از تصادف با روند روزگار
گشت نابینای با بینای یار
روزها با هم حکايت داشتند
از غم دنیا شکايت داشتند
گفت نابینا به بینا کاي رفیق
ای به درد و غصههاي من شفیق
روزها دستیار و همراهام تویی
رهنمون راه از چاهام تویی
خوش بحالت دیدهی بیناترست
عشرت دیدار این دنیاترست
منظر خلقت تماشا میکنی
میروی و سیل هر جا میکنی
در شکوه زندگی داری نظر
طرفه میبینی به هر شام و سحر
فصلها باشد به چشمت رنگ رنگ
میبری لذت ز دنیای قشنگ
من غریبم زار و مسکینم ببین
بی دو چشمم عمری غمگینم ببین
ای خوشا دنیای با علم و کمال
ای خوشا دیدار این شأن و جلال
از خوشی و غم کنم احساس و گوش
بر همه هنگامهها چشمم خموش
چون تو من هم آرزو دارم بدل
تا ببینم منظر این خاک و گل
تا ببینم روزگار و زندگی
با دو چشمم این همه تا بندگی
گفت بینا با دلی مملو ز درد
با فغان و ناله و با آه سرد
گفت: یار خوب و نا بینای من
کی تو دانی از غم دنیای من
این جهان در دیدهام رنگین بود
رنگبازیها بسی سنگین بود
من به چشم خویش میبینم همیش
فتنههای غمفزا در دور و پیش
قتلها بینم به چشمم روز و شب
اشک میبارم از این درد و تعب
ظلم دوران را تماشا میکنم
در دلم با غصهها جا میکنم
روزها بینم جفای اجنبی
پایبوسان در هوای اجنبی
میخرامد در برم میهنفروش
تاجر دین و ملنگ خرقهپوش
ریش را بهر ریا بگذاشته
پول سود و ناروا انباشته
میرود در راه با قطر شکم
از برای هضم نان دارد قدم
خانهاش اسطوره و افسانوی
رنگ تحصیلش ضعیف از ثانوی
در درون خانهاش گلزارها
موترش باشد زره در کارها
رشوه را چون شیر مادر میخورد
گر غلط شد باز از سر میخورد
میکند عقد نکاح را با صغیر
گر چه باشد مسن و شیخالکبیر
عدهای این فاسدان طالب بود
بر سر بیچارگان غالب بود
میکنند با نام دین صد نا روا
دشمن دین باشد این خیل دغا
هم کویته هم پیشاور مسکنش
در وزیرستان بود هم میهنش
در رضای دالخواران شریر
میکشند هر لحظه صد برنا و پیر
دهشت و آدمکشی و انتحار
شیوهی این فرقه باشد بیشمار
مرد جنگ روی میدان نیستند
نام دین گیرند؛ مسلمان نیستند
حلقه برگوشان پاکستانیاند
فرقهی مردود و کفر و جانیاند
میفروشند خرمنهای کوکنار
جنگ دارند از برای کوکنار
گفت نابینا که ای یار قدیم
این همه باشند شیطان رجیم
کورم و مشکورم از پروردگار
تا ندیدم چهرهاي نا بکار
نذير ظفر