داستان یک شام طوفانی:قسمت بیست و ششم و بیست وهفتم: رویا عثمان انصاف

از روز عروسی به بعد، زحل دگر خاموش شده بود. ساکت و آرام. فقط نفس می کشید و از بخت بد و قسمت شوم خود در دل شکایت می کرد‌. گاهی که دردش از حد بیش می شد، هق هق به گریه می افتاد. به آرزو های خود، به خوابهای که دیده بود، به آرمان های که در دل داشت و به آن نرسیده بود، می گریست. زحل که در آرزوی رفتن به دوبی و کمک به مادر مستمند و خواهر و برادر های یتیم اش بود، به خواب ها و امیدهایش چنان سنگی زده بودند که همه را پاش پاش کرده پیش رویش ریخته بودند. تقدیر چنان با ناجوانی با او بازی کرده و از پشت بر او وار کرده بود که حتی فرصت دفاع از خود نیافته بود.

آری! دختر نازدانه ی چون زحل به جبر و قسر نصیب مردی شد که نه از نظر سنی باهم همخوانی داشتند و نه از نگاهی فرهنگ و عنعنات با هم شبیه بودند. سردار ولی نه مرد مجردی بود و نه این پیوند بر پایه ی عشق و علاقه و یا شرعیت بسته شده بود. از هیچ طرفی، زحل دلی خوش نه داشت. او با رنجی که در دل داشت از درون خود را می خورد. نمی توانست حتی یک لحظه هم خانه و فامیلش را از نظرش دور کند. تصور اینکه با رفتن زحل، چه قدر مادرش فغان و ناله کرده باشد و خواهر و برادرهای کوچکش چه حد پشت او دق شده باشند‌، رهایش نمی کرد. زحل در خانه ی خود آزاد بود. هر کاری را به دل و خواهش خود انجام می داد. تا چه حد پدر و مادرش او را نوازش داده بودند و نازش را می خریدند. همه خاطرات گذشته  زخم دردناکی شد در سینه ی زحل.

تا کسی ازش سوال نمی کرد،  زحل گپ نمی زد و اگر سوالی هم ازش می پرسیدند، فقط با یک ها و نی جواب را خلاصه می کرد.

فقط به همین می اندیشید که چرا چنین شد، چرا؟

حتی برای زحل زن داشتن سردار ولی اهمیتی نه داشت، چون زحل نه سردار ولی را شوهرش می دانست و نه دوست اش داشت که از زن داشتن اش ناراحت شود. اما خاپیری که تا بحال خودش را به خاموشی زده بود تا مگر شوهرش از تصمیم زن گرفتن بگذرد ، دگر ترسی به سر نه داشت و زحل را یگانه دشمن خود می دانست.

شب دوم اقامت زحل در لوگر بود و او حتی دلش نمی شد، از کسی بپرسد که ماما شیر اش کجا شد وچرا تا آندم پیش او نیامده بود. او در پهلوی آن همه درد و فراق – مشوش و هراسان ماما شیر اش نیز بود و خدا خدا می کرد که مامایش زنده و سلامت باشد.

آنشب دگر کاسه ی صبرش لبریز شد و آخر صد دل را یک دل کرده از خشویش پرسید که مامایش کجاست؟ باندی گفت که مامای اش هیچ خانه نیامده و از پشت کوچه دور خورده و به کابل برگشته است. زحل لبانش را طرف داخل دهنش تاب داد و بعد  آهی سردی کشید و چیزی نه گفت و چون وقت نماز شام بود، رفت تا نماز شام اش را بخواند. وقتی داخل اتاق شد، دید که خاپیری زن سردار ولی، بالای چارپایی نشسته است. سلام کرد و چادر اش را روی اتاق هموار کرد، که خاپیری به پشتو گفت:” هی دختر! سر از سبا تمام کار های خانه نصپ اس. صبح باد از نماز خو نه شی و حویلی ره جارو کنی و گاو و گوسفندها ره جای شانه پاک کنی‌. باز که خلاص شد، مه دگه کار برت میتم.” زحل به طرف خاپیری با نگاه های خشم آلود دید، اما چیزی نه گفت و به نماز ایستاد. بعد از آن روز کار های شاقه ی زحل شروع شد. ساعت ده صبح همان روز بود که دروازه ی کوچه تک تک شد و سارا با خاله نسرین و ماما شیر به خانه ی زحل آمدند. زحل که باورش نمی شد آنها را یک بار دگر ببیند، از خوشی به گریه افتاد و همه ی شان گریه کردند.

ادامه دارد….

داستان یک شام طوفانی

قسمت بیست و هفتم

نوشته ی رویا عثمان انصاف

وضعیت زنده گی، خانه و سر و وضع زحل، سارا را نگذاشت یک لحظه هم نفسی به راحت بکشد و چشمان اش غرق در اشک نه شود. دلش طرف زحل دیده، در می گرفت و جگرش می سوخت. 

زحل در طرز لباس پوشیدن، نه در نشست و برخاست ، نه در زبانی که صحبت می کرد، در هر چیز مشابهتی با زنان طالبان نداشت. لذا  نه زحل آنها را می پسندید و نه آنها زحل را به چشم مهر و خودمانی نگاه می کردند. 

چهارمین شب از ازدواج زحل گذشت که خاپیری بار و بستر خود را به اتاقی که زحل آنجا می خوابید آورد و به زحل گفت که بعد ازین او هم در همان اتاق خواهد خوابید. خاپیری فکر می کرد که زحل از دیدن او در اتاق حتمن خفه می شود، رنج می برد و می سوزد‌. مگر برای زحل اصلن این موضوع معنای نه داشت. او فقط به یک چیز فکر می کرد و آن اینکه، چطور از آن خانه فرار کند و دیگر بر نه گردد.

روز اولی زحل بود که باید حویلی را جاروب می کرد. حویلی بزرگ خاکی را اول آبپاشی و بعدن جاروب کردن کار ساده نبود. تا جاروب را تمام کرد،  سارا از راه رسید. زحل و سارا ساعتی با هم درد دل کردند و نماز ظهر را خوانده و دو باره مهمانان به طرف کابل روان شدند. فردای آن روز زحل به مشکل جاروب حویلی را  تمام کرد. بعد از چای صبح، او باید طویله ها را پاک می کرد که انجام ان برایش نا ممکن بود. لذا از باندی خواست تا اگر کار ساده تری برایش بدهد، چون از نزدیک شدن با مواشی می ترسید. باندی اول ابرو هایش را بالا زد و برای دو ثانیه چشمانش را بست و بعد با پیشانی ترشی دهن خود را طوری جمع کرد مثلی که دوای بد مزه ی را خورده باشد و سپس زور زده گفت: “خی که نمی تانی طویله ره صفایی کنی باید ظرفهای دو وقت، چاشت و شبه بشویی.” ارچند زحل می دانست که ظروف همه سیاه و دود پر می باشند و باید هر روز آنها شسته  و دوباره پشت دیگها گل زده شوند، اما چاره ی نه داشت و مجبور شد قبول کند. بعد از آن، هر روز بعد از نماز صبح که به کار خانه آغاز می کرد، تا نا وقت شب پیهم تا و بالا می دوید اما کار تمامی نه داشت. پاهایش را درد می گرفت. رنگ سفیدش از بین رفته بود و ناخن هایش همه در ظرف شستن ساییده شده و پوست دستانش کف کف شده بود.

دیگر زحل هیچ شباهتی به زحل اصلی نه داشت. حتی وقتی مریض می بود، کسی حالش را نمی پرسید. خاپیری دختران و پسران بزرگتر و بلندتر و قوی تر از زحل داشت، اما رواج بدی که داشتند این بود که دختران مجرد نباید کار خانه می کردند. تمام کار ها را باید زن های خانه انجام می دادند و دختران روز گمی و سخن چینی و یا طفل های خورد را تا و بالا می کردند. کار های  دو خواهر سردار ولی، مادرش، ایور ها که هر کدام شان کمتر از پنج اولاد نه داشتند‌، زحل را از پا انداخته بود.  هیچکسی رحمی به حال او نمی کرد.  او که در خانه ی خود هرگز کار شاقه انجام نه داده بود و سن اش هم خیلی خورد بود، روز به روز لاغر تر و ضعیف تر شده می رفت. اطراف چشمانش حلقه زده بودند. او توان انجام اموراتی که خشویش باندی یا خاپیری و یا شوهرش  برای او می دادند، را نه داشت. از همین سبب بود که گاهی یکی، گاهی دیگری از زحل به سردار ولی شکایت می کردند. خواهر های سردار ولی هم، که سن های شان بالا رفته بود و تا هنوز ازدواج نه کرده بودند نیز با زحل بیچاره حسادت و کینه ورزی داشتند که او چطور با این سن خورد توانسته برایش شوهری پیدا کند‌. رخت های را که زحل با خود در جهیز آورده بود، همه را باندی برایش لباس های دامن گرد با تنبان های کلان و پرچین و چادر بزرگ فرمایش داد تا برای زحل بدوزند و لباس های که سارا برای دخترش به امید رفتن به دوبی تیار کرده بود را هم نه گذاشتند که زحل به تن کند‌ و به تنور انداختند.

سردار ولی هم که در چشمان زحل جز نفرت نسبت بخود نمی دید، شکایات همه را می شنید و دست به لت و کوب زحل می زد. 

یک روز که زحل از ظلم  آنها بسیار به تنگ آمد، آخر زبان باز کرد و در حالیکه گریه می کرد و دست اش را روی شانه اش که با مشتی کوبیده شده ی شوهرش درد می کرد، می مالید،  بریده بریده به سردار ولی گفت: ” وقتی زن داشتی،اولاد داشتی مره چرا گرفتی؟ نوکر و کنیز گرفتی؟ باز حالی که ایقه بد تان می آیم ، ایلایم کو، بان که پس برم خانه ی مادرم. اینجه نه میتانم باشم، نمی تانم. خوده می کشم‌، اما اینجه نمی باشم.” سردار ولی وقتی این حرف های زحل را شنید، دست انداخت و بازوی نازک و ظریف زحل را با دستهای درشت و بزرگ خود محکم گرفت و زحل را در حالیکه به شدت ترسیده بود و نمی دانست کجا میخواهد ببردش، به طرف تهکویی که در زیر خانه ی شان قرار داشت برد‌‌. تهکوی بزرگ و سرد و تاریکی بود. خاک آلود و هوایش بوی نم می داد. سردار ولی به سلاح های که در دیوار آویزان بودند اشاره کرد و با صدایی خشن و بلند خود گفت:” یام سلاح. اگر می خاهی خوده بکشی، بکش! زهر بخوری، زهر هم برت میاریم. هر کاری می خاهی، میتانی بکنی، اما طلاق اینجه نیس. نام طلاقه نگیری! و اگر  فکر گریزه داشته باشی و ما بفهمیم، بد جزا داری و اگر فرار کنی،  همراه همی اسلحه تمام خاندان ته می کشیم نه برادر هایت از پیش ما زنده خاد ماند، نه خوار و مادرت و نه قوم ات از پیش ما می مانه.”ادامه دارد…