عمری ست گشته سُرورازبرم جدا
یا من شدم به هجر و فتادم ز او جدا
روزم به یاد گمشده ام شام می شود
شامم به فکر صبح نباشد از او جدا
مقهور روزگار و سزاوار غربتـم
افتیده ام به دام و نگشتم از او جدا
نی شمع روشنی که زنم پربه دور او
نی اهل دل که شکوه کنم بـهر او جدا
می سوزم از فراق و نیابم شعله ای
تا پر زنم به آتش وگردم زغم جدا
نشنیده هیچ کس، که درآئین عاشقی
سوزنده شمع جدا و پروانه زآن جدا
جسمم به این دیار و روانم به میهنم
باور نمیکنی، که بود جان ز تن جدا
تقدیر روزگار ، بیفگنده ام به دُور
ورنه گمان نبود ، که باشم از او جدا
گم کرده ام سرور و نیآبم به این دیار
یابم سرور آنجا ، که ازآن شدم جدا
کو دست “عنایت”ی ؟؟؟ کز فیوض آن
باشم به کوی خویش و نباشم زخود جدا
تاریخ سروده : دسامبر2005