لباسها برکندیم و اندامهای کوچک خود را در آغوش موجهای رها کردیم. ماهیانی دیدیم که عشق تنفس میکردند و جای فلسهای روشنشان گلهای نرگس رویده بودند. ماهیان موج موج از کنار ما رد میشدند با گونهگونی سرودهایشان که ذهن کودکانۀ ما را به دنبال میکشیدند.
موجی دیدیم چنان تخت روانی و شاهدختی نشسته بر آن. شاید ترسیده بودیم. چون تا خواستیم که خود را کنار بکشیم، دیدیم انبوهی از ماهیان ما را حلقه زدند. ماهیان به ما گفتند:
– نترسید! آن کی این گونه با شکوه بر آن تخت روان نشسته، شاهدخت بزرگ دریاست.
با شگفتی پرسیدیم:
– مگر شما زبان ما را میفهیمد؟
ماهیان گفتند:
– بلی ما زبان کودکان را میدانیم، برای آن که زبان کودکان پاکیزه است و ما پاکیزهگی و پاکیزهگان را دوست داریم. شما را دوست داریم که پاکیزه اید و هنوز دستان تان با « بم دستی»، « مرگماهی»،«چنگک»، «تور » و
« دام» و زبان تان با دروغ آشنا نشده است.
به سوی شاهدخت بزرگ دریا نگاه کردیم، لبخند شیرینی بر لب داشت. به سوی شاهدخت چشمک میزدیم با لبخند. او نیز به ماچشمک میزد با لبخند.
در دست راستش دستهیی از نرگس بود. آن را به سوی ما پرتاب کرد و گلبرگهای نرگس بر سر و روی ما فروبارید. ماهیان میخواستند تبسم کنان از ما دور شوند؛ که یکی از بچهها آواز داد:
– ای ماهیان! نگفتید که امروز شاهدخت بزرگ به کجا میرود؟
از میان ماهیانی که ما را حلقه زده بودند، یکی نزدیکتر آمد و گفت:
– مگر نمیدانید امروز، روز نابودی نسل نهنگان است از همین سبب شاهدخت و همه ماهیان روانۀ دریای بزرگ اند تا در جشن پیروزی زندهگی بر مرگ،شادکامی کنند.
تا آن روز ما چیزی به نام دریای بزرگ نشنیده بودیم. نگاههای مان باهم گره خوردند و با شگفتی پرسیدیم:
– مگر نسل نهنگان چگونه نابود شده است؟
ماهی گفت:
– ما خود آنان را نابود کردیم!
گفتیم: مگر چگونه؟
گفت:
– داستان درازی دارد، ما میرویم که جشن آغاز میشود. شاهدختان دریایهای دیگر نیز به سوی دریای بزرگ روانه اند. باید به زودی برسیم که شاهدخت بزرگ در این جشن با زبان عشق، سخنرانی میکند و بعد با شاهدختان دیگر سرود میخوانند و میرقصند.
ماهیان از ما دور شدند. شاهدخت بزرگ نشسته بر آن تختروان از کنار ما میگذشت. ما همچنان او را نگاه میکردیم، دستان خود را روی چشمان مان سایهبان ساخته بودیم و نگاه میکردیم. آرمانی در دلهای ما چنگ میزد که ای کاش میتوانستیم با شاهدخت میرفتیم، در جشن نابودی نهنگان اشتراک میکردیم. به سخنرانی او گوش میدادیم و رقص نورانی او را تماشا میکردیم!
دلتنگ شده بودیم از ناتوانی خویش. از دریا زدیم به ساحل. تخت به پشت روی ریگهای نرم ساحل خوابیدیم. به آسمان نگاه میکردیم، آسمان میخندید!
پرتونادری
بر گرفته از کتاب نشر ناشدۀ «پیرمرد و سایهاش»