(به مناسبت ۶ میزان، بیستوهشتمین سالیادِ شهادت سپیدارِ بلند قامتِ شعر پارسی؛ قهار عاصی)
یکروز “همایون پاییز” سینماگر شناخته شدهی کشور و دوستِ فرهیختهام، خاطرهی شگفتی را از زندهیاد ” قهارِ عاصی ” برایم روایت کرد:
“با جمعی از دوستان در دههی هفتادِ خورشیدی، در خانهی “سلام سنگی” هنرپیشهی محبوبِ دلها گِرد آمده بودیم. از هر دری سخن گفتیم. هنگامی که نوبت به عاصی رسید، همه دوستان خواستند تا او شعری بخواند.
عاصی که سراپا عشق و جنون بود و همان روزها محبوبش از کابل رختِ سفر بسته و به غرب (خارج از کشور) متواری شده بود، در اندوهِ نبود آن یار سفر کردهاش این دوبیتی را با اشتیاق؛ اما غمگنانه سر داد:
“به سوی کافرستان رفته دختر
مرا مانده پریشان رفته دختر
خدا دانه چه میآید به برگشت؟
ز پیشِ من مسلمان رفته دختر”
ناگهان یکی از میانِ جمع، به رسمِ شوخی گفت:
“حتمن حامله بر میگردد….”
وقتی عاصی این پاسخ را شنید، دیوانهوار فریاد زد: وای…. دو دستی یخن پیراهنش را پاره کرد و دکمههای پیراهنش دانه دانه روی زمین افتاد و سخت حالش دگرگون شد.
سکوت اندوهباری بر محفل چیره گشت…. عاصی با چشمانِ اشکآلود و بُهت زده از جا برخاست…. چیزی نگفت، محفل را ترک کرد و همه از این وضعیت عاصی شگفت زده شدند.
هیچکس نمیدانست که یک شوخی کوچک، به این پیمانه روانِ عاصیِ عاشق را آسیب میزند….
این نمونهی عشقِ دیوانهوارِ عاصی به معشوقش بود؛ همانی که روزگاری پس از سکونت در یکی از کشورهای غربی، باری از عاصی در نامهای خواسته بود که برای رسیدن به وصلش، سرزمینش را ترک کند و پیشِ او به غرب برگردد؛ اما عاصی که روحِ آزاده داشت، در پاسخِ او نوشته بود:
“به کدام دل از اینجا، به مسافرت برآیم
که درین جزیرهی خون، رگ و ریشه کرده پایم”
و سرانجام در این جزیرهی خون ( افغانستان ) خونش ریخت و سپس در دلِ خاک رفت.
رفیقِ عزیزم ” عاصی ” نامراد، آرام بخواب!
جز همین چند کلمهی باسی، تکراری و قاق، چیز دیگری در بساط ندارم که نثار روانِ پاکت کنم… تو شاعری و حتمن حس میکنی که چه میگویم….
جاویدفرهاد