بلخ بامی شهر بیر قهای : شعر از – عزیز آسوده

بلخ بامی شهر بیر قهای گرد و نسای 

شهر آتشها و خر منها 

سرزمين پاك تهمورث 

خفته در آغوش يك افسانهٔ شیرین

 وز نسیم گلفشان نو بهار شرق 

.گشته عطر آگین

 روی بال مشعل زردشت پیغمبر 

زمهر یر ین باد مغرب خشمگین آوا  

بستری خاکسترینی سرد می انباشت 

خامشی تخم دگر میکاشت

   تا بپوشاندطنين هيبت انگیز اوستا را

 در نشیب سرمه دان قرن 

در مسیر سرد مهریهای آتشها 

همچنان با گامهای چا بك اعصار

 کاروان میر فت و برمیگشت

 معبر آن کاروانی راه ابریشم 

 .در غبار قر نها ميخفت

   ،با مدادی

، بلخ با می چشم در ره ماند  

-کاروانی از حریم خا نقه تا شهر مغرب -قونیه 

در گرد باد يك سفر ميراند 

نینواز پاکدل در راه

 با صدای گرم ان پشمينه جامه – شيخ نیشا پور –

 نامهٔ اسرار حق میخواند

 جان و دل با نامه می افشاند

 روزها مير فت بس بيباك 

خانقه با خامشی میماند

 ۔ ققنسی ازخطه تبریز 

شمس خاور- ناگهان از با ختر سرزد- 

 بر بساط آسمان قونیه پر ريخت پر پر زد .

یکصدا، ناقوسهای مغرب اقصا 

با زبان بی زبان نای

 قصه هایی از جدایی گفت

 راز هایی جاودانی از دیار آشنایی گفت 

قصه پرداز حدیث راه پر خون شد 

باز گوی عشق مجنون شد 

قفل پر اسرار گیتی را 

شد کلید دیگری پیدا

 دلکشا تراز کليد شيخ نیشا پور

 .يا كليد عارف غزنه 

نو بھا ر خفته در سرداب خاکستر 

مژده یاب از آتشی گردید، جاويدان 

این نوا پردازشهر آشوب

 پای بست خانهٔ خمار 

فارغ از پا پوش و از دستار 

در حریم جلوهٔ خورشید 

میر قصيد ، میر قصيد

 تا بريزد 

بحر بی پایان هستی را 

در سبوی کو چکی یکجا 

نای او نی نای چوپان بود 

ناله اش فر یاد انسان بود 

بی مداوا درد را ،یکباره درمان بود

 همچو عیسی ، ورد همست مرده گان بر لب

 یا عصا در آستین خویش پنهان داشت 

یا مز اميری کزان، برخاسته الحان مرغان بود

 یا سليمان بود و بر انگشتيره خاتم داشت

 پای بر اور نگ دارا 

دسترس بر تختگاه کیقباد دو افسر جم داشت

 در بسيط جلگه های شهر افريدون

 هرطرف يک نيستان رو یید

 کوچه های پر سکوت زادو بوم بلخ 

پر صدا از این نوای آسمانی شد

 کار وانی راه های مانده در ظلمت 

از پس یلدای خاموشی

 درشفاف صبح شیری رنگ 

خستگی از تن بدر کردند 

باختر همزاد خاور گشت 

هود جی با کاروان بر گشت

 آبها یکباره گی شد چشم 

سنگها يکباره گی شد گوش

 کاروان راشد جرس خاموش 

خفته گان مشرق و مغرب 

ازدم بیدار باش نای جنبیدند

بلخیان در خویش جو شیدند

 با نسيم کاروان خسته گام راه

 هیأت پیغمبری را از میان گرد فرسخها

 در قبای مثنوی دیدند

امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.