روشنی سحر از پشت پنجره داخل اتاق را روشن کرد، چشمانی آماس کرده اش را گشود، هنوز همه درخواب شیرین بودند دو هم اتاقی اش نیز غرق در خرُ وپف بودند …روی بسترش نشست، میخواست دوباره بخوابد اما ذهنش اورا وادارساخت، روانه جای سهمناک شود وبا نفسهای عمیقش غم درونش را بیرون ریزد، اما توان نداشت تا ازجا بلند شود…زیرا سالها ازآن محل فاصله گرفته بود. نمیدانست چرا فشارخونش برهم خورده بود…چرا آن محل سهمناک را میدید….آیا این وضع برهم خورده پیامی برایش داشت؟…نمیدانست.
به آهستگی بستر را ترک کرد دروازه خانه را گشود خود را درمحیط نا آشنا یافت، هوا اندک ابرآلود بود… دل آسمان نیز تنگ بود ونم نم باران روی سنگفرشها را می شست. با همان سرخوردگی اتاقش را ترک کرد … عراده جات نیزخموش بودند و آرامش صبح را برهم نمیزدند، آهسته آهسته از اقامتگاه فاصله گرفت ودرچند قدمی خویش با یک جنگل مقابل شد.
بداخل جنگل رفت در میان جنگل راهی که به قبرستان منتهی میشد علامه گذاری شده بود، قدم هایش تندترگردید درختم جاده دیوار بزرگ مقابلش قد راست کرد. نمیدانست درپشت دیوار چه است وچه میگذرد….به حرکتش ادامه داد…دست راستش لوحه بزرگی قرار داشت وبه زبان فرنگی نوشته شده بود قبرستان ….به عجله پیش رفت دروازه عمومی هنوز باز نبود….پاسبان هنوز نیآمده بود او ازکنار دروازه آهنی پنجره مانند داخل فضای قبرستان شد….واه چه سکوت …چه ارامش حکمفرما بود….داخل قبرستان به باغ ….هم مانند بود… یگان چعچه پرندگان سکوت آرامگاه را برهم میزد …اومحو شده بود داخل قبرستان پیش رفت چشمش به لوحه سنگی افتاد، نوشته شده بود” آرامگاه عاشق ناکام …. ” وحشت سراپایش را فرا گرفت….نمیدانست او چه وقت مرده …. وچرا عاشق ناکام نامیده شده …. در جایش میخکوب گردید…چشمان آماس کرده را با پشت دستش مالید… خودرا دربستر خواب مسافر خانه یافت که برای قصد دیدارعاشقش، سفر کرده بود…یکبار چیغ کشید …هم اتاقی هایش بیدارشدن “یاد او” او را از حال برده بود…بلی یاد همان عاشق ناکام …………………………