داستان کوتاه و فرضی پا برهنه گان روز گار
تصویر از پسر خورد سال که در حادثه انتحاری امروز در کابل جام شهادت نوشید .روحش شاد و یادش گرامی باد.
درست 16 سال داشت. و تلاش میکرد تا با کشیدن بار سنگین زندگی برای دو خواهر کوچکش غذا فراهم کند.
هر صبح زود با چشمان خسته و دستان کفیده از سردی هوا به جاده های نا هموار تاریخ,دنبال لقمه نان سرگردان بود.
شبهای سرد خزانی را در کنار مادرمریض و خواهران کوچکش ,در یک کلبه دور افتاده از چشم ثروتمندان این جاده, با شکم گرسنه میگذراند و فردای آن روز باز هم دنبال لقمه نانی سرگردان میبود.
مادرش .
پسرم خواهرت بیمار است و به داکتر یا حد اقل یک چند دانه تاپلیت نیاز دارد .
پسرک به فکر اینکه پول این چاشت نان اش را صرف ادویه خواهرک کوچکش اش خواهد کرد, صبح زود با لباس های ژولیده و چشمان خسته از گرسنگی روانه جاده های نا هموار این سرزمین شد .
جاده نا هموار است و دل ها همه سنگ …
پسرک در فکر اینکه امروز تا چاشت از فروش چند بسته ساجق در جاده های نا هموار این سرزمین چیزی بدست نیاورد,تصمیم گرفته بود که برای اولین بار دست کمک به ثروت مندان سنگ دل این جاده دراز کند.شاید این دست کمک همان دست تگدا باشد.
تصمیم اش سخت و برای پسرک با غرور مشکل ساز بود اما مریضی شدید خواهرک کوچک و مادر گرسنه و مریض اش که چشم براه یک وقت نان پسرک بودند,وی را مجبور ساخت تا بر لبه غرورش سنگ مجبوریت خانواده بدون پدر را قرار دهد.
وی با شکم گرسنه و ذهن پریشان در کنار جاده نا هموار تاریخ سرگردان دنبال هدفش بود و با خود میگفت(… ..زود به خانه برگردم که خواهرکم مریض است به دوا نیاز دارد…) بی خبر از اینکه صدای هولناک این جاده, دیگر راه بازگشت این پسرک را به خانواده پریشانش برای همیش بست …
بخواب پسرم دیگر کسی ازت نان و دوا نخواهد خواست و دیگر اشکهای مادر مریضت پریشانت نمیکند بخواب زیرا هیچ کس درکت نکرد و بیشترین وجدانهای این سرزمین نیز خواب اند.
امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.