پیرمرد گفت: به گمانم امسال بهلول دانا از روی دانایی در مورد پیاز سخن گفته است.
گفتم چه میخواهی بگویی، پیر مرد!
گفت: باری بهلول از کوچهیی میگذشت و مردی از او پرسید: ای بهلول دانا، امسال چه چیزی بخرم که در زمستان قیمت شود، بفروشم و سود کنم.
بهلول گفت: تنباکو!
مرد هرچند بسیار متردد بود که تنباکو بخرد یانه؟ سرانجام همه پیسه های خود را تنباکو خرید. در زمستان نرخ تنباکو بسیار بالا رفت و مرد، سود زیادی کرد. سال آینده باز روزی آن مرد بهلول را دید و گفت: ای بهلول دیوانه، سال گذشته گفتی تنباکو بخر، خریدم و سود زیادی کردم. حال بگو که امسال چه چیزی بخرم که سود کنم،
بهلول گفت: پیاز بخر !
مرد این بار همه پیسههایش را پیاز خرید و از دیگران پول قرض کرد و پیاز خرید.
پیازها را در چند خانه روی هم انبار کرد. زمستان هم کرم آمد. روزی که مرد میخواست پیازها را به بازار ببرد و بفروشد ، دید که پیازها همه پوسیده اند و مرد همه سرمایه را از دست داده بود.
مرد که چنین دید سوتهء غیرت خود را سر شانه کرد و با گامهای خشمگین رفت به جستوجوی بهلول!
بهلول را یافت، گفت: ای بهلول! خانهات خراب شود که به گپ تو کردم و همه سرمایهام را پیاز خریدم و همه پوسیدند، تو مرا خانهخراب کردی. تاخواست با سوتهء غیرت خود بر فرق بهلول بکوبد که بهلول گفت: ای بازرگان تازهکار، یک سخن مرا گوش کن، بعد سر من و سوتهء تو.
بهلول گفت: گناه خودت است. اول مرا گفتی ای بهلول دانا، من از روی دانایی چیزی برایت گفتم.
بار دیگر گفتی: ای بهلول دیوانه ، من هم از روی دیوانهگی برایت گفتم پیاز بخر.
کسی که به گفتهء دیوانه کار کند روزش همین است. وا به حال مردمی که چراغ راه شان گفتههای یک دیوانه باشد!
دستان مرد سست شد و سوتهء غیرتش افتاد بر زمین.
راستش خندهام گرفته بود که پبرمرد چه میگوید. دندانهایم را روی دندان هایم فشار می دادم تا خندهام بلند نشود.
گفتم: پیرمرد با این قصه تنباکو و پیاز چه میخواهی بگویی!
پیر مرد با زبان طعنهآمیزی گفت: به گمانم دیگخانهء تان بوی پیاز را فراموش کرده که چیزی از مقام و جایگاه پیاز نمی دانی!
گفتم: یعنی چه؟
گفت: امروز یک خریطه پیاز را به 380 افغانی خریدم و با خود گفتم که شاید بهلول و همان مرد سودجو پس از صدها سال از سفر بیبرگشت خود بر گشته اند و حتما آن مرد این بار پرسیده : ای بهلول دانا، امسال چه بخرم؟
بهلول هم از روی دانایی گفته است: پیاز بخر، پیاز!
گفتم: پیرمرد، چه نیاز به این قصه دور و دراز بود، از همان نخست می گفتی که پیاز نخورید که فشارتان را بالا میبرد و به تندرستی تان زیان میرساند. وقتی موسیقی به تندرستی زیان میرساند، پیاز هم آن قدر ترسو نیست که زیان نرساند!
پیرمرد گفت: زندهگی اینجا خود یک قصهء تند پیازی است که به تندرستی زیان میرساند! قصههای زندهگی ما همه جا بوی پیاز میدهد و چنین است که این مردم از دهکدهیی گرفته تا شهری غیر گریه گردن دیگر کاری ندارند.