به پیشگاه خداوند گار بلخ مولانا جلال الدين محمد بلخی: عزیز آسوده

در هوای هی هی و هیهات تو!

صفحه پرداز بزرگ کاینات

تعبیه میکرد چون طرح وصفات

زد رقم تصویر صبح وشام را 

داد آذین پخته را وخام را 

هرچه ، هرجا بود نقش تازه یافت

جلوه پیرایی نمود و غازه یافت 

سنگ وچوب وآتش و آب ونبات 

لاجرم دریافت معیاروصفات 

کارگاه چند و چون آمد به جوش

نی بیامد درنوا و در خروش 

نام مولانا به شهر آوازه کرد

 بلخ ازین یک نفحه جانی تازه کرد

 شد برون تا از عنان اختیار 

کارگاه چون و چندی برمدار

 پرزنان پرواز کردم پیش و پس 

نی محل کانجا مکان یابم چوخس 

لابه کردم زی بلند آسمان

کاین تن غافل به آن مأوا رسان!

 آسمان ناگاه باریدن  گرفت 

گفت:برگو هان چه میخواهی شگفت؟

 مانده ای از فیض ولطف و مهر عام

 چیست مطلوبت ؟ کجاباشد ؟ کدام ؟

 مانده ای از فیض ولطف ومهروبخت

 آسمان دور و زمین شد سخت سخت 

برزبانم هرکجا بد بلخ ،بلخ  !

 کام جان زین نارسیدن گشت تلخ 

بارها من رفتم او آنجا  نبود

 يا من او را خود ندیدم یا نبود

 خاک را برسرفشاندم بار ها 

لیک مقصودم نشد آنجا روا

 من جدا از بخت وبخت از من جدا

 با چه کس گفتن توان این ماجرا ؟

 باد چون از راز من آگاه شد

 لاجرم در جستجوی راه شد 

مدتی پوییده و دامن کشید 

نفخه یی از قونیه بر من دمید

 میخزیدم چون خسی بر روی آب 

یافت ،زان آهنگ رفتنها شتاب 

گرچه خس بودم ولی شبنم شدم

 از صفای لطف او خرم شدم 

 مولوی جان بود و بلخ او را چو تن

مولوی چون جسم وبلخش پیرهن

بلخ دیدم چون صدف خالى ازو

 آب دررفتست وخالی مانده جو 

بلخ ای ام البلاد ،ای کوی دوست!

ایکه می اید زسویت بوی دوست!

با محمد نام تو شد مشتهر

ورنه تو خود سنگ بودی او گهر

ما ترا با مولوی بشناختیم

جان از آن با نور تو بنواختیم

مولوی ای جلوهٔ جان جهان!

ای تو بحر بی نشان !ای بیکران!

ای ز فیضت جان من خرم شده 

شعر تو بر زخم من مرهم شده

یافت تا دل حلقهٔ پیوند تو

جان ما گشته اسیر بند تو 

ما همه جسمیم و تو جان همه

ما همه درد و تو درمان همه

ما چو خس افتاده در میقات تو

در هوای هی هی و هیهات تو!

از عزیز آسوده