مکتب ما عشق ما : رویا عثمان انصاف

از کتاب داستان آموزنده برای اطفال

شاگردان نسبت گرمی هوا از مکتب برای یک هفته رخصت شده بودند. روز سوم رخصتی بود و ثنا خیلی در خانه دق آورده بود. او از سر صبح از  مادرش میخواست تا با او بازی کند. مادر ثنا در کارهای خانه مصروف بود و برادر کوچک اش هم گریه داشت. از صبح که به‌ ثنا می گفت صبر کن کار دارم تا بعد از ظهر که برادر کوچک ثنا را خواب برد و مادر ثنا کمی راحت شد ثنا را در پهلوی خود جا داد دستانش را داخل موهای ثنا برد و به نوازش دادن موی های او پرداخت. آنگاه چشمانش را بست، آهی کشید و گفت: چار ساله بودم. عصر روز بود که پدرم با کتابی الفبا بدست به خانه داخل شد. کتاب را روی سینه اش گذاشته بود. و من فورا چشمم به کتاب افتاد. دویده پیش پدرم رفتم. پدرم کتاب را که نو جدید بود و بوی بسیار خوشی می داد بمن داد. من از شوق خودم را گم کردم. بعد از آنروز مادرم با من درس می خواند. او تا یک صفحه می خواند من عاجل از بر می کردم و به صفحه ی بعدی می رفتم تا زود زود به آخر کتاب برسم. از آنروز به بعد هر روز از مادرم می پرسیدم که من چی وقت به مکتب می روم. تا یکروز مادرم مجبور  شد که در سن پنج سالگی مرا شامل مکتب کند.

یادش بخیر آن شبی که صبحش به مکتب می رفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمی آمد؛ نمی دانستم چی وقت صبح می شود. بالاخره در کنار مادرم بخواب رفتم. صبح وقت، چشمانم که باز شد، بیاد آوردم که روز اول مکتب است.   به خوشحالی از جایم پریدم. ۱۵ حوت بود. هوا هنوز زمستانی و ابرآلود بود.  نمی دانستم اول کدام کار را کنم. مادرم که قبل از من بیدار شده بود، برایم صبحانه آماده کرده بود. دست و رویم را شستم با عجله صبحانه ام را خوردم، لباس های سیاه و چادر سفید که مادرم برایم دوخته بود را پوشیدم، بعدا یک بالاپوش گرم فراشوتی زرد رنگ که کلاه هم داشت را مادرم به تنم کرد. جراب های گرم و موزه های رابری زرد رنگ ضد باران را نیز به پایم کرد و بکس نو  ام را که بوی چرم می داد برداشتم و با مادرم  روانه شدیم. مکتب دور نبود. روبروی دروازه کوچه ی ما بود. حتی صدای  زنگ مکتب از خانه ی ما شنیده می شد.  وقتی وارد حویلی مکتب شدیم، خودم را آدم مهم فکر می کردم. هر چند که من و خواهرم اکثرا با عساکر موظف دهن دروازه که سپاهی انقلاب نامیده میشدند می نشستیم و با آنها حتی نان چاشت می خوردیم و مکتب را قبلا بارها دیده بودیم، اما آنروز برایم کاملا متفاوت معلوم میشد‌. آنروز مکتب را بخشی از وجودم تصور کردم. بوی هوای آنروز مرا آنچنان با مکتب آمیخت که مکتب در روح و روانم جا گرفت. در بین صحن مکتب مخزن آب بود.  من مرتب از مادر درمورد هر چیزی که می دیدم سوال می کردم و  مادرم مثلی همیشه برایم در مورد آن توضیح می داد.

دختر قندم اینجا حویلی مکتب است ببین چقدر کلان و زیباست. وقتی بهار شود، اینجا درختان سبز می شوند و بته ها گل می کنند. تو نباید گلهای مکتب را بکنی و یا کاغذهای روی دیوار را دست بزنی و یا زباله را هر طرف بیندازی. مکتب را مثلی خانه ای ما فکر کن و پاک و تمیز نگاهدار و دوست اش داشته باش. از این به بعد تو با دوستانت در این جا بازی می کنید و در همین صنف ها درس می خوانید. دیدم شاگردانی زیادی قبل از ما در صنف ها نشسته بودند. به مادرم گفتم: ما ناوقت کردیم؟ مادرم گفت: نی فرق نمی کند روز اول مکتب است. اما سر از فردا باید به وقت مناسب به مکتب بیایی.  اول به اداره ی مکتب رفتیم و سرمعلم نام مرا در لست پیدا کرد و گفت که در صنف اول الف که اولین صنفی روبروی اداره بود باید برویم. من از خوشی پرواز می کردم. دفعتا خود را جلو صنف اول الف دیدم.  چند لحظه بعد دیدیم که یک خانم زیبا با بالاپوش نخودی به طرف صنف آمد. مثلیکه منتظر من بود با روی بسیار باز به ما خوش آمد گفت 

و رو بطرف من کرد و گفت، دخترم به مکتب خوش آمدی. از مادر جانت خداحافظی کن تا ترا به دوستانت معرفی کنم .من هم از مادرم خداحافظی کردم و در حالی که خانم معلم دستم را گرفته بود؛ وارد صنف شدیم. یک تخته ای سیاه در روبروی صنف نصب بود. صنف سرد بود اما هنوز هم خوشم میآمد. 

معلم رو به شاگردان کرد و گفت بچه های گل ببینید، یک دوست دیگر تان نیز آمد.

در حالی که دست من در دست خانم معلم بود گفت: خودش با صدای بلند نام خود را به شما میگوید.

زهرا حسن

خانم معلم گفت برای زهراجان یک کف بلند بزنید. شاگردان یک کف بلند زدند.

هر کدام آنها می گفتند: بیا کنار من بنشین. وقتی به بچه ها نگاه کردم. ثریا دختر همسایه   را شناختم فورا رفتم و پهلوی او نشستم. بعد از من اطفال دیگر نیز یکی یکی آمدند و خانم معلم با همه همین شکل رفتار می کرد وقتی همه آمدند خانم معلم گفت: به نام خداوند بخشاینده  مهربان

شاگردان عزیز سلام. باز هم همه ی تان خیلی خوش آمدید. اینجا صنف ماست. نام من هما عیسی خیل است من را فقط خانم معلم صدا کنید . شاگردان خوب خوش دارید با هم یک بازی انجام دهیم. همه با صدای بلند گفتیم : بلی. معلم گفت پس همه قطار شوید. ما صف گرفتیم خانم معلم پیشروی همه ایستاده بود و  خانم معلم بلند گفت : بچه ها می دانید ریل وقتی حرکت میکند چه می گوید؟ همه گفتیم :

هوهوووو…. چیک چیک چیک…

با همین صدا به طرف حویلی مکتب رفتیم و رفتیم تا پیشروی تشنابها رسیدیم. خانم معلم گفت: ریل ایستاد شد. همه ایستاد شدیم. 

و معلم گفت: اینجا دستشویی است. هر وقت کار دستشویی داشتید باید این جا بیاید و این جا را کثیف نکنید. بعد هوهوووچیک چیک چیک کنان بطرف مخزن رفتیم. خانم معلم گفت: این جا دستان تان را پاک بشویید و آب هم می توانید بخورید اما نل را بعدا محکم ببندید‌ و باز نگدارید‌. بعد به طرف اداره رفتیم در آنجا دو خانم معلم خیلی مهربان دیگر بودند .خانم معلم گفت: بچه ها می دانید اینها کیها هستند.

بچه ها گفتند : خانم مدیر

خانم معلم هم گفت : آفرین به شما

خانم مدیر در حالی که لبخند به لب داشت آمد و گفت:  سلام عزیزانم! من خانم مدیر هستم اگر کاری با من داشتید من اکثرا” در همین اتاق  هستم. در این حال یک آقای مهربان  آمد و سلام کرد وگفت: بچه ها من هم  ناظم هستم اگر در داخل حویلی مکتب برای شما مشکلی پیش آمد، پیش من بیایید تا کمک تان کنم.  بعد از آنجا خداحافظی کردیم و به مسجد و بعدا به اتاق صفاکار ها رفتیم. در آنجا آقای خدمتگذار بود او گفت :بچه ها من صنف ها را پاک می کنم شما هم در این کار  مرا کمک میکنید؟ همه گفتیم : بلی.

بعد به کتابخانه و کانتین هم رفتیم. در کانتین بسکیت ،کیک، چپس وچیزهای دیگر هم بود. معلم ما به ما چاکلیت خرید و به همه ی ما داد. همه با ما مهربان بودند. آن روز ما ساعتیری و رسامی هم کردیم و با بچه های صنف های دیگر آشنا هم شدیم. در ساعت رخصتی مادرم به مکتب آمد و بعد از خداحافظی به خانه رفتیم و از این که همه با ما در مکتب آنقدر مهربان بودند  بیشتر خوشحال شده بودم. بعد از آنروز می خواستم که زود زود روز بعدی بیاید و من باز به مکتب بروم. در همین موقع ثنا گفت: خوش بحال تان مادر جان، این کدام مکتب بود؟ و چی وقتی بود؟ مادرش گفت: دخترم این مکتب پیش خانه بابه جانت بود. همانجا که من بزرگ شده ام و زمان آن بیست سال قبل از حکومت کرزی ریس جمهور فعلی افغانستان بود. ثنا گفت: کاش مکتب ها و معلمین ما هم همینطور بودند.   من هم دعا می کنم که دوباره همان ریس جمهور  به حکومت برسد. 

پایان داستان

۲۷ اکتوبر ۲۰۲۱

کالیفورنیا