شاید در افغانستان کمتر عاشق جوانی را بتوان یافت که آهنگ:« خورشید من کجایی، سرد است خانه من »، را گاهی در خلوت خویشتن خویش زمزمه نکرده باشد. این آهنگ از ساختههای استاد فضل احمد نینواز است، هنری در اوج با صدایی در اوج آمیخته که چنین ماندگار شده است.
خورشید من کجایی، یک شعر عاشقانه که در آت صمیمیت شگفتی حس میشود
شعر از شاعر آزادیخواه و انقلابی ایران ابوالقاسم لاهوتی است که برای آزادی و مشروطیت مبارزه میکرد. شاید از حقیقت به دور نباشد که این شعر در سرزمین و زادگاه شاعر، آن شهرت و محبوبیت را نداشته باشد که در افغانستان.
. لاهوتی با استفاده از خورشید، خانه سرد، دوری از این خورشید و چیزهای دیگر در یک مفهوم ژرفتر همان آرزوی برترش را نیز فریاد زده است، ولی این امر تنها دلیل شهرت این شعر در افغانستان نیست.
این شعر لاهوتی زمانی در شهرها و دهکدههای افغانستان راه باز کرد که آن را آواز خوان و نامدار کشور ساربان با زیبایی اجرا کرد، گویی صدایی جاودانه ساربان به این شعر جاودانهگی بخشیده است. البته لاهوتی در افغانستان و بیشتر در میان جنبش روشنفکری کشور به سبب سرودههای ازادیخواهانهاش شهرت گسترده یی داشت. شاعران و روشنفکران افغانستان نه تنها سرودههای او را با علاقهمندی میخواندند؛ بلکه به شخصیت شاعر نیز احترام داشتند.
سراینده و آواز خوان شعر هر دو سالهاست که به جاودانهگان پیوسته اند؛ اما در زیر آسمان تنگ و غبار آلود غربت، دور از یار و دیار و این مصیبت کم نیست. لاهوتی در شوروی سابق، چشم از جهان پوشید و ساربان در پشاور پاکستان.
ساربان، آن زمزمهگر بزرگ که روزگار درازی خورشیدش را جستوجو میکرد، سر انجام خورشید روشن آواهای شرینش روز سیزدهم حمل یا فروردین ماه 1373 خورشیدی در شهر پشاور پاکستان در آن سوی تپههای خاموشی غروب کرد.
روانش شاد باد! مردی بود از تبار عیاران و آزاده گان که پیوسته از رنگ تعلق آن چنانی روزگار پیراسته بوده است.
ساربان به سال 1309خورشیدی در کوچه علی رضاخان کابل چشم به جهان گشود. او با خانوادۀ شخصیت مبارز و مشروطهخواه کشور داکتر عبدالرحمان محمودی نسبت سببی داشت.
می گویند او از کودکی آواز میخواند و زمزمههای کودکانهاش پیوسته شادی بخش فضای خانواده بوده است. روزها سپری میشوند و زمزمههای ساربان دیگر تنها در فضای خانواده محدود نمی ماند، حالا خانوادههای همسایه نیز میدانند که در همسایهگی آنان نو جوانی می زید که هر از چند گاهی طنین صدایش فضای کوچه را لبریز از شور و نشاط زنده گی میکند.
بازیگر و کارگردان تیاتر وزیرمحمد نکهت که نیز در آن کوچه زنده گی میکرد، به سال 1952 میلادی دست ساربان را گرفت و او را برد به «پوهنی ننداری» یا تیاتر معارف.
ساربان آن جا زیر نظر «فرخ افندی» یک تن از پیشکسوتان و پایهگذاران تیاترنوین افغانستان کارهای هنری خود را آغاز کرد.
به نظر «محمد شریف محمودی» یک تن از خویشاوندان ساربان، در آن دوران ساربان فعالیتهای هنری خود را با نام اصلیاش «عبدالرحیم محمودی» آغاز کرد. او هنر آواز خوانی و بازیگری در تیاتر را همزمان به پیش میبرد. مدت زمان درازی از چنین تلاشهای هنری ساربان نگذشته بود که او در میان شهروندان کابل شهرتی یافت نیکو. این امر سبب شد که از او تقاضا شود تا در رادیو کابل نیز به آواز خوانی بپردازد. چنین تقاضایی برای ساربان جوان خود پیروزی بزرگی بود.
محمد شریف محمودی میگوید که روزی در تیاتر معارف،ساربان در میان دو نمایشنامه شعری خواند از ملک الشعرا بهار:
من نگويم كه مرا از قفس آزاد كنيد
قفسم برده به باغي و دلم شاد كنيد
فصل گل ميگذرد همنفسان بهر خدا
بنشينيد به باغي و مرا ياد كنيد
ياد از اين مرغ گرفتار كنيد اي مرغان
چون تماشاي گل و لاله و شمشاد كنيد
اجرایی این آهنگ ولولهیی در تیاتر به وجود آورده بود. تماشاگران با هیجان کف میزدند و بر ساربان سپاس میگفتند؛ اما کجاست که خبر چین نیست. خبر چینانی که در تیاتر بودند با اضافۀ چند دروغ و راست دیگر، رفتند و دروازههای مقامات را دق الباب کردند که رحیم محمودی چنین گفت و چنان کرد.
چنین بود که روزی دستش را گرفتند و از تیاتر و رادیو بیرونش کردند، آری وزارت مطبوعات آن روزگار دستور به قطع تمام فعالیتهای هنری او داد.
پدر ساربان «پیر محمد»، شغل برنج فروشی داشت، ساربان نیز رفت به دنبال شغل پدر و سالی چند برنج فروشی کرد تا این که رفت به خدمت زیر بیرق.
اضافه از پنج سال میشد که میان ساربان و هنر او فاصلهیی پدید آمده بود و او در هوای دیدار یار می سوخت؛ ولی راههای دیدار را به روی او بسته بودند.
باز هم پیشگامان تیاتر دست او را گرفتند و این بار «رشید جلیا » چهره ماندگار دست مروت به سوی ساربان دراز میکند و ساربان بار دیگر خود را در تیاتر معارف مییابد و پشت مایک رادیو.
در این دوره رحیم محمودی برای خود نام هنری ساربان را انتخاب کرد و این نام آرام آرام در افق هنر آوازخوانی در افغانستان به ستارهیی بدل شد. روشنتر از همه همگنان. با این حال با ابرهای سیاه حسادت چه میتوان کرد. چنین ابرهایی هر از چند گاهی مانع آن میشد که این ستاره بتواند بهتر و بیشتر بدرخشد.
بسیاریها بدین باور اند که پیوند ساربان با خانوادۀ داکتر عبدالرحمن محمودی سبب شده بود تا همیشه مقامات او را از پشت شیشه های غبار آلود شک و تردید نگاه کنند. او شعرها را با دقت و توجه خاصی انتخاب میکرد:
مشک سوده میبارد ابر بهمن کابل
موج سبزه میکارد کوی و برزن کابل
این یکی از زیباترین آهنگهای ساربان است که شعر آن از شاعر غزلسرا معروف کشور ضیا قاریزاده است. این روزها شنیدن این اهنگ قلب انسان را از اندوه فشرده می سازد. در افغانستان سالهاست که از ابر بهمن در شهر کابل و دیگر شهر ها و دهکده ها مشک سوده نمی بارد؛ بلکه از ابرهای سیاه و ضخیم جنگ پیوسته باران آتش و ویرانی فرو میریزد.
ساربان در زیر چنین بارانی بی هیچ راهتوشهیی در حالی که از بیماری فلج رنج میبرد به سال 1364 خورشیدی زادگاهش کابل را ترک کرد و پس از تقریبا یک دهه زنده گی در حسرت و تنگدستی در شهر پشاور چشمه سار زلال صدایش فرو خشکید.
آن گونه که نزدیکانش میگویند در این سالها هیچ جوانمردی! دروازۀ خانهاش را نکوبید. او هم اکنون در گورستان اکا بابا در شهر پشاور غریبانه خفته است و دیگر از ساربان تنها نامیست و صدایی، به گفته فروغ فرخزاد تنها صداست که میماند!
پس از فروپارشی ادارۀ طالبات در کابل، نزدیکان و علاقهمندان کابل جنازه او را از پاکستان به کابل انتقال دادند، به زادگاهش، به آغوش مادرش!
این هم شعر مکمل لاهوتی.
دور از رخت سرای درد است خانۀ من
خورشید من کجایی سرد است خانۀ من
دیدم تو را ز شادی از آسمان گذشتم
جانان من چو گشتی دیگر ز جان گذشتم
آخر خودت گواهی: من از جهان گذشتم
بیتو کنون سرای درد است خانۀ من
خورشیدی من کجایی
سرد است خانۀ من
من دردمند عشقم درمان من تویی، تو
من پای بند صدقم، پیمان من تویی، تو
امید من تویی، تو، ایمان من تویی، تو
دور از رخت سرای سرد است خانۀ من
خورشید من کجایی
سرد است خانۀ من
غیر از تو من به دنیا یار دیگر ندارم
جز از خیال عشقت فکر به سر ندارم
سر می دهم ولیکن دست از تو بر ندارم
دور از رخت سرای سرد است خانۀ من
خورشیدی من کجایی
سرد است خانۀ من
پرتونادری