ما درین آشفته بازار گنج ها گم کرده ایم
شور هر ویرانه را در زیر پا گم کرده ایم
نخل بادام دو مغز بودیم در باغ جهان
سوختیم نخل محبت را صفا گم کرده ایم
شبنم الفت هم آغوش بُود به هر دشت و دمن
آن سحر گاه را ز چشم آن صبا گم کرده ایم
در سکوت پیجیده ایم با های و هوی در کنار
چون سپند آوایِ دل را هر کجا گم کرده ایم
در چمنزار خیالات می درخشید صد خیال
لیک سراب بُود و سراب را در نما گم کرده ایم
همچو موج شوریده حال در جستجوی همدمی
میرویم منزل به منزل آشنا گم کرده ایم
دست دلها داشت داغی از سخا بر سأیلان
آن سخاوت را ز دست آن سخا گم کرده ایم
شور و فریادیم ولیکن قوت فریاد کو ؟
نای دل را در نوای بی نوا گم کرده ایم
نی فلک گشت همدم و نی زندگی شد همصدا
ما نوا را در صدای بی صدا گم کرده ایم
دیده ای حیرت نظاریم از حنای دل مپرس
در نظار افتاده و افسانه ها گم کرده ایم
بلبلان کوچیدن و رفتند از این دهر و دیار
غنچه ای رنگین نگاریم دلربا گم کرده ایم
آنکه می لافید ز شور یکدلی ها هر کجا
کرد جفا را پیشه و ما مدعا گم کرده ایم
از نظار دل چه گوید بسمل آوای ما
صد هزار رسم وفا را در جفا گم کرده ایم
کوریِ چشم ست درین وحشت سراکو دیده ای
ما مسیر زندگی را با عصا گم کرده ایم
دل حدیث مهر و الفت داشت ز الفت گاهی دل
آن مروت را « حبیبا » در وفا گم کرده ایم
نجیب « حبیب » ( فاریابی )
شیلتیگایم – ستراسبورگ ( فرانسه )
۲۷ / ۸ / ۲۰۲۲