زندهگی و فُرود فَراز های تلخ و شیرین آن دلپذیری و دلگیری های خود را دارند، این انسان است که هیچ نه می داند چی و چی وقت اتفاق می اُفتد؟ جولانِ زندهگی گاهی چنان خودنمایی می کند و انسان را حیران می سازد که درون مایهی هستی، انسان را به سازگاری های باورمندِ فردای نیک رهنمون میشود.
فصاحت و بلاغتِ انسانی، عطوفت و محبت انسانی نردبان اساسی همین بازی تقدیر است. انسان پیش از رسیدن به ایستگاهی که هرگز در فکر و خیالاش هم نه بوده به همانجا پیاده می شود.
حالا اگر از دید فلسفی و عقلی موضوع رابشکافیم، برآیند آن ماندگاری جاودانهی راهیست که همان قطار بزرگ سرنوشت و تقدیر آدم را به آن جا رسانده و پسا پیاده شدن است که دیگر قطاری و رانندهی قطاری وجود نه دارد که یک قوت غیبی همه را در خدمت انسان گماشته بود، دیگر موقعی است تا آدم با تکیه به الطاف آن قوت غیبی که یکتاست و بیهمتاست و با تلاش خود مسیر سرنوشت از پیش تعین شدهی خود توسط خدا را به یُمنِ رَحمتِ خودَش مییابد و باید بیابد.
پذیرش با خِرَدِ نَوَسٰات هستی زندهگی شخصی، مذهبی، سیاسی، مدنی، علمی و تجربهوِی انسان درست آن گاه ممکن است که به گونهی الزامی بین انسانیت و کَرامت انسانی رابطه ایجاد شود، هر چند من نه می دانم عُلمای عِلمِ رابطه و انسان از کدام منظر به این پدیده ورود دارند و معقولیت و مقبولیت آن نفی میکنند و یا در حدِ حُکم خِرَد متکی اند؟ آن چه از ورای بیپرسش و بیکوششِ آدم از پس زمینه یا پیش زمینهی رابطه پرده می بردارد، گذر زمان است که در صلاحیت خود آدم نیست تا بپذیرد و یا حلاجی کند کدام شیوه مناسب بهینهگی رُشدِ معنویت و یا مادِیَتِ وجود اوست؟ بحث تفکر در رونما کردن هر گونه تغیر بر بسندهگی یا روندهگی در حِیطهی تعاملات چه کنم و چطور کنم های ماستند، نه در یَدِ قدرت ما. با چنان درک ظریفانه است که می یابیم سبز شدن و زرد شدن بَرگی در گستُرهی رهنوردی راهِ زندهگی حاصل و فرآیندِ کارساز دست تقدیر است و ما را به سکینهگی روحی میرساند و باید در طی طریق زندهگی فُرصت های گذرایی به جولان زدن آزاد تقدیر هم داد ورنه قدرت مالکِ تقدیر بر تصمیم ما بند و بازی نیست، مگر این که ما با تضرع و کَمِینی به پیشگاه او زانو بزنیم و سراپا و دل و جان تسلیم رضای او باشیم. راه سبزی که دل میل رفتن طرفاش را دارد مستلزم حوصله است و بُردباری، اما راه باید رفت.
مادامی که من میخواهم سیمرغ سیمین تن رویا های خود را در عالمِ هستی به کِنار ام داشته باشم و چهار – ده سال انتظار رکاب دار شدن اش بودم، خودم را از منظر تقدیر به صاحب تقدیر و کُل امورِ ما سپردم، اما در عالمِ عقلانیت، عقلی را که صاحب تقدیر به من داده بود رهبری بی تدبیر کرده و عِنان آن را به اجنبی سپردم، اینجا دگر تقدیر را در بی تدبیری عوض کردم، من حالا نه از صاحب تقدیر حق پُرسش دارم و نه سنگ ملامت به تقدیری
می زنم که در واماندهگی های خِرَدورزی از کف دادم.
گاهی که میخواهی تقدیر را با تدبیر رهبری کنی ملزم بر محاسبات پیش زمینه ها و پس زمینه هاستی که باید به گونهی حقیقی و دور از تشویش و دلهره به آن ها بپردازی. بازدهی این محاسبهی فکری و ذهنی هر آنچه و چی باشد کمتر از گامگذاشتن در یک مسیر جدید نیست که به گمانِ غالب فردا های زیبا و روشن برای تو داشته باشد و تا به خود آیی به عروج با منزلت در قله های شامخ سر افرازی و کامگاری رسیده باشی. اما اگر در رَوَندِ بی باوری و غرق در تَوَهُم گام گذاشتی همان ندای رسولالله اعمالِ تو نتیجهی نِیاٰتِ تُست، پس تقدیر را نه بل تدبیر خودت را محاکمه کن.
من چنان بودم، کوشش نه کردم تا تقدیر را جدا و بالا از باور های خُرافات اندیشی بدانم. باز دهی عمل من هم نتیجهی نِیَتِ من بودکه بر توانمندی های خودم در تسخیر تقدیر خودم باورمندی نه داشتم.
با چنان نابخردی هم تقدیر را از دست دادم و هم سیمرغ سیمین تنِ رویا هایم را به دست شغالِ باور به ناکسی سپردم.
گناه من آن بود که از واقعیت اندیشی عینی و به قول فلاسفه ها ریالیستی زندهگی در آن نقطهیی که باید خود شناورِ بحرِ خروشان به دست آوردن سیمرغ می بودم نه بودم. نتیجه چنان شد که به گذشته برگشته نه میتوانم و آینده را به دست خودم ملتهِب ساختم و همان التهاب سبب شده تا هر روز به جای عروج اوج ها در به دست گرفتنِ پر های شهپر پرواز سیمرغ سیمین تنِ خودم، زمینگیر شدم و به ضعف رفتم که نه باید می رفتم.
دور نما های زندهگی از رَوزَن گونهگون به من و تو و هر انسانی جلوه میکنند، بُرد با کسیست که قرائت های سختگیرانهی فرساینده را از زندهگی خود برچیند و بساطِ به تحلیل رفتن و گزندهی حضور فیزیکی و روحی و درونکاویی را به نیستی بسپُرد.
اگر در رهبُردن ها به سوی رَوزَنَه های بازِ زندهگی که شاید یکی از میلیون های آن برای تو اختصاص یافته باشد کاهلی داشتی و آرزویی هم در دل میپروراندی در حقیقت خودفریبی داری، گذر زمان ترا به جایی نه میرساند مگر به ندامتِ بیسود. من اگر خودم را در وَهم و گمان های بی ارزش غرق نه کرده بودم، در فِراقِ بُراق و سیمرغ سیمین تن خودم بانگ غمگنانهی جَرَس سر نه می دادم. من روشنی نور چشم خودم را در قافلهی تحقق رویاها به دستان خودم و با دهان و زبان و تصمیمِ نابِخرَدانهی خودم به دست سرما و گرمای روزگار سپردم و چی سود که حالا عُمری در بستر غم غُنُودم…؟
گاهی که تو می دانی معشوق یا معشوقه تَجاهُلِ عارفانه میکند و مهم نیست کدام بخشی از عشقِ گدازندهیی، معشوقه یا معشوق؟ بی مهابا اندیشهگر میشوی …
من حالا شصت بهار زندهگی دارم شش ده بهار میشود و چهل زمستان سَرد و گرمِ عُمرَم بود سیمرغ سیمین تنِ رویا های من بیخبر از آن که من چه نوشتم؟ حالا که بخواند چه سود؟
در آن چهار ده سال پیشین که سخن گفتن مروارید ساختن بود مَنِی نادان نوشتهی پنهان کرده بودم و اگر او می دانست هم تجاهل عارفانه میکرد.
نَوِشتَم:
در سکوت بی او بودن راهی منجلابیام که نمیدانم؟
اما،
در نگاه بی عاطفهٔ دنیای غرورِ آمیخته از شکست زود رَس را میخوانم که بیم آن دارم.
من آفتابِ روشن و رُخشانِ بیانم، توانم و جهانم را در مقدمِ با صلابتِ دوستی او سراغ داشتم که دیگر آن همه خیالاتِ من شکسته شدند.
رویا هایم نقشی بر آب گشتند.
افسوس بی بنیاد بودند و بی ثمر، و در پَرتگاهِ نَومیدی فرورفتند و غرقِ لحظه های تصویرگر ذِهنَم شدند.
نگاه های عصیانگری که بر من از سویَش دوخته شده اند جزء فریفتنِ خیالاتم و فزونی تصوراتم هرگز پیامی ندارند و ندارند.
او، دیگر آن صیادیست که قساوتِ قلباش پیمانِ آشکار بیرحمیاش نگاهی دارد بر ویرانی و یرانگری قلبی، احساسی و عاطفهیی.
او، دیگر افسونگرِ شبهای تار زندهگیست که وجودش لمحهیی، لحظهیی و گاهی را نَمیپذیرَد، عشقی را نمیپذیرد و انسانیتی را نَپذیرفته.
او بر اندیشهٔ آن است که توانمندی وجودِ توانمندش را باید و باید در دلهرهٔ دوستی به کار بَرَد و نگذارد عشق که همه هست و بُودِ عُشاق را به سویی شان و سویی دلداده های شان میکشاند، گامی در استواری بر دارند.
من با عبور از لحظاتِ بیبیانِ رهسپاری در دنیای عشق و دوستی فراوان ناباوری هایی دیده ام، اما گاهیکه به دلبَستهیی اعتنا نمیشود، آنگاه میخواهم تیر از کَمان برآرند و از جَوشَنِی بگذرانند و دو تایش کنند.
پس وای بر آن که اعتنایی نه کند….