آن روایتگر بزرگ ؛ خود به روایتی بدل شد …: نوشته؛ استاد پرتو نادری

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف

می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش

آن روایت‌گر بزرگ، خود به روایتی بدل شد …

درختان انبوه شاخ ادبیات و فرهنگ افغانستان یگان یگان فرو می‌غلتند و سر بر خاک غربت می‌گذارند. درختان انبوه شاخ ادبیات و فرهنگ افغانستان چارۀ دیگری ندارند، جز آن كه مرگ را پذیرا شوند، بی آن كه زمزمۀ نسیم آشنایی از سرزمین خود بشنوند. فرو افتادن هر درخت در این باغ‌ستان سوخته مصیبت بزرگی‌ است و اما مصیبت بزرگ‌تر این كه هنوز نفس مسیحایی بهار، مژدۀ از رویش‌های تازه ندارد.  هنوز روشن نیست كه تا فصل شگوفه چندین و چندین بهار فاصله است. هنوز روشن نیست كه زمستان سوزان غربت چی یلداهای دردناكی دیگری را تجربه می‌كند. 

وقتی خبر دردناک خاموشی آن روایت‌گر بزرگ داکتر اکرم عثمان را شندیم، مانند آن بود که صدای فرو افتادن کاجی را شندیم. کاجی به شکوه کاج کاشمر. تا یادم می آید مردی به مهربانی و شکسته‌نفسی او بسیار کم دیدهام. 

باری چیزی نوشته بودم زیر نام «کتاب سوزان در انجمن نویسنده گان افغانستان»، خوانده بود، پیامی برایم فرستاد. از این که او را در کنار نویسنده‌گان دیگر در درون آن بخاری کتاب‌خوار دیده بودم و سطرهایی نوشته بودم، شاد بود. آن سطرها را این جا می‌آورم.

«صدایی از گوشۀ دیگر بخاری بلند شد و آن‌گاه هر دو به جست‌وجوی صدا بر آمدند و دیدند كه داكتر اكرم عثمان بر بساطی از دود و خاكستر، داستان مرد ها ره قول اس را با صدای گیرا و غمگینی تكرار می‌كند. حبیب و سلیمان لایق هر دو در میان خاكستر زانو زدند تا داستان را بشنوند؛ ولی هنوز داستان پایان نیافته بود كه آن‌ها از مجرای تنگ دودرو به فضا بی‌كرانه رها شدند. 

دلم برای داكتر عثمان بیش‌تر فشرده شد با خود گفتم: خداوند به این ستایش‌گر و دل‌بستۀ آیین عیاری و جوانمردی چه حوصلۀ بزرگی داده است كه در این روزگار بی‌مروت كه پیشوایان، پیوسته قول پشت قول زیر پا می‌کنند، او هنوز در كوشش آن است تا نجابت آیین عیاری را حتا از منبر دود و خاكستر نیز فریاد بزند.»

از نو جوانی با صدای گرم و آهنگین داکتر عثمان آشنا شدم. جای دارد بگویم دکلمه‌های او در بر نامۀ زمزمه های شب هنگام در پرورش ذوق شعر و شاعری در من بسیار بسیار تاثیرگذار بوده است. شعر در صدای او جان می‌یافت. او یگانه کسی است که شیوه خاصی دکلمۀ شعر را در افغانستان پایه‌گذاری کرد.

از همه ویژه‌گی‌های دیگر داستان‌ها و رمان های زنده یاد اکرم عثمان که بگذیرم، آثار او گنجینه‌یی است از واژگان گویش کابلیان قدیم. به همین گونه ضرب‌المثل‌ها و دیگر جلوه‌های فرهنگ شهریان کابل. از این نقطه نظر هیچ نویسنده‌یی با او مقایسه نمی‌شود.

زمستان 1365 که از زندان رها شدم روزی رفتم به انجمن نویسنده‌گان، به دیدار داکتر اکرم عثمان. به دیدارش که رسیدم با چه خوش رویی و محبت مرا پذیرفت!

در این دیدار او چنان سخنان محبت آمیز و دل گرم کننده برایم گفت که چنان آب گوارای یک چشمهء دور، تمام غبار اندوه را از شیشه های روانم شست.

گفت: گزینه شعرهای آماده داری که چاپ کنیم.

گفتم: بلی، 

زنده یاد رازق فانی که در آن زمان مسؤول بخش شعر در انجمن بود را خواست و برایش تاکید کرد که چاپ گزینۀ مرا در برنامۀ کاری سال آینده در نظر گیرد.

داکتر مسوولیت دیگری یافت و از انجمن رفت و چاپ گزینۀ من تا چند سال دیگر هم‌چنان در نوبت ماند.

در تمام زنده‌گی هرگز نشد که شکوه نام داکتر اکرم عثمان در ذهن من خدشه‌یی یابد. باری در نامه‌یی برایم گفته بود: همیشه گوش به آوازم، بشنوم که روزی دستت به حلقۀ گیر کرده و از پشاور آن جهنم سوزن به جایی رسیده ای!

زنده یاد داکتر عثمان در اسد 1395 در زیر آسمان غربت در سویدن به تعبیر خیام، با هفت هزار ساله‌گان سر به سر شد.

روانت شاد و نامت ستوده باد!

پرتو نادری