داستان کوتاه « زنی در پشت سلاخ ها» : رویا عثمان انصاف

خانه ی زیبا و با شکوه با هشت اتاق و حویلی بزرگ و سر سبز در گران ترین قسمت شهر از دور توجه ی همه را بخود جلب می کرد. عصر روز است. باغبان در حویلی مصروف قطع کردن گلها و برگ های خشکیده ی باغ است.

خدمتگاران در هر دو طبقه بالا و پایین می دوند. در اتاق خواب ،  مصطفی پسر نو ساله در مقابل مادرش با نا امیدی و بی صبری  ایستاده است. مادر با عجله مصروف آماده شدن برای مهمانی رفتن به خانه ریس گمرکات است‌. طفل به مادرش می‌گوید. ” مادر! گپ مه گوش می کنی؟ مادر به طرف خدمتگار رو کرده می گوید: “پیراهنم را آوردی؟” خدمتگار : بلی خانم، در الماری تان گذاشته ام.” خانم: خیلی خوب، آشپز برای شام  آماده گی گرفته؟ ” خدمتگار: “بلی خانم برای شام قسمی که فرمایش داده اید غذای مورد علاقه ی  مصطفی خان را آماده می کند.” خانم: “عالیست.” پسر : “مادر یک بار به من هم گوش بده…” مجتبی پدر مصطفی، داخل اتاق می شود. 

مادر به مصطفی:” یک دقیقه جانم!”  و از شوهرش در مورد دیر آمدنش می پرسد. دقایقی بعد شهلا در حالیکه لباس های خود را در پشت پرده تبدیل می کند. از پسرش می پرسد: “خو حالی بگو چی میگفتی؟” پسر : “حالی دلم نمی‌شه بگویم.” شهلا: “دیوانه نشو. بگو چی گپ است؟ حوصله مه سر نبر.” مصطفی یک اوف کوتاه می کشد: “مادر…! تمام روز مرا تنها می گذارین. یا جایی میرین، یا کسی ره دعوت می کنین.’ مادر: ” تنها که نیستی. معلم خانگی ات همه روزه پیشت می آید.” پسر: “مادر!  او معلم خانگی که می‌آید تمام روز خواب است. نه با من درس می خواند، نه بازی می کند. و بیشتر روز ها اصلا نمی آید و در گپ زدن هم آب دهنش به رویم می پرد.” مادر: ” نازدانگی نکو. بهانه نساز. ” خواهر خوانده ی شهلا داخل اتاق می شود. مادر رو به طرف پسر کرده می گوید: ” مصطفی ما می رویم. غذای دلخواهت آماده است. بخور! درس بخوان و بخواب! خدا حافظ!” و از زینه های مرمرین پایین می شوند و به موتر سیاه  مدل جدید شان سوار شده خانه را ترک می کنند. دو دقیقه نمی گذرد که به شهلا زنگ می آید.

خدمتگار با صدای گریان و وارخطا: ” خانم…! مصطفی… مصطفی خان… از زینه ها خطا خورده و بیهوش شده است. ” موتر به سرعت دور می خورد و به مثلی تیر به خانه بر می گردد. پدر و مادر هر دو می دوند. پسر غرق خون در آغوش خدمتگار افتاده و خدمتگار دیگر با بنداژ زخم طفل را محکم گرفته است. مجتبی می دود و طفل را به آغوش می گیرد. چشمان مصطفی نیمه باز است. پدر بنداژ را بلند می کند تا زخمی طفل را ببیند. زخم خیلی کوچک اما فرورفته در پیشانی مصطفی دیده می شود. طفل هنوز نفس می کشد.  آمبولانس که قبلا زنگ زده شده بود، هنوز نرسیده. طفل را در موتر می اندازند و مادر در حالیکه گریه می کند و پسرش را به زبان ناز و با دست نوازش می دهد، در عین زمان  خودش را نیز دشنام می دهد. هنوز از خانه دو سرک فاصله نه گرفته اند که طفل بی حرکت می شود. نفس نمی کشد. مادر وارخطا می شود و چیغ می زند. مجتبی…!!!! مصطفی چپ شد… نفس نمی کشد… پدر: چپ باش به لحاظ خدا یک لحظه چپ باش!” بعد هشت دقیقه به نزدیکترین شفاخانه ی شخصی که یکی از دوستان شان به صفت داکتر موظف است،  می رسند. نرسها مریض را به تذکره می گذارند. پدر و مادر هراسان با تذکره می دوند و خدایا کمک! داد می زنند: داکتر…! داکتر کجاست؟ 

داکتر از اتاق معاینه می براید و نبض مصطفی را می بیند. نبض نمی زند. آله گوشی را به قلب او می گذارد تا صدای قلبش را بشنود. اما صدای تکانی را نمی شنود. داکتر بعد از مکثی به مجتبی می گوید. ” زنده گی سرتان باشد. طفل متاسفانه  زنده نیست.” مادر روی شفاخانه نقش زمین می شود و پدر با دو سیلی محکم بر روی خود می زند و به پشت دیوار می خورد و می نشیند. 

چند روز از واقعه می گذرد. شهلا در بستر است. وضعیتی مناسبی ندارد. شوهر ،دوستان ، اقارب ، هیچکس نمی تواند او را قانع بسازد که در مرگ طفل او نقش ندارد و طفل خودکشی نکرده است، بلکه فقط خواسته  خودش را افگار کند تا توجه ی والدین اش را جلب کند. زن از نان خوردن و دوا خوردن ابا می ورزد. کم می خورد. کم می خوابد و فقط به تصویر پسرش دیده می گیرید. مجتبی از زنش شهلا خیلی خاطر داری می کند. هر چند شهلا حال خوبی ندارد اما می کوشد به مجتبی خودش را آرام و نارمل نشان بدهد.

چون وضعیت شهلا خوب نیست، پدر و مادر شهلا نیز به خانه مجتبی آمده است تا شهلا احساس تنهایی نکند. 

هر روز آنها می کوشند شهلا را بفهمانند تا به حالت نارمل برگردد. شهلا به دوست  دانشگاه اش که دیر شده از او احوال ندارد، زنگ می زند و از او می پرسد تا اگر وقت داشته باشد فردای آنروز را به دیدنش برود. دوست اش موافقت می کند و هر دو بعد از ظهر را به یاد روز های پوهنتون به زیر درختان ناجوی فاکولته انجنیری می نشینند و درد دل می کنند. فریده در منطقه ی فقیر نشین دوستهای دارد که در باره ی آنها با شهلا صحبت می کند. شهلا از حرف های او خیلی احساس عجیب می کند و قلبش فشرده می شود.  از دوستش می‌خواهد تا او را با خود در همان منطقه ببرد. شهلا برای بار اول به سرویس سوار می شود و به منطقه ی فقیر نشین که تا آندم متوجه ی شان نبوده، می رود. آنجا با فامیل های روبرو می شود که به حالت خیلی بد زنده گی دارند. او به کمکی چند فامیل که بیحد وضعیت اقتصادی خراب داشتند و مریض های در خانه داشتند که به تداوی نیازمند بودند، می شتابد. شهلا دیگر هر روز به این منطقه سر می زند. در حالیکه از دلی خودش به خاطر مرگ پسرش خون می چکد، با آنها همدردی می کند. همه دیگر با او عادت کرده اند. هر روز شهلا با انواع غذا ها و لباس و تحایف و مواد مورد نیاز فامیل ها به آنجا سر می زند. اطفال با دیدن او سر از پا گم می کنند. آثار درد و اندوهی که در چشمان شهلا به وضاحت نمایان است را کسی نمی پرسد.  همه فکر می کنند شهلا خوشبخت است، چون پولدار است.

چون بهترین موتر دارد. چون تحصیل کرده و زیبا است. کم کم فامیل و شوهر شهلا از غیابت او در خانه به تنگ می شوند و سوالات شان شروع می شود. شهلا را بخاطر اینکه به جاهای عجیب و فقیر می رود و دوستان غریب دارد ملامت می کنند. و از اینکه به نام فامیلی شان لطمه نزند از رفتنش به آن منطقه و مکان ها ممانعت می کنند‌. اما شهلا با آنها بحث و مشاجره می کند و حرف شان را نمی پذیرد. بالاخره شوهرش از نصیحت او دست می کشد و به دیگران هم می گوید که شهلا زن تحصیل کرده و با هوش است . خوب و بد خود را می داند. فقط توجه کنند که تنهایش نگذارند. 

چند روز به همین منوال می گذرد که در منطقه فقیر نشین دو تن بالای پول دستکول شهلا که در موتر مانده بود،  مشاجره می کنند و یکی دیگری را با چاقو می زند و قاتل فرار می کند. قضیه به پولیس و شهلا دستگیر می شود. پولیس شوهر و فامیل شهلا  را می خواهند. آمر پولیس: ” خوب آقا! شما چطور اجازه دادین که خانم شما که از یک فامیل نامی و با رسوخ شهر است با چنین مردمی فقیر و زبون دوستی کند و به منطقه ی آنها برود؟” 

مجتبی: ” معذرت می خواهم جناب. اما بعد مرگ مصطفی، وضعیت صحی خانم ام خوب نیست. او به مشکلات روانی دچار شده است.” آمر پولیس: ” خوب، اینجا موضوع قتل است. باید از خانم تان تحقیق شود.” مجتبی در جواب: ” درست است اما فکر نکنم وضعیت او مناسب باشد تا سوالات شما را به درستی پاسخ بدهد.” 

شهلا را در اتاقی می آورند که  چندین داکتر روانی جمع شده و ازو سوال می کنند. 

داکتر: ” خوب سخن های تان را شنیدیم. حالا به ما بگو که از کارهای که کردی پشیمان هستی یا که ادامه می دهی؟” شهلا: ” من از کار های که در این اواخر کرده ام اصلا پشیمان نیستم. بلی ! از کار های که قبلا می کردم البته پشیمانم. آنهمه مصارف و اخراجات بیجا و بی مورد، مهمانی ها و شکوه و دبدبه همه و همه مرا سخت متاثر می سازد. من با این مردم خیلی احساس آرامش و راحتی میکنم. بسیار قلب و وجدانم آرام و پر سکون شده است. حالا می بینم که کارهای من موثر اند و بدرد کسانی می خورند. اگر مرا با همین مفکوره ام دوست دارید من همین خواهم ماند ورنه شما دکتر حق دارید در دوسیه ی من هر چی لازم می دانید بنویسید. من می‌خواهم تا زنده ام به فقرا کمک کنم و درد شان را تقسیم کنم. ” 

داکتر نرس را خواست و او شهلا را با خود برد. بعدا همه از اتاق بیرون شدند. فامیل شهلا در دهلیز منتظر بودند. با خروج دکتران عاجل نزدیک آمدند و حال شهلا را پرسیدند. سر طبیب شفاخانه روانی گفت: ” متاسفم  مجتبی خان! خانم تانرا به دیوانه خانه معرفی کردیم. وجود او دیگر برای شما در خانه باعث خطر است. ” 

شهلا را به اتاقی سفید و روشن که دروازه و کلکین هایش هایش پنجره داشت بردند و دروازه را قفل کردند. شهلا آرام آرام به طرف کلکین آمد و به پایان نگاه کرد. دوستان فقیر اش در پایان دعا می کردند که شهلا آزاد شود. شهلا از منزل دو چشمان پر اشک کودکان ، زن معیوب و مرد لرزان و نحیف را می دید که غرق در اشک و اندوه اند و یگانه امید زنده گی شان را برای آخرین بار می بینند. شهلا با چشمان پر اشک و خالی اش با آنها وداع کرد و کلکین اتاق اش را بست. 

پایان

نوشته رویا عثمان انصاف

سپتمبر ۷ سال ۲۰۲۱