شاعر دندان‌کش وزیر آزار: نوشتهء استاد پرتو نادری

زنده‌یاد استاد بارش که رحمت خداوند بر او باد! هربار تا نامی داکتر سید مخدوم رهین به میان می‌آمد، قیافه وصدایش اندکی جدی می‌شد و بعد می‌گفت: پرتو! چه فکر می‌ کنی، روزی که داکتر رهین از دانشگاه تهران گواهی‌نامۀ دکترای‌خود را به دست می آورد، داکتر پرویزناتل خانلری در بارۀ او چه گفته بود؟
می‌گفتم: چه می دانم!
می‌گفت: خانلری در دورۀ دکترا استاد رهین بود، او روزی که رهین از دکترای خود دفاغ می‌کرد در میان گروهی از دانشمندان، استادن زبان و ادبیات و دانش‌جویان دانشگاه تهران در سخن‌رانی خود گفته بود: « امروز ما یک غول ادبیات را برای افغانستان تقدیم کردیم! »
استاد بارش باور داشت که در دانشگا تهران دو گونه مدرک دکترا داده می شد. یکی برای خود ایرانی‌ها و گوینده‌گان پارسی دری بود و دیگری برای گوینده‌گان زبان‌های دیگر.


نام یکی دو استاد دانشکدۀ زبان ادبیات کابل را می‌گرفت و می‌گفت: اینان وقتی به آن جا رفتید و دریافتند که نمی‌توانند با آن معیارهای بلند، دورۀ دکترای خود را به پایان رسانند ناچار شدند به دروغ به ادارۀ دانشکده گویند که زبان مادری ما پارسی دری نیست و باید آموزش دورۀ دکترای ما در بخشی غیر فارسی زبانان تنظیم شود. او می‌گفت: پس از استاد عبدالاحمد جاوید، رهین یگانه کسی است که دورۀ دکترای خود را با همان معیارها و موازین بلند برای فارسی زبانان فراگرفته است.
گاهی بارش سکوت تلخی می‌کرد و می‌گفت: خو، در این ملک کسی قدر کسی را نمی داند. یگان بار هم با آن شیوۀ شیرینی که داشت با لب پرخنده می گفت: داکتر رهین یگان وقت قدر خود را هم نمی‌داند!

*
تا جایی که می اندیشم، سال 1353 خورشیدی بود و من دانش‌جوی دانشکدۀ علوم ( ساینس) دانشگاه کابل. در آن سال‌ها دانشکدۀ زبان و ادبیات فصل‌نامه‌یی داشت به نام « ادب». من یا مشترک این مجله بودم یا هربار که نشر می‌شد می رفتم به مدیریت اداری فاکولتۀ ادبیات و یک جلد آن را به پنج افغانی می‌خریدم.
باری در صفجه‌های اخیر مجله که گزارش‌های خبری دانشکده نشر می‌شد. تصویر مرد جوانی را دیدم نشسته پشت میزکارش، کرتی لاژوردی رنگ چهارخانه‌یی بر تن داشت. گوشی تلفون زیمنس جرمنی را برداشته و در حال گفت‌وگو با کسی. آن مرد جوان داکتر رهین بود با این گزارش که تازه با دانش‌نامۀ دکترا از ایران برگشته و حال در دانشکدۀ زبان و ادبیات دانشگاه کابل کرسی استادی دارد.

راستش مرا از آن تصویر و آن ادای شاعرانه خوشم آمده بود. دلم می‌خواست اگر روزی به چنین جایگاهی برسم چنین تصویری گیرم. بارها برای شماری از دوستان گقته ام داکتر رهین روزگاری مرد خوش ذوقی بود؛ اما دریغ از رفتش به پاکستان!

در چند شمارۀ دیگر مجلۀ ادب نیز همین تصویر را دیدم ؛ اما این بار با نوشته‌های او در پیوند به فردوسی و شاهنامه. باید بگویم که من نخستین نوشته ها را درپیوند به جایگاه شاهنامه در ادبیات حماسی جهان و فردوسی از داکتر رهین در مجلۀ ادب خوانده ام و از همان زمان این نام همیشه در ذهم جایگاه بلندی داشته است. مجلۀ ادب برایم یک نام باشکوه بود، هر شماره اش را که به دست می‌آوردم، حس می‌کردم کتاب تازه‌یی را به دست اورده ام.
*
شاید یاد دوستان باشد که در آن روزگار قدیم که داندان‌پزشکی، این همه رونق نیافته بود، مردمان در دهکده‌ها انبُرهای خاصی داشتند که با آن دندان می‌کشیدند. دندان می‌کشیدند، پول هم می‌گرفتند! راستش دلم می‌خواهد یکی از این انبُرها را پیدا کنم و یک روز بروم خانۀ جناب داکتر رهین، شاید بهتر باشد بگویم بروم خانۀ جناب وزیر صاحب رهین.
شاید با خوش‌رویی مرا بپذیرد و بعد بگوید برویم به اتاق مطالعه و کار من! بنشیند پشت آن میزی که آن جا می ‌خواند؛ اما کم می‌نویسد. حس می کنم که ذهنش پر است از پرسش‌هایی دوری که من چگونه یکی و یک بار سرزده رسیده ام به خانه اش. چیزی که هرگز سابقه نداشته است.
تا او را چنین می یابم، بر می خیزم و دستانش را از پشت سر می بندم. پیر مر با وارخظایی می گوید: پرتو ترا چه شده، مگر دیوانه شده ای؟ چه می خواهی بکنی؟ خاموشانه انبُر تاریخی را از جیب خود بیرون می کنم . چون انبر را می بیند و تا می خواهد بلند تر اعتراض کند که انببر بر یکی از دندان‌هایش برابر می شود و با یک کش رستمی، دندان داکتر قرسس از الاشۀ مبارک بیرون می گردد!

دندان خون آلود، آویزان در نوک انبر، داکتر از شدت درد چشم‌هایش بسته؛ اما من انبر را می‌برم پیش چشمانش و می‌گویم، استادم ، جناب داکتر رهین نگاه کن این است دندان وزیری شما، آن را کندم، دندان وزیری شما را از ریشه کندم، به یاد داری که مردمان می‌گوید که دندان پلو خوری فلان ابن فلان را برکندم. یعنی دیگر دانه برنجی زیر دنداش قرار نمی‌گیرد. حال که دندان وزیری ات را از ریشه کندم آسوده خاطر باشید که پس از این رویاهای وزیری ترا هرگز وسوسه نمی‌کند. چون با این کار من ترا به اصل تو برگشتانده ام. خودت بهتر از من می‌دانی که چقدر در میان این همه خوش حالان و بد حالان موییدی!

هرکسی کو دور من از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

به تعبر سهراب سپهری بر خیز، برو در باغچۀ خانه، در کوچه، در کاخ سپیدار و ارگ جای مردان سیاسی بنشان درخت تا کرونا دور شود.
دستانت را که باز می‌کنم با شتاب کف دستت را روی الاشه ات محکم می‌گیری و فشار می‌دهی و بر من فریاد می زنی: شنیده بودم که انسان بدی هستی؛ اما هرگز باورم نمی شد که این همه بد باشی!
من یک بار دیگر دندا خون آلود وزیری در نوک انبر را برایت نشان می دهم و خاموشانه از اتاق بیرون می‌شوم. در دهلیز صدایت را می شنوم که می‌گویی شاعر مداح، گزافه گوی، چاپلوس، قلم فروش، تکه‌دار ادبیات، هیاهوگر، بی رسالت و درباری زیاد شنیده بودم؛ اما شاعر دندان کش و زیر آزار را هرگز ندیده بودم.

*

نوشته که پایان یافت در دلم گشت، کاش بارش زنده می‌بود و این نوشته را برایش می خواندم ، بعد قاه قاه می خندید و می گفت: خوب نیست که دست استاد را از پشت سر ببندی! هردو می رویم، چون استاد بر چوکی نشست، من قلتغ کرده با چوکی در بغل می گیرمش و تو هم دندان وزیرش را از ریشه برکن!

می پرسم: بارش! استاد رهین شاعری هم می‌کرد، بارش پس از لحظه‌هایی درنگ می گوید، به گمانم یگان وقت فیلش یاد هندوستان می‌کرد.

می گویم: باری قصیده‌یی خوانده بودم در یک مجله در توصیف داود خان و نظام جمهوری او ، در ذهنم چنین مانده است که آن شعر از سروده های استاد رهین بود.

بارش می گوید: چگونه بود آن شعر؟

می گویم: وقتی خواندم در ذهم گذشت که شعر بد وقار دانشمند را می شکند.

بارش باز می زند به خنده، می گویم چه شده؟

می‌گوید: هر بار که خانۀ استاد رفتیم، دو انبُر با خود بگیر!

می پرسم: دو انبُر برایی چه؟

می‌گوید: با یکی دندان وزیری استاد را بکش و با دیگری دندان شعر سرایی استاد را تا فضا برای رشد دندان‌های پژوهش‌های ادبی و اجتماعی بیش‌تر فراهم گردد.

ابن بار هردو زنیم به خنده. چند روز نگذشته بود که چشمم به یکی از نوشته هایی استاد رهین در یکی از نشریه‌ها افتاد با این نام: « من و شاعر دندان کش و زیرآزار!»

پرتو نادری

سرطان 1399/ کابل