
این پیرمرد هم چه لیل و نهاری را که پشت سر نگذاشته است. روزی حکایتی برایم گفت که با هر جمله آن موی بر ندامم راست میشد. گفت: میدانی، باری میخواستند مرا بر دار آویزند.
دهانم از تعجب باز مانده بود. گفتم: برای چه؟ به گفته مردم که مورچه هم زیر پای تو آزار نمیبیند! چرا بخواهند چنین کسی را بر دار بیاویزند؟
گفت: قدرت همیشه چشمانش کور است. عقده و انتقامجویی در خمیره هستی ما و همیشه با ما است.
گفتم: پیرمرد، این سخنت دیگر درست نیست. این شرایط ناگوار زندهگی و جامعه است که انسانی را عقدهمند میسازد، به انتقامجوییاش میکشاند.
گفت: شاید درست میگویی، اما عقدهها و دردهایی هم هست که نسلبهنسل انتقابل مییابد. گویی در ما ژنی وجود دارد که عقدههای ما را انتقال میدهد. بزرگ که میشویم، میرویم به دنبال ارضای عقدههای خود. گاهی ارضای چنین عقدههایی، خود یک انفجار است در شخصیت انسان.
چنین عقدههایی شاید آن روز شکل گرفت که آدم و حوا را از بهشت راندند و بر زمین سوزانی افگندند که هنوز نه سایه درختی داشت و نه باغی. تاریک بود و هنوز چراغی در زمین روشن نشده بود.
آدم و حوا پس از سالها رنج و دوری چون به هم رسیدند، هنوز نفسی راست نکرده بودند که سروکله شیطان پیدا شد تا در زمین هم نگذارد قطره آبی از گلویشان به خوشی و شادکامی بگذرد.
میدانی، در زمین نخستین پیروزی شیطان بر آدم همان روزی بود که او قابیل را برانگیخت تا برادرش هابیل را بکشد. فکر میکنم که ما همه، بازماندهگان قابیلیم. این عقدههای ما، این آدمکشیهای ما بر سر زن، زر، زمین، قوم، قبیله و قدرت، به همینجا برمیگردد. میکشیم تا چنین چیزهایی را به چنگ آوریم و بعد برای کارهای اهرمنی خویش هزاران برهان و دلیل میگوییم تا دیگران را باورمند سازیم که ما چنین بیداد و خونریزیها را نه برای خود، بلکه برای رضای خداوند انجام دادهایم. شاید هنوز نداستهایم که به نام رضای خدا، چقدر به دنبال رضای شیطان دویدهایم.
پیرمرد، دستی به ریش خود کشید و نمیدانم چرا چند تار ریشش را بُرد، زیر دندان گرفت و در اندیشه ژرقی رفت. لحظهای بعد گفت: فکر میکنی تمام آنانی که در درازای این تاریخ شوم بر دار آویخته شدهاند، یا سر بریده شدهاند، همه گنهکاران بودند؟ نه، چنین نیست.
گاهی پارهای از کارهای به ظاهر خوب در اصل خود شیطانیاند. آن روایت مثنوی را به یاد داری که پیغمبر به پیروان خود گفت: بروید و آن مسجد را ویران کنید! همه با تعجب پرسیدند: ای پیغمبر، در این گفته چه رازی است که باید آن مسجدی را که جایگاه عبادت خداوند است، ویران کنیم؟
پیغمبر گفت: برای آنکه آن مسجد نه به هدف عبادت خداوند، بلکه به هدف آوردن نفاق و دوستهگی در میان مردم ساخته شده است.
آنان در ظاهر میخواهند به مردم بگویند که این مسجد را برای رضای خدا ساختهاند، در حالی که رضای خدا کجا و سجد ضرار کجا. آنان برای رضای شیطان چنان کردهاند و رضای خدا را بهانه ساختهاند.
همین که پیرمرد یک لحظه لب از سخن گفتن فرو بست، دیگر مجالش ندادم. پرسیدم: آخر از خود بگو، چرا میخواستند ترا بر دار آویزند؟
گفت: برای نمایش قدرت، برای نشان دادن عدالت که اگر پیرمردی هم گناهی کند، بر دار آویخته میشود. برای ترساندن دیگران. مرا بر دار میکردند و بعد میگفتند این پیرمرد یک داعشی بود، برنامهساز داعش بود، همه حملههای انتحاری در شهر را او برنامهریزی میکرد. بعد مردم بودند که بر من سنگ میانداختند و من شده بودم حسنک وزیر و شاید تو هم میآمدی سنگی بر من میانداختی، نفرینی میگفتی و میرفتی! پیکر من روزهای درازی آویخته بر ریسمان دار همساز با وزش بادها میرقصید تا دیگران پندپذیر شوند و تسلیمی پیشه کنند.
نگاههایش را به چشمانم دوخت. حس کردم هیچوقت اینهمه چشمهای پیرمرد را رازناک ندیده بودم. به نظرم آمد دو سیاهچالهاند که هزاران هزار راز ناگشوده در آنها موج میزنند و همه چیز را در خود جذب میکنند.
دیگر توان نگاه کردن در چشمهای پیرمرد را نداشتم. چشمانم را به زمین دوختم و پرسیدم: باز چه شد؟ بر سرت چه آمد ای پیرمرد؟
با تبسمی رازدار گفت: به پای دار که رسیدم، تا خواستند حلقه دار را بر گردنم کنند، دیدم که انبوه مردم چنان رمه بزرگ گوسفندان، زرد و سرخ و سیاه، نشخوارکنان خیرهخیره به سوی من مینگرند. میزی آوردند که روی آن نوشته شده بود: هیچ افغان از هیچ افغان کم نیست؛ هر افغان حق دارد، اعدام شود!
به من دستور دادند که بر میز بالا شوم. به چهارسوی خود نگاه کردم تا شاید صدای اعتراضی بشنوم، باشد که خونم اندکی به جوش آید و بعد بگویم چرا؟ من چه کردهام؟ با دریغ همهجا خاموش بود. تنها صدای آرام نشخوار گوسفندان بود که به گوش میآمد و نگاههای خیره و بیاعتنای آنان که به سوی من دوخته شده بود و بیشتر از حلقه دار مرا شکنجه میکرد.
تو بگو، چه میکردم؟ بر آمدم روی میز. دیدم کسی با دستان پشمآلود که چنان دو پاچه شتر مینمود، حلقه دار را گرفته و به پایین کش میکند؛ اما حلقه پایین نمیآید.
القصه، حلقه دار پایین نیامد. حلقه دار را بسیار بلند درست کرده بودند. گویی میخواستند عوج بن عنق را بر دار کنند.
گوسفندان همچنان نشخوار میکردند و خیرهخیره به سوی من میدیدند. حس کردم که هر کدام جای دو چشم، دو حلقه دار دارند که از شاخهایشان آویزان شده است. این بار حس کردم گوسفندان آرامآرام به سوی من میخندند. مرد با آن دستان شترپاچهایاش چندبار دیگر حلقه دار را پایین کش کرد؛ اما حلقه یک انگشت هم پایین نیامد. مرد مانند یک شتر جنگی نفسک میزد. گاهی به حلقه دار نگاه میکرد و گاه به قامت من.
صبرش سر آمد، تا اینکه با لگد محکم زد به میز و من افتادم رو به خاک. صدایش را شنیدم که میگفت: نفرین بر تو تفنگسالار آدمکش! قدت به قد آدم نمیماند، شیطانقد بیوجدان! حال ترا چگونه بر دار کنم؟ اگر بار دیگر پروژه اعدام تو را در کمیسیون تدارکات ملی به داوطلبی بگذاریم، با عدالت عمری که آنجا وجود دارد، ۱۰ سال وقت را در بر میگیرد تا ده متر ریسمان سیاه شفافیت خریداری شود.
هرچه باداباد، از جای برخاستم؛ اما هنوز نفسی راست نکرده بودم که لگدی چنان محکم بر پشتم خورد که مرا مانند توپی در میان جماعت گوسفندان پرتاب کرد. از صدای فروافتادن من این بار همه گوسفندان به خنده درامدند. یک لحظه حس کردم که من خود نیز گوسفندی شدهام.
صدای خندههای گوسفندان، مرد شتردست را خشمگین کرد. دست به جیب پشت سرش برد و اشپلاقی را که مانند نسوارکدویی بزرگی بود، بیرون آورد و بعد صدای اشپلاق به مانند صدای مار زنگی در همه سو میپیچید. چور، چور، چور، چور…
گوسفندان از خنده ماندند و به هرسویی رم کردند، بیآنکه بدانند رسیده بودند به کوچه قصابان!
طنین اشپلاق همچنان در گوشهای من میپیچید. چور، چور، چور…
نمیدانم چرا به دنبال گوسفندان دویدم. یک بار دیدم که رسیدهام به کوچه قصابان. به دکانهای قصابان نگاه کردم. گوسفندان را دیدم که همه پوستکنده و آویزان از چنگکهای قصابی و دستان قصابان همه خونآلود است. هرکدام کاردی در دست و چشم به راه گوسفندان دیگر.
بیشتر توان ایستادن نداشتم. یک لحظه حس کردم که مرا نیز چنان گوسفندان دیگر پوست بر کنده و از چنگکی آویختهاند. ترسیدم و با شتاب برگشتم که نشود مرا هم پوست بر کنند و بر چنگکی آویزند. به آخر کوچه که رسیدم، خواستم بار دیگر نگاهی اندازم به آن گوسفندان بختبرگشته که حتا راه گریز خود را هم بلد نبودند. همه را شناختم، همان گوسفندانی بودند که چند دقیقه پیش نشخوارکنان مرا تماشا میکردند که چگونه بر دار میشوم.
چند بار هراسناک پلکهایم را به هم فشردم و گشودم. در آخرین نگاه دیدم که جای همه گوسفندان، این منم که از چنگکها آویخته شدهام. بیاختیار دستی به روی خود کشیدم. حس کردم رویم و همه وجودم آماس کرده است. دلم مانند تختهسنگ آسیا گرَپوگرُپ گرَپوگرُپ میزد و تمام غیرت پنج هزار ساله مرا آرد میکرد.
دیگر نفهمیدم، خودم را زدم به پسکوچهای و با چشمان نیمهبسته و نیمهباز از این پسکوچه به آن پسکوچه گریختم. یک بار دیدم که از کنار میدان اعدامگاه میگذرم. ایستادم و نگاه کردم. هنوز انبوهی از گوسفندان آنجا بودند. با خود گفتم: گوسفندان را که پوست کنده و از چنگکها آویخته بودند، اینجا چگونه باز آمدهاند!
آرامآرام رفتم به سوی گوسفندان. دیدم همچنان نشخوار میکنند. پیشتر که رفتم، دیدم آن اعدامچی شتردست، مرد بلندقامتی را به جای من بر دار آویخته و گوسفندان را به تماشا آورده است.
باد میوزید و اندام مرد روی دار میرقصید. گوسفندان هم بیخیال، نشخوارکنان خیرهخیره رقص او را تماشا میکردند. مرد شتردست ایستاده در کنار دار، دستان پشمآلود خود را به سوی آسمان بلند کرده و زیر لب چیزی میخواند. چنان مینمود که جهانی را فتح کرده است و دعای شکرانه به جای میآورد. دعا و درودش که تمام شد، اشپلاق نسوارکدویی خود را بیرون کرد و صدای اشپلاق در فضا پیچید: چوررر، چوررر، چوررر…
خواستم بگریزم. دیدم که گوسفندان از جای خود نمیجنبند؛ اما گردنهای خود را بلند کردند و با توجه بیشتر به سوی مرد آویخته بر دار خیره شدند. من نیز نگریختم. ماندم که ببینم گوسفندان این بار چه میکنند.
اشپلاق مرد شتردست یک بار دیگر به صدا آمد و او با دست پشمآلود خود به سوی مرد آویخته بر دار اشاره کرد. دیدم که با هر اشپلاق، گوسفندان یکیک بر مرد هجوم میبرند و او را شاخ میزنند.
حال مرد شتردست پیهم اشپلاق میزد و با هر اشپلاق یک گوسفند با شدت بیشتری به سوی مرد میدوید و او را شاخ میزد و میرفت. با هر شاخی که زده میشد، مرد بیشتر پس میرفت و پیش میآمد و گاهی هم به دور خود میچرخید.
حیران مانده بودم که گوسفندان چگونه عادت کردهاند که با هر اشپلاق بدوند و مردی را که بر دار آویخته شده است، شاخ بزنند. در خود فرو رفته بودم که باز صدای اشپلاق به گوشم پیچید. دیدم دیگر گوسفندی در اعدامگاه نمانده و همه به نوبت مرد را شاخ زده و رفتهاند.
دیدم که مرد شتردست پیهم اشپلاق میزند و با دست به سوی من اشاره میکند که بروم مرد را شاخ بزنم. دلنادل بودم که بروم شاخ بزنم یا نه! در ذهنم گذشت اگر نروم نشود در میان گوسفندان انگشتنما شوم. صد دل را یک دل کردم و چند قدم به پشت برداشتم. همه نیروی خود را در کله و گردن جمع کردم و دویدم. خیزی بر داشتم و بر سینه مرد شاخ زدم و پریدم آن سوی و رفتم.
شنیدم که فریاد مرد بلند شد: ای وای! حال مردم که تو مرا شاخ زدی.
هنوز چند قدمی ندویده بودم که صدای پیهم تفنگی بلند شد. ترسیده به پشت سر نگاهی انداختم. دیدم مرد شتردست با تفنگ ماشیندار خود یکریز بر سینه، سر و روی مرد گلولهباری میکند و جیغ میزند که ای یاغی خبیث، چرا نمیمیری؟ اگر هزار بار زنده شوی، ما باز تو را میکشیم.
دیگر درنگی نکردم. با شتاب و هراس بیشتر به دنبال گوسفندان دویدم. جایی رسیدم که دیدم گوسفندان همه به سوی کوچه قصابان میدوند.
قصابان به یادم آمدند که با تیغهای خونآلود و برنده، چشم به راه گوسفند هستند.
ایستادم و دیگر به دنبال گوسفندان ندویدم. راهم را کج کردم و رفتم به راهی که باید میرفتم.