده نمیتواند، زبانم مانندکاه خشک شده وگاهی طعم تلخ وزهرآگین مرگ رامی چشیدم… بالاخره روزاول بحران زندگیم هرطوری بود سپری گردید، شب به خواهرم دورتی تلفون نموده وبه اطفالم وعده دادم که بزودی(شهر دنویر) راترک نموده (اوهایو) نزددورتی خواهیم رفت … صبح وقتی فرزندانم روانۀ مکتب شدند، دیگرنتوانستم مانند سایر روزها انزوای خانه راتحمل نمایم، بدون کوچکترین اندیشه ازگرمی سوزندۀ باد تموز منزلم راترک گفتم وبطول وعرض جاده هاروان شده خود رابه کناردریاچۀ شهررساندم، ولی افسوس که دیگرکاخ آرزوهاواحساسات درنهادم واژگون گردیده وازهیچ منظره لذت وکیفیت سابق رادرک کرده نمیتوانستم. تصورمیکردم تمام جهان وکاینات مانندخودم زیرشکنجه وفشار طاقت فرسایی گیرافتاده است !بالاخره روی ریگهای ساحلی زانو زده خسته وبیچاره به تنۀ درختی تکیه کردم، چشمانم به افق نامعلومی دوخته شده وچنین احساس میکردم که دیگر گلویم ازچنگ طبیعت رها نگردیده وسرپناهی بدست آورده نخواهم توانست، زیرا اگرجرئت این رانداشتم که حوادث واقعی وحقیقت تلخ راباچشم سر مشاهده نمایم، ازهیولای آن نیزچشم پوشیده نمی توانستم. درینجالازم است به شماتذکربدهم که تنهافکر(سرطان) بیچاره وحیرانم نساخته بود بلکه سستی وزبونی خودم نیزتااندازۀ درین راه کمک میکرد. ازطرف دیگرمیدیدم که در دنویر جزاطفال خویش دیگرکسی ندارم ومردی هم نبودکه درهنگام افتادگی ازما دستگیری نمایدولی یک فکروتصمیم هنوزدرمخیله ام روشنی میانداخت:حرکت بجانب اوهایو که خواهرعزیز وخانۀ پدری ام هنوزدرآنجاباآغوش باز ازمن واطفالم پذیرایی می نمودند…یکباردرهمان حرارت شدید تابستان وروی ریگهای گرم ساحلی لرزۀ مرگباری وجودم رااستیلا نمود وخیال کردم که کسی بالای قبرمن راه می پیماید ! این خودم بودم که مسلسل باقدم های سنگین وبی اراده بالای قبر خویش ومدفن آرزوهایم حرکت میکردم.فورابخانه بازگشته درحالیکه قلبم رامانندچشمانم غبارضخیمی پوشانده بود بکسها ولوازم سفرراتهیه نمودم، افکارم جزبه رفتن وحرکت جانب اوهایو و خانۀ خواهرم که برای من یگانه روزنۀ فراررا تشکیل میداد، دیگربه هیچ چیز متوجه نبود. اشیای قیمتی ومحبوب خانه درنظرم ارزشی نداشت، فوتوها، البوم های قشنگ فامیلی وسایرگنجینه های خاطراتم رادرهرکجا میبود به حال شان گذاشته وهمۀ اشیارامانندخودم مرده ومحکوم به فنا میشمردم. میل داشتم هرچه زودتر ازآن خانه ایکه چندروزقبل مأمن محبت وآرزوهای من بود فرار کرده وکالبد بی مقدارم رابه محل دیگری سوق بدهم …بااطفالم یکجا واردستیشن (اوتو کار) شده وماننددیوانگاه ساعت حرکت را انتظارمی کشیدم، بدون اینکه سمت معینی رانگاه کنم هرطرف بی اراده قدم میزدم. بهرحال این وضعیت برایم بهترازآن بودکه باافکارسیاه خویش نشسته ودر اندیشۀ مرگ فرو روم… بالاخره سرویس حرکت کرد، شب فرارسیده بود وتصورمیکردم ستارگان آسمان به تماس آینه های اتوکار قرارگرفته اند، درعقب این منظره ظلمتکدۀ وسیعی میدیدم که کالبدخودم رادرمیان آن به تکاپوافتاده وظاهراٌ یک شیئی بسیارکوچک وبی ارزش وبیمقدارجلوه میکند… برای اولین مرتبه پس ازآن لحظۀ که کلمۀ سرطان درزندگی ام داخل شده بود به خواب عمیقی فرو رفتم.وقتی ازخواب چشم کشودم اوتوکار به مسکن پدری ام اوهایو مواصلت کرده بود، اماقیافۀ شهراین بارطوردیگر درنظرم جلوه نموده وخیال میکردم یکدسته مردم پرشور وپرهیجانی درآن زندگی میکندوجهان افرادآن غیرازجهان منست، اطفالم باخوشی وسرور مخصوص اطراف خودراتماشامیکردند ومن به چهره های محبوب شان نگاه کرده وباخودمیگفتم اگرهم پنجۀ مرگ جسدم را برباید روحم شادمان خواهدبود ازینکه درموجودیت این کودکان زندگی های جوانتری را ازهستی خود به یادگارخواهم گذاشت./(دنباله دارد)