اين شب ز بخت کيست که فردا نميشود
بال سحر که بسته که پيدا نميشود
ای دل صبور باش و به تدبير تکيه کن
از آه و ناله ، درد مدوا نميشود
ديگر کشاد کار خود از غير کم طلب
اين عقده جز به دست خودت وا نميشود
بايد بهم رسيم که موجي شود بلند
هر قطره يي عليحده دريا نميشود
زاهد دعا مخوان به سر کشتگان عشق
هر بلهوس حريف مسيحا نميشود
آزاده گي به خون جگر غوطه خوردن است
هر داغ ديده ، لاله ً صحرا نميشود
دل را بسوز تا سخنت دلنشين شود
انشای شعر خوب به دعوا نميشود