شبی با صاحبم دل وا نمودم
شکایت از غم دنیا نمودم
به دیوار طویله تکیه کردم
دوسه ساعت برایش گریه کردم
بگفتم، خر منم یا این و آن است؟
چرا نامم سر هر ناجوان است
به من توهین از این بد تر نباشد
به او خر گوید و او خر نباشد
چه خرهایی که حتا دم ندارند
که بی دمها غم مردم ندارند
جهادی بر چپی گوید که: او خر!
ز هر دو لیک باشم من نکوتر
نه رشوت میخورم، نی مال مردم
تمام هستیام باشد فقط دُم
جهادیها که این دُم هم ندارند
غم و پروای مردم هم ندارند
دمم شل میشود در بیثباتی
دمم بالا رود با انظباطی
دمم احساس دارد، آه دارد
عزیزم! دُم به دُم هم راه دارد
خلاصه من خری آزرده خاطر
نمیخواهم شوم مانند قاطر
مرا در جبههها احضار کردند
به پشتم گوه و گندی بار کردند
گهی مرمی، گهی مین و گهی خاک
طلا و لاجورد و ریشهی تاک
دوصد فرسنگ ره را طی نمودم
گهی در نیمهی ره قی نمودم
گهی بر پشت من چقمق نهادند
مرا با جمع آدمها کفاندند
گهی دم مرا از بیخ کندند
که از درد و عذاب من بخندند
نه رحمی بر من بیچاره کردند
نه بدبختی مردم چاره کردند
از این پس هیچ کس را خر نگویید
از آن خرها محبت را نجویید
از آن خرها حساب ما جدا است
که آن خرها رذیل و بیوفا است
به پایان میرسد خرنامهی من
که باری پس شود از شانهی من
هارون یوسفی
لندن 30 اپریل 2019