آن دزدی که چور می کرد

داستان  کوتاه  نوشته  حسیب  شریفی

من جرأت نمی کردم از طرف شب بیرون بروم چون از تاریکی می ترسیدم.  پدرم می گفت : « بی حیا کلان بچه شدی هنوز هم از تاریکی می ترسی ، آخر کدام روز شاشیت ده ایزارت خواد رفت.» یادم است همان شبی که بیرون سرد بود ، رفتم در سیاهی یک چیز کلان را دیدم گریختم ، به یادم آمد که بچه ی مامایم لب و دهنش کج است ، می گفتند او را در یک شب تاریک جن زده. به خاطرهمین تنها بیرون نمی رفتم ، وقتی در سر دسترخوان نان یک پیاله چای یا آب را چپه می کردم مادرم چنان بر بیخ گوشم می نواخت که تا چاشت روز یک طرف کله ام گیچ می بود. مرا در کوچه کله کدو صدا می کردند ، چند بار همراه بچه ها به همین خاطر جنگ کردم . یک روز یکی از قلدر های کوچه یک بوکس به بینی ام زد ، خون مثل نل آب فواره زد و پیراهن سفیدم را سرخ ساخت. به خانه که رفتم مادرم زیاد دعای بدم کرد و بعد خوب حسابی لت و کوبم کرد. شانه هایم تا چند روز درد می کرد. من حیران بودم با این حالت چه کار کنم ؟

یک صبح که تازه چای صبح را خورده بودیم مامایم آمد و همرای پدر و مادرم جنجال کرد ، برای شان گفت : « شما هر روز ای کلان بچه ره لت می کنین ، مغز سرشه خراب کدین .»

من هم با این آدم ها حیران بودم چه کنم ؟ بلآخره همراه با چند تن از رفقای کوچگی رفتیم به ایران ، تقریبن سه چهار سال در ایران بودیم ، کم کم هوای گوشم باز شد و دیگر کله کدو صدایم نمی زدند. راستی هشیار شده بودم ، وقتی بعد از چهار سال دو باره آمدیم در افغانستان. جنگ های ذات البینی  شروع شده بود ، ما هم بیکار بودیم ، قسیم نول دراز که در سابق بادیگارد یک قوماندان بود حالا خودش قوماندان شده بود ، من با رسول دمبو و جبار رفتیم به قسیم پیوستیم ، کار ما جور بود ، هر روز از مردم به بهانه های مختلف پول می گرفتیم ، یک شب مشوره کردیم که راه گیری را بس کنیم ، یگان کار کلان تر کنیم . به یادم است که آن شب ترموز های چای یکی پی دیگر خالی می شد و باز پر می گردید. ساعت یک شب بود و بساط  چاروالی هنوز هم هموار بود. قسیم نول دراز چنان گرم شده بود که دیگر همه فکرش طرف میدان بود ، تیز تیز پول ها را جمع می کرد و به جیبش می گذاشت و باز ادامه می داد.

رسول دمبو که شکمش از چای پر شده بود در گوشه یی با قطی نصوارش بازی می کرد ، یکبار صدا زد :

–      چه می کنی لا لا ؟ کُل مَیدانه بردی ، بس است دگه ، بریم که اندیوالا منتظر استند.

قسیم مثل این که تازه به هوش آمده باشد مثل فَنَر از جا پرید و گفت :

–      خوب شد به یادم آوردی ، مه رفتم برادرا !

فضل از بسکه باخته بود مثل کشمش پندیده و سرخ گشته بود ، از دامن قسیم کش کرد و گفت :

–      ببین لا لا نامردی می کنی ، حالی که میدانه بردی باز فرار می کنی .

–      مه برت قول میتم فضل که ده یک ساعت پس میایم.

امشب اگر پلان ماعملی شوه باز کُل شماره از خاک می خیزانم.

هوای داخل خانه پر از دود سگرت شده بود ، قسیم هم سگرت نیم سوخته یی را از جیبش بیرون کشید آن را روشن کرد و با رسول دمبو بیرون شدند.

اواسط ماه حوت  بود، کوچه خلوت بود ، صدای چند پشک سکوت شب را می شکست. رسول دمبو چند بار پشک ها را دشنام داد و با قسیم به راه افتاد. وقتی چند کوچه را پشت سر گذاشتند در نزدیک پروژه ی نو آباد جبار  هم با آن ها یکجا شد. پیش از این که حرکت کنند جبار خطاب به دیگران گفت :

–      خوب گوش کنین اندیوالا ( بچا ) ! بسیار به دقت و احتیاط حرکت کنین ، قلف ( قفل ) دروازه ره مه اره می کنم، اگر کسی بیدار شد عاجل خوده بکَشین.

آنان با استفاده از تاریکی از سردیوار ، داخل حویلی منگل بزاز شدند ،  یک هفته می شد منگل رفته بود به تجارت ، خانم او با یک پسر کوچک و دو دختر جوانش در خانه تنها بود.

جبار ، قسیم و رسول دمبو به سه جهت تقسیم شدند و هر کدام به آهستگی وارد حویلی منگل شدند ، شب سیاه و تاریکی بود. باران کم کم شروع به باریدن کرده بود . حویلی منگل طوری بود که وقتی وارد می شدی از طرف دست راست مهمانخانه و در مقابل آن تعمیر سه اتاقه یی قرار داشت که خانم منگل  با یک پسر کوچک و دو دختر جوانش در آن خواب بودند. نور کمرنگ اریکین فقط محیط خانه را روشن ساخته بود.

آن شب خوب پول و طلا دزدی کردیم ، تا  چند روز کاکه  کاکه  چکر می زدیم ، خوب می خوردیم ، خوب می پوشیدیم و خوب ستنگی می کردیم .

یک سال تیر نشده بود که باز در حکومت تغییرات آمد ، جنگ طالب و دولت در مناطق ما تمام شد ، یک شب دیگر می خواستیم خانه ی یک آدم پولدار را دزدی کنیم که یکی از رفقای ما گیر آمد و ما گریختیم ، نا چار دوباره به ایران رفتیم ، این بار پنج سال پس دو باره برگشتیم به خانه و بین خود تعهد کردیم که دیگر از این کار ها نکنیم ، من که سابق به نام کله کدو مشهور بودم ، حالا آغای ایرانی صدایم می زدند. راستی قسیم نول دراز بعداز همو دزدی ها از ما جدا شده بود و قوماندان کلان منطقه بود.

وقتی از ایران آمدیم از قسیم احوال نداشتیم که کجاست و چه می کند .

یک روز می خواستم به بچه ام که 7 ساله شده بود تذکره ی تابعیت بیگیرم ، رفتم به اداره ی مربوط و کارهایم را طی مراحل کردم ، بالآخره باید امضای والی را می گرفتم و تمام می شد. دقایق زیادی پشت دروازه ی والی منتظر ماندم ، در دهلیز به دیوار تکیه کرده بودم ، نزدیک بود خوابم ببرد که محافظ والی گفت :

–      بخیز کاکاکه نوبتت رسیده ، اینجه جای خو ( خواب ) نیست .

لنگی ام را منظم کردم و با ادب داخل شدم ، آه دهانم باز مانده بود ، در وسط اداره خشکم زده بود ، چشمانم را چند بار مالیدم ، گفتم شاید اشتباه می بینم ، اما دیدم درست خود نفر بود ، قسیم نول دراز با تغییر قیافه و نام والی شده بود ، او هم مرا شناخت ، رویم را بوسید ، ورق را امضا کرد و آهسته در گوشم گفت : (( هر وقت کارت بند شد بازهم یار سابق در خدمتت است کله کدو بچیم. ))هر دو خندیدیم و بعد من بیرون شدم.