دختر :
فرزانهی شهر ز شهر قصه ها می آید
او با بسی گلایه و بسی فسانه ها می آید
میترا ز شامگاه تیرهی کوچه ها سخن دارد
فرزانهی شهر از بیدادگران عذاب میگفت
که فصل ها همه ماجرا آفرینی داشتند
دختر فرزانهی شهر ما شبی آرام نه خسپید
او کسی را مجال آرام نه داد و گریست
همه فریاد
او شنیدیم همه زخم های او دیدیم
فرزانهی شهر اسیر پنجه های ظلمت بوده و خسته
ما همه عربده گران شهر دروغ بودیم و جبون
ما همه غرابان کوچه های بی غرور بودیم و محزون
دخترفرزانهی شهر اوجی از غرور داشت و با همت
او خفاشان را خفهی دستان خود کرد و ما را خجل
میترای شهر ز طعنه به ما گفت تا کجا قید فسانه هایید
هیهات مرد نما های شهر و ده و کوچه و پس کوچهی ما
اندرین شهر تا به کجا در بند جلادانید ای مدعیان غیرت
یا کوچه ها را آرامگاه تان سازید یا غیرت از ما اندر آموزید
در غیبت غیرت های تان سفر کجا آرزو دارید
راستگفت دختر فرزانهی شهر چی شد غیرت کاذب ما
جدی ۱۳۸۹ کابل
&&&&&&
بدون تو
دیدی که فریاد میکنند همه شبها بدون تو
دیدی که پدیدار نه میشوند روز ها بدون تو
ایام نه میگذرند و زمان غمکنان میایستد
هر جا و هر کجا که اند افتاده و زار بدون تو تو
ناخدای کشتی سرگردان طوفان زندهگی
دانی که نه میرسد ز طغیان کنار ساحل بدون تو
دی پرسیدم ز آرزوی دیرین زندهگی بدون تو
کجاست و چیست گذر و مسیر فردای شان بدون تو
همه آواز بر آوردند یک صدا و همنوا بدون تو
که زندهگی نیست ما را آرزو و مدعا بدون تو.
۱۴ قوس ۱۳۹۳ کابل
تو
داغ دیدهیی درد بی درمان تو ام
به همه رسی به ما نه رسی
واماندهیی غم هجران تو ام
به همه رسی به ما نه رسی
بگذار نوشم شهد شیر شهدگون ترا
ترسم گهی باز به ما رسی یا نه رسی
حریفان در ستیز اند به تسخیر تو با من
ز دوریفاصله ترسم به ما رسی یا نه رسی
وصال تو
دی رفتم به شهر وصال تو در خیال
چه ها کردم و چه ها گفتم در چه حال
راز خموش و خسپیده یی دل فاش کردم
در مقدم نگاه باز تو با مهر محال
نه تو شنیدی نه تو به دیده دیدی
ز من پیام من و از نگاه ام التماس نگاه
من گدای کوه بلند بی نردبان جمال
تو قامت سپیدار بی دستیاب غرور
منتظر راه سبز و آسمان آبی چشمان تو
تیر نگاه توگر سایه فکند بر منی مهجور
نه
نه شب خُفتم به وفایت
نه روزی رُستم ز جفایت
همه آه و حسرت ام من
چو نه دیدم طینت والایت
&&&&&
دیدم
شعر من تراوتِ ترنمِ بهار
مصراعاش شکوفای شکوهِ بهار
غزلِ من مشامِ زلف مشکین یار
و نگاه من انتظارِ زارِ دیدار
طنینِ صدای یار در گوشِ دلام
پیامِ وصال ز دور دست ها دارد
دلِ من هر گهی بی قرار افق دیدار
روحِِ من ندای ملکوتی هم آغوشی دارد
دیدم عروس شهر است آن پری چهره
که یار من و آراستهی دست خداست
&&&&