زن
دستهای خون آلودم را زیر شیر آب می گیرم. دکتر از اتاق میرود بیرون تا تن پوش سبز را درآورد. به لیلا میگوید
«خوب شد که پسر است! » میگوید : «آره» وباغصه ادامه میدهد« بیچاره زن ها»
زن را با الاغ رسانده بودند به بیمارستان . مردی که با او بود ولیلا میگفت پدر شوهرش است، هراسان آمده بود داخل والتماس کنان من را که تازه میخواستم روپوش سفید را در آورده کشانده بود بیرون .زن بیهوش با دستمالی برالاغ بسته شده بودتا درمیانه راه نیفتد شکمش را با پارچه وپلاستیک پیچیده بودند که دیگر رنگ خون گرفته بود . مرد را لهیب زدم که او را الاغ را باز کند ودوان به بخش برگشتم وبرانگارخواستم. تصویر زن با آن تن خونین وصورت عرق نشسته هلم میداد تا از اتاق بع اتاق دیگر بروم وهر چه رااز دستم برمیآید برای نجاتش محیا سازم حتی فراموش کردم دخترم زهرا در خانه مادرم چشم انتظار آمدنم است و ازپریروز که پدرش به جبهه رفته ، بهانه گیرشده و دوری ام را تاب نمی آورد .پرستارها مشغول عوض کردن لباس زن وتمیز کردن زخم بودند.
گفتم :« نبض دراه؟»
گفتند: «آره»
گفتم: «بچه چطور ؟»
گفتند:: «آره»
گفتم: »سریعتر سریعتر» .با عجله به سمت اتاق عمل رفتم. لیلا زودتر از من لباس پوشیده و در اتاق عمل حاضر شده بود. دکتر همزمان با من وارد شد.
– فشار مریض چنده
– شش آقای دکتر
– داریم مرده را به اتاق عمل میبریم. کسی با خانواده اش صحبت کرده .
نه ولی گمان نکنم انها انتظار معجزه داشته باشند. لیلا سرتخت ایستاده بود. سردر گوشم کرد وگفت: «از هرات آمده اند.جلوی در خانه خودش سربازهای روس شکمش را از بالا تا پایین با دشنه دریده اند» پلک های زن لرزش خفیفی کرد. داکتر دست بکار شد بود. آرام گفتم: «ازهرات تا مشهد»….
چه مقلاومتی نشان داده » و دست زن را محکم فشردم.دکتر دیواره رحم را با تیغ شکاف داد. بچه را بیرون کشیدیم. تن خیس وخون آلود نوزاد وارونه در دست داکتر بی حرکت بود.
زود باش کوچلو زود باشد !
در ذهنم به طفل التماس میکردم تا نفس بکشد. لیلا مضطرب بود، دکتر عرق کرده بود. یک ضربه دیگر زد وناگهان بچه شروع به گریه کرد. لیلا از خوشحالی فریاد کوتاه کشید. داشت گریه ام میگرفت. بچه را گرفتم تا سرو تنش را پاک کنم. نوزاد با چشم های پف کرده ای که هنوز ساعت ها زمان میبرد تابه نور عادت کند و از هم باز شود ، در پارچه سبز آرام گرفته بود زبانش را درآوردم معلوم بود که شیر میخواهد اما مادرش دیگر زنده بنود .برای یک لحظه صورت بچه را به سمت مادرش گرفتم. بنظرم رسید که روح زن دیگر ارام گرفته است و حالا میتواند دستی برای طفل کوچکش تکان دهد به سمت سرای باقی برود .نوزاد را به پرستار سپردم ودوباره پیش زن برگشتم. باید تن پاره پاره اش را جمع میکردم تا خانواده اش در خاک بگذارند.
بازو های کبود و تن زخم خورده زن داستان رنج و درد آور او را بازگو میکرد. لیلا همان طوریکه دکتر را یاری میرساند تا زخم ها را ببندند، با صدای آمیخته از اندوه واحترام گفت: « شوهرش هنوز خبرنداره، مجاهده، دو ماهه که خانوداده اش را ندیده» نخ بخیه را آماده کردم .«پدر شوهرش میگفت که روسها مست بودند. میگفت دوتایی افتاده بودند دنبال دخترکی که دومین دختر از سه دختر زن بوده » بعدش را میتوانستم مجسم کنم. زن دست وپایش را به قاب در محکم میکند و سینه سپر میکند جلو یشان. آنها با قنداق تفنگ می کوبند روی بازوی زن اما او هم چنان خودرا سپر میکند تا دست متجاوزها به دخترانش نرسد .فریاد کمک خواهی اش تا آسمان میرود اما روسها دست بردار نیستند.
اهالی وقتی میرسند که دشنه شکم باردار زن را دریده است. اما او هنوز هم سرپا ایستاده واز خانه اش دفاع میکند دست های سرد زن را فشار دادم و آهسته گفتم «نگران نباش پسرت قویه . حتماٌ میتونه از خواهرانش مراقبت کند» بعد پارچه را روی صورت زن کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
گذیده از داستانهای ” قصه های سیمرغ » بنیاد آرمان شهر