ضیا قاریزاده یکی از پیشگامان شعر نو در افغانستان است. در کتاب « نوی شعرونه / اشعار نو» که به سال ۱۳۴۱ در کابل نشر شده از او چهار شعر به نامهای «کبوتر سفید»، « ای زهره»، « ای دریا» و «برگریزان» آمده است.
در برسی تحول شعر پارسیدری در افغانستان قاریزاده را با همین شعرها و چند شعر دیگر او در «منتخب اشعار» او، از شمار نخستین شاعرانی میدانند که در دهٖۀ سی سدۀ چهاردهم خورشدی به سوی شعر آزاد عروضی یا نیمایی گام برداشته است.
از میان این شعرها، شعر « ای زهره» و شعر « ای دریا» شهرت و آوازۀ بیشتری دارند. به دلیل آن که بر این دو شعر آهنگ ساخته شده و به وسیلۀ دو آواز خوان پر آوازۀ کشور زنده یاد «زلاند» و زندهیاد «احمد ظاهر» به زیبایی و شکوه خاصی اجرا شده است.
شعر «آخر ای دریا» در آهنگ احمد ظاهر هربار مرا به رودخانۀ خروشان و مواجی میبرد و ذهنم پر میشود از دریا و بیقراریهای آن. من در این آهنگ صدای دریا و بیقراری امواج آن را میشنوم.
در آهنگ «زلاند» ای زهره، چنان است که گویی به سوی آسمانها سفر میکنم، خود را با زهره روبهرو میبینم و با زهره گفتوگو میکنم. تا جایی که حس میکنم این دو آهنگ لبریز از عشق و زندهگی است.
جای دارد همین جا گفته شود که شاید این دو آهنگ در کشور، نخستین آهنگهایی باشند که بر بنیاد شعر آزاد عروضی یا نیمایی ساخته شده اند. من نمیدانم که کدام آهنگساز کشور بر این شعرها آهنگ ساخته است؛ ولی باید گفت این امر در موسیقی افغانستان سرآغاز تحول بزرگی به شمار میآید که با دریغ بعداً با جدیت پیگیری نشد.
موسیقی در افغانستان به روی شعر نیمایی و سپید هنوز با عشق آغوش باز نکرده و موسیقی ما با چنین شعری در نیامیخته است. موسیقی کنونی در کشور از کمبود شعر و تصنیف خوب رنج میبرد. پیوند شعر و موسیقی بسیار دیرینه است، وقتی بخشی تحول میپذیرد باید سبب تحول بخش دیگر نیز شود.
من تا متوجه شدهام زندهیاد ظاهرهویدا و فرهاد دریا آهنگهایی را بر شعرهایی نیمایی اقبال رهبر توخی و قهار عاصی و شاعران دیگری اجرا کردهاند. البته کارهای دریا در این زمینه با مسؤولیت و کامگاری ادامه دارد. فکر میکنم، میتوان به فرهاد دریا امید بست که او روزی با گستردهگی خواهد توانست، شعر نیمای و سپید افغانستان را با موسیقی مدرن آشتی دهد.
آخر ای دریا
تو هم چون من دل دیوانه داری
موج بر کف، رشور در سر
نالۀ مستانه داری
عمر بیپا گر نهای
هردم چرا پا در گریزی
ذوق هستی گر نهای
آخر چرا سامانه داری
آخر ای دریا
کجا جویم سراغ منزلت را
در چه پیدایی نهانی
در چه سرحد خانه داری
تا کجا خواهی رمیدن
تا به کی خواهی تپیدن
گه به ساز شمع سوزی
گه پر پروانه داری
اما دلت واماندۀ تاب و تبی هست
آخر ای دریا
مگر در پای دل زولانه داری
نوی شعرونه / اشعار نو، ریاست مستقل مطبوعات، ۱۳۴۱، ص ۸۵-۸۶
قاریزاده در شعر « ای دربا» روح بیقرار و دل دیوانۀ خود را به دریا میبخشد. خود به دریایی جاری میشود و میخواهد به سوی سرزمین ناشناختهیی سفر کند. دریا به کجا می رود، خانۀ دریا در کجاست؟
کودک که بودیم چنین میپرسیدیم، حالا کودکان از ما چنین میپرسند. دیروز ما پاسخ خود را نیافتیم. شاید برای مان گفته باشند، کلان که شوی باز میفهمی! امروز ما هم به کودکان پاسخی نمیدهیم.
متوجه نمیشویم وقتی کودکی میگوید خانۀ دریا در کجاست؟ او در ذهن خود خانهیی برای دریا ساخته است و این خود شعر است. به دریا هویت انسانی میدهد. شاید دریا را در هویت پدر خود میبیند که روزها سرگردان زندهگی است و شب به خانه بر میگردد. او دوست دارد روزی خانۀ دریا را ببیند و با کودکان دریا بازی کند. در این پرسش کودکانه دلتنگی شگرفی وجود دارد. کودک که بودیم آرزو میکردیم به مانند دریا برویم به جاهایی که ندیدهایم، برویم خانۀ دریا را ببینیم. به سرزمینی می اندیشیدیم که دریا در آن خانه دارد.
این شعر نگاه کودکانه به زندهگی و هستی است و کودکانه سخن گفتن با هستی و زندهگی است، شاعر خوب آن است که با همه چیز با زندهگی و هستی کودکانه سخن میگوید. در ذهن کودکان همه چیز زنده است. کودکان با همه چیز سخن میگویند. گویی زبان همه چیز را میدانند. گاهی همه اجزای هستی را کودکانی می انگارند که آرزو دارند با آن ها همبازی شوند. مگر چنین چیزی همان استحاله یافتن در اجزای هستی نیست؛ مگر چنین حسی همان یکی شدن با هستی نیست؟ مگر شاعری غیر از این است. وقتی میخوانیم:
آخر ای دریا
کجا جویم سراغ منزلت را
در چه پیدایی نهانی
در چه سرحد خانه داری
آن حس و عواطف گم شدۀ کودکانه را در ما بیدار میگردد. شاید هم این شعر برای آنانی که کودکیهای شان در کنار رودخانهیی نگذشته است، چنین خیال انگیزی را نداشته باشد و بیشتر به مفاهیمی توجه کنند که دریا خود همان سفر زندهگی است. زندهگی پای ندارد؛ اما همیشه درگریز است. چنین چیزهایی بیشتر اندیشه های انسان را بر می انگیزد تا تخیل انسان را. در هر حال خیال انگیزی و اندیشه انگیز باید با گوهر شعر آمیخته باشد.
در شعرهای نیمایی قاریزاده، گونهیی وابستهگی به قافیهسازی خیلی برجسته است. شاعر در پایان سطرها یا هم بعد از یکی یا دو سطر به تگرار قافیه میپردازد. شاید میخواهد به گونهیی به مثنوی سرایی با افاعیل متفاوت بپردازد. در شعر « ایزهره» شاعر چنان قافیهها را با دقت به کار میبندد که گویی هوای سرودن شعر نیمایی را ندارد. شاید هنوز ذهن شاعرانهاش از افسون قافیه بیرون نشده است.
ای زهره
ای ستارۀ زیبای آسمان
رقاص نوریان
مرغان شب به ساز تو آواز میکنند
ارواح پاک سوی تو پرواز می کنند
ای زهره
ای ستارۀ زیبای تابناک
مانند موج پاک
در سیر جاودانی دریای آسمان
تاب و تب و سرود و سماع تو جاودان
ای زهره
ای سرودگر ساکنان نور
همداستان حور
ای بزم نوریان به وجود تو سازگار
افسانه خوان نغز کهنسال روزگار
ای زهره
ای نشانی دریای بیکران
ای شمع شبروان
گر چشم من نه ای چه در این قصر نیلفام
حیران و محو خیره فرو ماندهای مدام
همان، ص ۸۳-۸۴
شعر ای زهره، نیز خیال انگیزیهای زیبایی دارد. ما را به سفر آسمانها می برد. خواننده با زهره پیوند پیدا میکند. پایان شعر، پیوند شاعر با زهره را بسیار استوار و نزدیک و زیبا میسازد. «گر چشم من نه ای چه در این قصر نیلفام / حیران و محو خیره فرو ماندهای مدام.»
حیران و محود و خیره فرو ماندن زهره، خواننده را به حیرانی انسان در برابر هستی میکشاند. گویی این زهره نیست؛ بلکه انسان است که این چنین حیران و محو و خیره به هستی نگاه میکند. البته این جا محود به مفهوم نابودی نیست، بلکه غرق شدن در چیزی و از خود جدا شدن و پیوستن به چیزی دیگری است.
علاقۀ قاریزاده به چنین قافیهسازی در شعرهای دیگر نیمایی او نیز دیده میشود. چنان که در شعر « برگریزان» نیز یک چنین دلبستهگی به قافیه پردازی وجود دارد.
باز بر شد ابر تیره
باد و باران را پذیره
رعد میکوبد تبیره
مرگ شد در باغ چیره
سیر دارد در گلستان
برگریزان برگریزان
نی طراوت نی بهاری
نی گلی نی سبزهزاری
نی صدای آبشاری
باغ گویی شد به زاری
زار نالد مرغ نالان
برگریزان برگریزان
همان، ص ۸۷-۸۸
این شعر گونهیی از ترجیع بند است نه یک شعر آزاد عروضی. از نظر زبان، حس و نگاه به هستی هیچگونه تازهگی ندارد. کاش فصل پاییز این توانایی را میداشت تا در برابر شعر پارسیدری به دادخواهی بر خیزد. از همان سدههای نخستین تا کنون پاییز در شعر پارسیدری نکوهش میشود، پاییز تاراجگر است، نماد بدبختی است، فصل تاراج باغ است و بربادی گلها، فضل عریان شدن درختان است، فصل خاموشی بلبل و عندلیب، فصل پیروزی کلاغ و چهها و چههای دیگر.
در حالی که پاییز فصل دست پر باغبان و دهقان است، فصل برداشت کشتزاران است. فصل عروسی دهگانبچهگان و دهگان دختران است. فصل آمیزش رنگهاست، به گفتۀ مردم فصل سیری و پری است و چیزهای خوب دیگر. هیچ نمیدانم چرا شاعران پارسی زمانی این همه از پاییز نماد منفی ساخته اند و میسازند. تمام اندوهی که در جهان است با همه رنگ رنگی آن به پاییز پیوند میدهند.
گاهی فکر میکنم در شعر پارسیدری دست کم در هزار سال گذشته وقتی توصیف پاییز به میان میآید گویی همهگان حنجرۀ شاعر سدۀ پنجم منوچهری را به عاریت میگیرند و ما هنوز می پنداریم که تاراجگریهای پاییز سبب شده است تا دهقان انگشت تعجب زیر دندان گیرد.
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
با خنک از جانب خوارزم وزان است
این برگ رزان است که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگ¬رزان است
دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار
دیوان منوچهری دامغانی، چاپ ششم،۱۳۸۵، ص ۱۳۵
اگر منچهری ندید که دهقان و باغبان در این فصل چقدر برداشت خود را انبار کردند، ما چرا دیده نمیتوانیم؟ گویی ذهن شعر پارسیدری عادت کرده است تا همیشه پاییز را با ملال انگیز قافیه بندد. گاهی حتا با چنگیز. این چیزها را برای آن گفتم که شعر «برگریزان» قاریزاده گذشته از زبان محتوای دارد بسیار کهنه، تکراری و چنان تکراری که به عادت بدل شده است.
قافیه پردازیهای غیر ضروری قاریزاده میتواند بیانگر گونهیی محافظه کاری شاعرانۀ او بوده باشد. شاید میخواهد آن قدمی را که در جهت شکستن افاعیل برداشته در پشت هامورنی قافیهها پنهان کند. برای آن که جامعۀ ادبی سنتی آن روزگار افغانستان هنوز آمادۀ تغییر گستردۀ زبانی و ساختاری در شعر نبود. حتا شعرهای بیرون از وزن عرضی را شعر نمی دانستند. یک چنین محافظهکاری نه تنها برای قاریزادی؛ بلکه برای دیگران نیز سبب گردید تا شاعران نوجوی آن روزگار نتوانند با تمام نیروی خلاقۀ خویش به میدان در آیند.
شعر دیگری قاریزاده که در کتاب نوی شعرونه آمده است « کبوتر سپید» نام دارد.
شفقی بال و پر کبوترکان
همچون سیمین سفینه اخترکان
زود آیید
بر سر بامها فرود آیید
آخرین زنگ شب نواخته شد
برخیزید
از گریبان شب در آویزید
همه یکباره بال بگشایید
بر لب بام من فرود آیید
آهسته
پا گذارید نغز و شایسته
همچو خیل مسافران امید
چون کلنگان نرم ساق سپید
ناز کنید
گردن ناز را دراز کنیید
یا خود ای کاروان نورانی
دور از این دخمههای ظلمانی
بفرمایید
صدفی بال و پر بیارایید
روی آن بالها چو سایۀ حور
بنشانیدم و بریدم دور
یک چند
اندران دور دستهای بلند
تا یکی دیده از جهان بندم
قطره کرده به بحر پیوندم
شاد شوم
شاد و آزاد از این فساد شوم
نوی شعرونه، ص ۸۲
شعر «کبوتر سفید» از یک موضوع عادی زندهگی در کابل هستی یافته است. با نخستین سطرها یاد خیلخیل کبوترانی میافتیم که از بامها کاهگلی چنان موجهایی به پرواز میآمدند و پس از چرخشهایی دو باره بر بامها فرو مینشستند. چنین چیزی، عشق و علاقهیی بخشی از مردمان کابل دیروز بود. چنین موضوعی برای شاعرانی که از پشت شیشههای اشرافیت ادبی به زندهگی نگاه میکنند شاید یک موضوع پش پا افتاده باشد؛ اما همین موضوع خود بخشی واقعیت زندهگی مردم است که میتواند وارد ادبیات و هنر نیز شود.
کبوتر در این شعر بار نمادین ندارد؛ بل شاعر همان گونه که با دریا و زهره گفتوگو داشت این جا نیز با کبوتران گفتوگو دارد. اگر از کبوتران میخواهد که او را به آن دورهای بلند ببرند، این خودش است که میخواهد کبوتری شود و به آن دورهای بلند برسد که در نهایت بیانگر دلتنیگی شاعر است.
قاری زاده اگر میخواهد با دریا جاری شود، یا زهرهیی شود در آسمان یا میخواهد با کبوتران به دورهای بلند پرواز کند، همه و همه بیان دلتنگی شاعر است. اعتراضی است در برابر آلودهگی، فساد و بیعدالتی حاکم بر جامعه.
پرتو نادری