هوا چهرهی بدل کرده، بهار پیراهن گلرنگش را به تن کرده و از پشت کوه بابا به راه افتاده است. چه نوید جانفزاییست بهار! من یک روز معمولی را آغاز کردهام. داخل موتر اداره به سمت دفتر کارم در حرکتم. معمولاً در فاصلهی مسیر خانه تا اداره، روزنامههای مطرح کابل و بیبیسی و آزادی و. . . را میخوانم. امروز تقلای طبیعت برای دریدن جامهی پشمینه زمستانی و دلربایی آسمان با خورشید و ابرهای تنکشدهی پنبهایشکلش وامیداردم شیشه موتر را پایین کنم و تلفن همراه را کنار بگذارم. به خیابان مزدحم صبح کابل و شوق زندهگیخواهی در صورت آدمها مینگرم. به نقاشیهای گروه هنرسالار روی دیوارهای بلند امنیتی شهر نگاه میکنم. نقاشیهایی که سعی دارند یاد آدمهای مهربان شهر را جاودانه کنند و از زشتی و ترسناکی این دیوارهای بیروح سنگی بکاهند. کابل من آبستن حوادث متعدد و آشفتهگی مکرر است، وضعیت پساانتخابات نگرانکننده است و قدرتخواهی مضاعف هیولای سیاهی که به جان زن و مرد افتاده است.
گفتوگوهای صلح هنوز دو ضلع اصلی امریکایی- طالبانی دارد و معلوم نیست مردم افغانستان کجای این مثلث ناقص هستند که یک ضلعش را با پنسل پاک کودککار پاک کردهاند. اما چه چیز سبب شده امروز دستفروشان دورهگرد کنار خیابان طوری دیگر باشند؟ گویا اجرای طرح کاهش خشونتها در وجودشان خون تازهی بهاری تزریق کرده است. با تمام کاستی و فقر و سختیها، چشمانشان از برق شادی میدرخشد و غصه را پس میزند. زمری مرد میانسالی است. حدوداً چهل ساله که روی چهارپایهای سیار، برای عابران و مسافران گرسنه بولانی تهیه میکند. میگویمش امروز مردم یک رقم خوش معلوم نمیشوند؟ میگوید: ولا همی کاهش خشونت اس چی اس نامش همو مردم را خوش ساخته، برو خدا صلح و آرامی را بیارد در ملک ما و شما! خودش بلافاصله از ته دل آمین جانانه ای هم میگوید. من هم با لبخند میگویم آمین! میخواهم به سمت داروخانه حرکت کنم که میگوید همشیره کجا بخیر؟ بولانی خو نخوردی. میگویم تشکر بولانی نمیخورم باید بروم. ابرو درهم میکشد و با قهر میگوید نه بولانی را خو باید بخوری باز برو پیش راهت خوبی. میگم نمیشه نخورم؟ میگه مهمان مه استی گپ ما ره به زمین نمان که خانهام یک دخترک شده، دعا کو صلح بیایه و دخترم داکتر شوه بخیر مثل خودت. میگویم اما من داکتر نیستم. میگوید به ما خو مثل داکتر معلوم میشی. مقصد سبق بخوانَد دخترکم باز هر چی خیرش بود همو شود. بولانیهای داغ را با مهربانی در بشقابی سفید با گلهای کوچک آبی فیروزهای پیش میکشد و میگوید نوش جانت بخور که یخ نشه. . . به مهربانی خالص این مرد میاندیشم. به زادگاهم کابل و آسمان پر باران بهارش! به کودکی که با دستان نحیفش با یک پای مصنوعی که یادگار جنگ است به شیشه موترها میزند و میگوید قلم نمیگیری؟ به شهرم و مردمانش که بیش از هر وقت از جنگ خسته و کلافه شدهاند و تنها امید صلح تسکین داغ عزیزانشان شده! به قبرستانهایی که پر از گورهای سربازان جوان است که دستشان هنوز رنگ حنا ندیده بود. به روز شهادت همکارانم که پیش چشم ما خداحافظی کردند و سوار موتر شدند و دیو انتحار اجازه نداد هرگز باز گردند. من و همنسلانم همه محصول جنگیم. جنگی که انتخاب ما نبود و نه نقشی در ایجادش داشتهایم. ما از کودکی و جوانی خود چیزی نفهمیدیم، طعم عشق و دلدادهگی آزاد را نچشیدیم. شادیهایمان را جنگ و مهاجرت و دورافتادهگی و از دستدادنهای مکرر دوستان و عزیزانمان، به یغما برد. ما هیچ کداممان روی خوش زندهگی را ندیدهایم. ما روزها شاهد تکهتکه شدن مردم شهرمان بودهایم و بوی گوشت سوختهی آدمها را تا ته وجود انسانیمان استشمام کردهایم. ما هر شب با صد حسرت از نداشتنها و نبودنها با غمی تازه مردهایم و صبح فردا با امیدی هرچند ناچیز و واهی دوباره زنده شدهایم. ما چارهای جز امید و ادامه نداشتیم. من نمایندهی نسلیام که در جوانی تارهای سفید موهایش از سیاهها بیشتر است. من نمایندهی نسلی که با هزاران امید و سرشار از توان و انگیزه خودش آگاهانه به امکانات سرزمین بیگانه پشت پا زده و به آغوش وطن برگشته تا سهم بگیرد در آبادانی و سرافرازی اش. من نمایندهی زنان و مردان زیادی که با وجود شرایط مساعد برای مهاجرت به امریکا و اروپا، مشت محکمی به دل خویش زده و بر خود نهیب زده که سرزمین من اینجا است! باید در مقابلش مسوولیت داشته باشم نمیتوانم بیتفاوت رهایش کنم. ما نسل سوختهایم. سوختهگانی که مبارزهشان برای خود نبوده است. آگاهانه برای بعد از خود لباس رزم پوشیدهاند. ما سرزمینمان را، بیرق سهرنگاش را، فیروز کوه و دشت لیلی و درهی نورش را عاشقانه دوست داریم. نسل من هرچه هم پاواراتی و ادیت پیاف بشنود؛ باز هم عاشق احمدظاهر و هنگامه و میر مفتون است.
دوست داشتن سرزمین مادریمان حق مسلم ما است. آبادانی و آزادی مردمانش آرزوی ما است. نسل من این همه تلخی و کمبود و نداشتنهای ناشی از جنگ را برای هیچ تحمل نکرده است. آهای طالب من و همنسلانم عنان سرزمین مادریمان را به دست تو نخواهیم داد. ما خیلی وقت است از گلولههای مکرر و انتحارت نمیهراسیم. اگر تمام دنیا به ما پشت کند چه باک؟ سرباز این وطن دست در دست ما پاسدار ارزشها است. من و سرباز وارثان خون هزاران هزار شهید مظلومیم که جز کشته شدن در جنگ نامردانه و ناعادلانه تو هیچ انتخابی نداشتند. طالب اگر این نوشته را خواندی برو و با صدای بلند برای همفکرانت بخوانش تا بدانند محال است خون بهای شهیدان ما ذلت تن دادن به امارت سیاه طالبانی باشد. اگر ما با تمام دردها و زجرها و قربانیهای مان حاضر شدهایم با تو سر یک سفره بنشینیم معنایش این نیست که تو پیروز میدانی و عنان اختیار به دستت میدهیم. ما آرامش مردمان کشورمان و آبادانیاش را میخواهیم. پایان رنج و آلام زن و مرد این جغرافیا آرزوی ماست از آن سبب قلبمان را فراخ کردهایم تا تو را همسر سفرهمان جای دهیم. مبادا این را ترس و ضعف و ناتوانی ما فکر کنی! همیشه یادت باشد تو ناجوانمردانه کشتهای؛ ما ناگزیر کشته دادهایم. قربانیان ما را با قربانیان خود یکسان نپندار که عوامل انتحاری شما برای مرگ و کشتار تربیت شده بودند و در آرزوی مرگ خود و کشتن دیگری روز و شب میگذراندند؛ اما جوان و کودک ما در رویای زندهگی و آرامش بود و کاملاً بیدفاع که همباوران تو جانش را بیخبر گرفتند. ما تن به صلح میدهیم برای پایان این جنگ سراسری و به امید روزهای خوب و روشن برای نسل بعد از خودمان. با وصف این، دو راه داریم یا تو به ارزشهای جمهوریمحور ما احترام بگذاری و کثرتگرایی فرهنگی اجتماعی را بپذیری یا من و همنسلانم تا پای جان در مقابل گلوله و انتحارت سینه سپر کنیم! و خودت میدانی با این روش جنگ را پایانی متصور نخواهد بود.
صلح اینها را از ذهن میگذرانم تا روی کاغذ بیاورمشان. بیرق را میبینم که بر فراز تپه وزیر اکبرخان در اهتزاز است. چقدر معنا دارد این بیرق برای من و همنسلانم. ما حق داریم در پرتو صلح و آرامش در سرزمین اجدادیمان با عشق و محبت در کنار هم زندهگی کنیم. و خوب میدانیم هنوز راه پر از سنگلاخ است و باید عبور کرد. خستهایم اما مصمم. ما نمیتوانیم و نباید عقبنشینی کنیم. راهی نداریم جز مبارزه برای فردای بهتر وطن! بغض عجیبی گلویم را سخت میفشارد، حس میکنم اکسیژن اندکی برای نفس کشیدن باقی مانده، یاد عزیزانی که در جنگ از دست دادم، غم مادر داغدار فاریابی که در سوگ پسر جوانش نعره میزد خدایا کجایی که صدایم به تو نمیرسد، عشق به این خاک و شوق دیدن روزی که پیک صلح خندهای به یغما رفته را دوباره بر لبهای خشک دهقان هلمندی بنشاند که سه عضو خانوادهاش را به یک باره از دست داده است. آرزوی یک شب چادر زدن بدون ترس و دغدغه در واخان بدخشانم به دل من و دوستانم مانده! زنان همنسل من حتا از حق پیادهروی در کوچه و خیابان شهر محروماند؛ از بس جنگ، ترس و وحشت و گرسنهگی فرهنگی آفریده است. ما در بهترین حالت در سرزمین خودمان در حبس خانهگی و دفتری زندهگی کردهایم. شیشه موتر را دوباره پایین میکشم و عینک آفتابی تیره رنگ را به چشم میزنم تا راننده اشکهای ناگهانیام را نبیند و سوالی نپرسد.
حوت ۱۰, ۱۳۹۸