بنازم ای وطن در جان خودآتش زدنهایت
زخیرات سرهمسایه ها٬ویران شدن هایت
نمدانم درکدامین فصل تاریخت روان هستی
به امروزت که میبینم٬چه خواهدشد فردایت
گرفته دامن هر خارو خس ٬مشت غبار تو
هزاران قطرهء ناپاک شد گوهر به دریایت
چه سان آواره مرغانت٬خبراز آشیان گیرد
به جای لاله٬خون روییده است در کوو صحرایت
وطن از من٬وطن از تو٬وطن از ما٬چه هذیان است
بزن آیینه رابرسنگ و٬واکن چشم بینایت
به زیر سایه اقبال تو٬ملت به خون خفته
خدادر مسندقدرت٬نشسته برتماشایت
همه طفلان تو٬پروردهای پستان پر خوناست
بجزنفرت ندارم تحفهءدیگر به دنیایت
نمی دانم تاکی در خیال خواب خرگوشی
که زنجیر تعصب٬گریه دارد درسراپایت
می قدرت چشیدی٬ازخمارش هم مشوغافل
ازان ترسم که فردا٬کس نخواهدکرد پیدایت
ازینچنگ دلت « کهزاد» آهنگی نمی خیزد
دل شعروغزل هم گلزده٬از حرف بیجایت