وقتی از خواب چشم کشودم اتوکار به مسکن پدری ام (اوهایو) مواصلت کرده بود اما قیافۀ شهر این بارطور دیگر درنظرم جلوه نموده وخیال میکردم یکدسته مردم پرشور وپرهیجانی درآن زندگی میکنند که جهان افراد آن غیر از جهان منست. اطفالم باخوشی و سرور مخصوصی اطراف خود را تماشامی کردند ومن به چهره های محبوب شان نگاه کرده وباخود میگفتم اگر هم پنجۀ مرگ جسدم را برباید، روحم شادمان خواهد بود از اینکه در موجودیت این کودکان زندگی های جوانتری را از هستی خود به یاد گار خواهم گذاشت.
وقتی بخانۀ خواهرم (دورتی) رسیدم استقبال گرم او قلب مجروحم را کمی تسلی داده و ازدیدن قطرات درشت اشک روی رخساره های رنگ پریده ام جاری گشت.
طوریکه قبلاحدس زده بودم بدبختی در در و دیوار این خانه دیده نمیشد، روز بعد به اتفاق خواهرم نزد داکتر سکاوت که بحیث متخصص سرطان به من معرفی کرده بودند رفتم.
قبل از معاینه باخود میگفتم شاید داکتری که مرا محکوم به داشتن سرطان نموده، در تشخیص خود مرتکب سهوی شده باشد و این متخصص تازه اشتباه او رابه من اعلان بدارد… ولی افسوس که سیر زندگی مانند رومانها نیست و حوادث ناگوار به آسانی از ما روگردان نمی شوند…داکتر سکاوت بطن مراتوسط شعاع ایکس موردمعاینه قرارداد، هنگام معاینه آب دهنم خشک شد و بیهوده میکوشیدم لبان خود را با زبان کرخت خود مرطوب نمایم .
درلحاظاتی که مایوسی دامنگیرم شده و تهدیدات مخفی آن برایم حکم صدای پای قاتل را میداشت، بزودی حواس خود راجمع نموده اشکهایم راپاک می کردم وبه خانه پناه می بردم…
در دقایقی که اندوه و ملال گریبانم را میگرفت فو را به مجادله پرداخته قلم و کاغذ روی دست گرفته به دوستان و اقاربم نامه مینوشتم یابه جواب مکاتیب آنها میپرداختم. شایداین نامه های من برای خوانندگان مورد دلچسپ قرار نمی گرفت، اما خودم عکس العمل آنهارا درنظرنگرفته مسلسل مینوشتم و آرزو داشتم به این وسیله رابطۀ خودراباحیات نورمال ادامه دهم، زیرادر هنگام نوشتن همین نامه هامی بودکه خودرا بازهمان زن چندماه قبل تصورنموده مرض سرطان رافراموش میکرد ومانند اشخاص صحتمند وآنهایی که هنوزبه مرگ محکوم نشده اند، ازحیات وفعالیت وسرورزندگی سخن میراندم. باقی اوقاتم رابه مطالعۀ هرنوع کتابی که بدستم می افتاد سپری میکردم، این مطالعه وخواندم راوقتی قطع میکردم که دیگرانگشتانم نسبت خستگی زیاد ازصفحه زدن بازمانده وچشمم خطوط را تشخیص داده نمی توانست، درین لحظه مشغولیت دیگری رابرای خود پیداکرده وبه (بازی خاطرات) میپرداختم. مثلا به کلمۀ (یاسمن) فکرمیکردم وبعد طفلک خودرا بخاطرم مجسم ساخته وهمان روزی راکه به من یکدسته گل زیبا ومعطر یاسمن تحفه داده بود بیاد می آوردم، آنوقت چهارسال عمرداشت ومصادف باسالگرۀ تولدی طفل دیگرم بود…
بالاخره روزی رسیدکه دیگر زانوهایم بکلی سستی نموده وچپ وراستم را در جاده هابخوبی تشخیص داده نمیتوانستم، قدم هایم دررفتار کندی کرده با مشقت زیاد ورهنمایی طفلکم شارون خودرابه اولین موتری که رهسپار شفاخانه می بود میرساندم. یکروز حین مراجعت ازشفاخانه بقدری خسته و بیچاره شده بودم که سرراست بالای بسترم افتیده وهیولای مرگ رادر نظرم مجسم دیدم، ولی هرطوری بوداین شبح هولناک راازخود دورنموده جبراٌ به مصاحبۀ شارون مشغول شدم ونگذاشتم آخرین نفسهای هستی درگلویم گره گردد.درپایان مجادلۀ این روزیک نوع پیروزی درخودحس نموده وپنداشتم که یک قدم دیگربه پیش رویعنی بسوی زندگی برمیدارم…
ازین روز به بعد خواهرم شارون راموظف ساخت تابهروسیلۀ که میشود روز یک مرتبه مرا توسط تکسی به گشت وگذارجاده هاببرد. این یک فکرخیلی عالی وپسندیده بود ولی من به اندازۀ ضعیف وناتوان شده بودم که بعضی روز هادعوت معصومانۀ شاروان رابرای گشت وگذار درحق خودیک نوع بیرحمی تلقی کرده باخود میگفتم چرادرین دنیای فعال وپرحرکت واجتماعات سالم و پر هیجانی که همه چیزآن برای من بیچاره و رنجور طعنه وتوهین است داخل شوم، درحالیکه باید لحظات پردرد والم زندگی من درکنج اتاقهای متروی بستر بیماری سپری گردد . نه این افکاردرست ومنطقی نبود ومن نبایدروزنه های مایوسی رابه استقبال مرگ میکشودم، لهذا فورا به تردید ومجادله پرداخته فاژه می کشیدم…
خندیدن خصلت ضدعفونی دارد، بیاد دارم که درآن لحظه کمتربه اندیشه و تشویش مرگ بوده وباوجود اینکه روزنه های امید وزندگی رابه رویم بسته میدیدم، زیادتر ازهمیشه شوخی وبی خیالی میکردم، گاهگاهی باخودمیگفتم هرقدر دیرترزنده بمانم بهمان اندازه کارهای بزرگتری رابرای حیات موقتی خود وآیندۀ اطفالم انجام خواهم داد، هنوزمراد زندگی دردلم نمرده بود.
راستی داکترسکاوت نیزحکیم طبیب (دنویر) راکاملا تایید نموده وبه عقیدۀ اوتنها شش ماه دیگرمیتوانستم زنده بمانم، اماطبیعت انسان طوری ساخته شده که به سهولت حاضرنیست مرگ راقبول کند.من نیز باوجود این حقیقت تلخ یعنی فرارسیدن مرگم واضح وروشن شده بود بازهم باخواهرم صحبت رادر اطراف زندگی وحیات میکشاندم وبطورنامحسوسی یکبار مکالمات مابه جایی رسیدکه باردیگر نسبت به تشخیص هردو داکتر مشکوک شده ودر زوایای روح خود منتظر حادثه وخارقۀ بودم که باهمه محکومیت ها ازچنگ مرگ نجاتم دهد .
سه روزبعدازمعاینۀ داکترسکاوت داخل شفاخانه شدم، اتاق روشن وخوبی برایم انتخاب نموده بودند، دورتی نیز درجوارم قرار داشت ونرس پاکیزه سرشتی پرستاری مرابعهده گرفت. شب اول همینکه چراغ اتاقم راخاموش نموده داخل بسترگردیدم، خیالات عجیبی درکله ام خطورمیکرد وخود را مانند روح آوارۀ می دیدم که دربین دودنیا مفقود شده وراه هیچکدام آنرا سراغ ندارد. چهارروز درشفاخانه ماندم وتمام تطبیقات شعاعی و رادیوم را بالایم اجرا کردند. اطلاع یافتن ازمرگ حتمی ام فایدۀ بزرگی بمن نمودوآن عبارت ازین بود که تمام افکار وحسیاتم متوجه آیندۀ کوتاه زندگی ام شده دردها وآلام جسمی وفزیکی راکمتر احساس میکردم، همین قرابت مرگ مرا تحریک میکرد تاخود رابهتر وبیشتربرعلیه آن مجهزسازم./ (دنباله دارد)